غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«ایران» در غزلستان
مولوی
«ایران» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
ز جوش بحر آید كف به هستی
دو پاره كف بود ایران و توران
فردوسی
«ایران» در شاهنامه فردوسی
به ایران همه خوبی از داد اوست
کجا هست مردم همه یاد اوست
به ایران و توران ورا بندهاند
به رای و به فرمان او زندهاند
چو گرمابه و کاخهای بلند
چو ایران که باشد پناه از گزند
به شاهی برو آفرین خواندند
ورا شاه ایران زمین خواندند
کی اژدهافش بیامد چو باد
به ایران زمین تاج بر سر نهاد
از ایران و از تازیان لشکری
گزین کرد گرد از همه کشوری
از آن پس برآمد ز ایران خروش
پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش
یکایک ز ایران برآمد سپاه
سوی تازیان برگفتند راه
سواران ایران همه شاهجوی
نهادند یکسر به ضحاک روی
فرانک بدو گفت کای پاک دین
منم سوگواری ز ایران زمین
ابر کتف ضحاک جادو دو مار
برست و برآورد از ایران دمار
تو بشناس کز مرز ایران زمین
یکی مرد بد نام او آبتین
چنان بد که ضحاک جادوپرست
از ایران به جان تو یازید دست
منم پور آن نیکبخت آبتین
که بگرفت ضحاک ز ایران زمین
کمر بستهام لاجرم جنگجوی
از ایران به کین اندر آورده روی
یکایک ز ایران سراندر کشید
پژوهید و هرگونه گفت و شنید
از ایران یکی کهترم چون شمن
پیام آوریده به شاه یمن
از ایشان چو نوبت به ایرج رسید
مر او را پدر شاه ایران گزید
هم ایران و هم دشت نیزهوران
هم آن تخت شاهی و تاج سران
چو ایران و دشت یلان و یمن
به ایرج دهد روم و خاور به من
سپارد ترا مرز ترکان و چین
که از تو سپهدار ایران زمین
فراز آورم لشگر گرزدار
از ایران و ایرج برآرم دمار
از ایران دلم خود به دو نیم بود
به اندیشه اندیشگان برفزود
ترا باید ایران و تخت کیان
مرا بر در ترک بسته میان
نه تاج کیان مانم اکنون نه گاه
نه نام بزرگی نه ایران سپاه
من ایران نخواهم نه خاور نه چین
نه شاهی نه گسترده روی زمین
مرا تخت ایران اگر بود زیر
کنون گشتم از تاج و از تخت سیر
ز خاور دو لشکر به ایران کشید
بخفتان و خود اندرون ناپدید
ابا پیل گردونکش و رنگ و بوی
ز خاور به ایران نهادند روی
سپه چون به نزدیک ایران کشید
همانگه خبر با فریدون رسید
که چون برد خواهد سر شاه چین
بریده بر شاه ایران زمین
پدر بر پدر شاه ایران تویی
گزین سواران و شیران تویی
ازین ننگ بگذارم ایران زمین
نخواهم برین بوم و بر آفرین
نه قیصر بخواهم نه فغفور چین
نه از تاجداران ایران زمین
ز دستان و ایران و از شهریار
همی کرد باید سخن خواستار
من اینک به شبگیر ازین رزمگاه
سوی شهر ایران گذارم سپاه
سپهبد سوی شهر ایران کشید
سپه را به نزد دلیران کشید
کند شهر ایران پر آشوب و رنج
بدو بازگردد مگر تاج و گنج
که از تازی اسپان تکاورترند
ز گردان ایران دلاورترند
چو ایران ز چنگال شیر و پلنگ
برون آوریدم به رای و به جنگ
مگر شاه ایران ازین خشم و کین
برآساید و رام گردد زمین
کمر بستهی شهریاران بود
به ایران پناه سواران بود
ازان پس بیاید ز ترکان سپاه
نهند از بر تخت ایران کلاه
جهان گردد آباد با داد او
برویست ایران و بنیاد او
چو نزدیک ایران رسید آن سپاه
پذیره شدندش بزرگان به راه
مگر دست یابید بر دشت کین
برین دو سرافراز ایران زمین
چو بشنید سالار ترکان پشنگ
چنان خواست کاید به ایران به جنگ
که شایستهی جنگ شیران منم
همآورد سالار ایران منم
بفرمود تا برکشد تیغ جنگ
به ایران شود با سپاه پشنگ
منوچهر از ایران اگر کم شدست
سپهدار چون سام نیرم شدست
که افراسیاب اندر ایران زمین
دو سالار کرد از بزرگان گزین
مرا بیم ازو بد به ایران زمین
چو او شد ز ایران بجوییم کین
از ایران سپه بیشتر خسته شد
وزان روی پیکار پیوسته شد
کجا گفته بودش که از ترک و چین
سپاهی بیاید به ایران زمین
که توران شه آن ناجوانمرد مرد
نگه کن که با شاه ایران چه کرد
چو پوشیده رویان ایران سپاه
اسیران شوند از بد کینهخواه
شد آن یادگار منوچهر شاه
تهی ماند ایران ز تخت و کلاه
بزرگان ایران ز گفتار اوی
بروی زمین برنهادند روی
کز ایران چو دستان آزادمرد
بیایند و جویند با وی نبرد
بکندند موی و شخودند روی
از ایران برآمد یکی هایوهوی
نگهبان ایران و شاه جهان
سر تاجداران و پشت مهان
یلانند با چنگهای دراز
ندارند از ایران چنین دست باز
بیامد به نزدیک ایران سپاه
به سر بر نهاده کیانی کلاه
یکایک به ایران رسید آگهی
که آمد خریدار تخت مهی
همه شهر ایران ز گفتار اوی
ببودند شادان دل و تازه روی
چنین داد پاسخ که گر رستمی
برو راست کن روی ایران زمی
مر این را بر و بوم ایران بهاست
بدین بر تو خواهی جهان کرد راست
ز ایران بیامد دمادم سپاه
ز راه بیابان سوی رزمگاه
سر تخت ایران بیاراستند
بزرگان به شاهی ورا خواستند
چو شب تیره شد پهلو پیشبین
برآراست باشاه ایران زمین
سر تخت ایران به کام تو باد
تن ژنده پیلان به دام تو باد
تهمتن همانگه زبان برگشاد
پیام سپهدار ایران بداد
که از سوی ایران دو باز سپید
یکی تاج رخشان به کردار شید
وزان روی رستم دلیر و گزین
بپیمود زی شاه ایران زمین
کنون خیز تا سوی ایران شویم
به یاری به نزد دلیران شویم
سر تخت ایران ابی شهریار
مرا باده خوردن نیاید به کار
شهنشاه ایران چو زان گونه دید
برابر همی خواست صف برکشید
ترا جنگ ایران چو بازی نمود
ز بازی سپه را درازی فزود
چو نامه به مهر اندر آورد شاه
فرستاد نزدیک ایران سپاه
یکی مرد با هوش را برگزید
فرسته به ایران چنان چون سزید
همان بخش ایرج ز ایران زمین
بداد آفریدون و کرد آفرین
کس از ما نبینند جیحون بخواب
وز ایران نیایند ازین روی آب
که دستان به نزدیک ایران رسید
درفش همایونش آمد پدید
ز بهر بزرگان ایران زمین
برآرامش این رنج کردی گزین
ابا پهلوانان ایران به هم
همی رای زد شاه بر بیش و کم
ز ما و ز ایران برآمد هلاگ
نماند برین بوم و بر آب و خاک
یکی چاره باید کنون اندرین
که این بد بگردد ز ایران زمین
نه از من پسندد جهانآفرین
نه شاه و نه گردان ایران زمین
تو با رستم ایدر جهاندار باش
نگهبان ایران و بیدار باش
پس از کردگار جهانآفرین
به تو دارد امید ایران زمین
همه پهلوانان ایران و شاه
نه خورشید بینند روشن نه ماه
به میلاد بسپرد ایران زمین
کلید در گنج و تاج و نگین
بگویش که آمد به مازندران
بغارت از ایران سپاهی گران
از ایران برآرم یکی تیره خاک
بلندی ندانند باز از مغاک
بکوشید تا پاسخ نامه یافت
عنان سوی سالار ایران شتافت
ز مازندران هرچ دید و شنید
همه کرد بر شاه ایران پدید
بگویش که سالار ایران تویی
اگرچه دل و چنگ شیران تویی
سوی گاه ایران بگردان عنان
وگرنه زمانت سرآرد سنان
بیامد به ایران سپه برگذشت
بتوفید از آواز او کوه و دشت
بدو گفت کاووس کاین کار تست
از ایران نخواهد کس این جنگ جست
شد از جادویی تنش یک لخت کوه
از ایران بروبر نظاره گروه
همه شهر ایران بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
جهان سر به سر نو شد از شاه نو
ز ایران برآمد یکی ماه نو
به طوس آن زمان داد اسپهبدی
بدو گفت از ایران بگردان بدی
چو کاووس در شهر ایران رسید
ز گرد سپه شد هوا ناپدید
از ایران بشد تا به توران و چین
گذر کرد ازان پس به مکران زمین
برآمد ز ایران سپه بوق و کوس
برون رفت گرگین و فرهاد و طوس
به من زین سپس جان نماند همی
وگر شاه ایران ستاند همی
چو یابم ز کاووس شاه آگهی
کنم شهر ایران ز ترکان تهی
چو بسته شد آن شاه دیهیمجوی
سپاهش به ایران نهادند روی
از ایران برآمد ز هر سو خروش
شد آرام گیتی پر از جنگوجوش
سپاه اندر ایران پراگنده شد
زن و مرد و کودک همه بنده شد
همه در گرفتند ز ایران پناه
به ایرانیان گشت گیتی سیاه
دریغست ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود
که بر شاه ایران کمین ساختی
بپیوستن اندر بد انداختی
سپهبد جزین خواسته هرچ دید
بگنج سپهدار ایران کشید
ندانی که ایران نشست منست
جهان سر به سر زیر دست منست
ترا گر سزا بودی ایران بدان
نیازت نبودی به مازندران
که پور فریدون نیای منست
همه شهر ایران سرای منست
چو نامه بر شاه ایران رسید
بران گونه گفتار بایسته دید
که ایران بپرداز و بیشی مجوی
سر ما شد از تو پر از گفتوگوی
بزرگان ایران بدان بزمگاه
شدند انجمن نامور یک سپاه
چنو کینه خواهی بیاید مرا
از ایران سپاهی نباید مرا
همیشه از ایران بدی یاد اوی
کجا شد چنان آتش و باد اوی
چو پیروزگر باشی ایران تراست
تن پیل و چنگال شیران تراست
سه یاقوت رخشان به سه مهره زر
از ایران فرستاده بودش پدر
برانگیزم از گاه کاووس را
از ایران ببرم پی طوس را
از ایران به توران شوم جنگجوی
ابا شاه روی اندر آرم بروی
ازین مرز تا آن بسی راه نیست
سمنگان و ایران و توران یکیست
که گر تخت ایران به چنگ آوری
زمانه برآساید از داوری
شگفت آمدش گفت از ایران سپاه
چنین دختر آید به آوردگاه
بخندید و او را به افسوس گفت
که ترکان ز ایران نیابند جفت
چه سازیم و درمان این کار چیست
از ایران هم آورد این مرد کیست
سوی شهر ایران نهادند روی
سپردند آن بارهی دژ بدوی
نشستند با شاه ایران به هم
بزرگان لشکر همه بیش و کم
دل و پشت گردان ایران تویی
به چنگال و نیروی شیران تویی
تویی از همه بد به ایران پناه
ز تو برفرازند گردان کلاه
ز اسپ اندرآمد گو نامدار
از ایران بپرسید وز شهریار
ازان پس گراییم نزدیک شاه
به گردان ایران نماییم راه
شود شاه ایران به ما خشمگین
ز ناپاک رایی درآید بکین
به ایران ار ایدون که سهراب گرد
بیاید نماند بزرگ و نه خرد
به ایران نبینید ازین پس مرا
شما را زمین پر کرگس مرا
به کاووس کی گفت رستم چه کرد
کز ایران برآوردی امروز گرد
ز سهراب یل رفت یکسر سخن
چنین پشت بر شاه ایران مکن
بدانست رستم کز ایران سپاه
به شب گیو باشد طلایه به راه
به توران و ایران نماند به کس
تو گویی که سام سوارست و بس
چو برگشت رستم بر شهریار
از ایران سپه گیو بد پاسدار
بدو گفت کان شاه ایران بود
بدرگاه او پیل و شیران بود
نه مردست از ایران به بالای اوی
نه بینم همی اسپ همتای اوی
از ایران نیاید کسی کینه خواه
بگیرد سر تخت کاووس شاه
از ایران هر آنچت بپرسم بگوی
متاب از ره راستی هیچ روی
نباشد به ایران تن من مباد
چنین دارم از موبد پاک یاد
هجیرش چنین داد پاسخ که شاه
سخن هرچه پرسد ز ایران سپاه
به قلب سپاه اندرون جای کیست
ز گردان ایران ورا نام چیست
همی گفت و می بود جوشان بسی
از ایران ندادند پاسخ کسی
ندارم سواری ورا هم نبرد
از ایران نیارد کس این کار کرد
از ایران نخواهی دگر یار کس
چو من با تو باشم بورد بس
کس از نامداران ایران سپاه
نیارست کردن بدو در نگاه
کز ایران نمانم یکی نیزهدار
کنم زنده کاووس کی را به دار
بزد خویشتن را به ایران سپاه
ز گرزش بسی نامور شد تباه
بدو گفت کای ترک خونخواره مرد
از ایران سپه جنگ با تو که کرد
بتازید تا کار سهراب چیست
که بر شهر ایران بباید گریست
اگر کشته شد رستم جنگجوی
از ایران که یارد شدن پیش اوی
که ایشان ز بهر مرا جنگجوی
سوی مرز ایران نهادند روی
گر ایشان به من چند بد کردهاند
و گر دود از ایران برآوردهاند
وزان جایگه شاه لشکر براند
به ایران خرامید و رستم بماند
که این را بر شاه ایران برید
بدان کاو دهد هر دو فرمان برید
نگشتند هر دو ز گفتار اوی
بر شاه ایران نهادند روی
به زیر پی تازی اسپان درم
به ایران نبودند یک تن دژم
بزرگان ایران همه با نثار
برفتند شادان بر شهریار
دگر روز شبگیر سودابه رفت
بر شاه ایران خرامید تفت
سپهدار ایران به فرزانه گفت
که چون برکشد تیغ هور از نهفت
که از پیش با شاه ایران چه کرد
ز گردان ایران برآورد گرد
برین باش و با شاه ایران بگوی
نگه کن که پاسخ چه یابی ازوی
هیونان به هیزم کشیدن شدند
همه شهر ایران به دیدن شدند
چو ز ایران سپاه اندر آمد به تنگ
به دروازهی بلخ برخاست جنگ
ز گفتار و کردار و از آفرین
که خوانند بر تو به ایران زمین
چو نامه بر شاه ایران رسید
سر تاج و تختش به کیوان رسید
از ایران هرآنکس که گوزاده بود
دلیر و خردمند و آزاده بود
فرستاده نزد سیاوش رسید
چو آن نامهی شاه ایران بدید
که آمد سپاهی و شاهی جوان
از ایران گو پیلتن پهلوان
که آمد ز ایران سپاهی گران
سپهبد سیاووش و با او سران
سوی شهر ایران نهادست روی
وزو گشت کشور پر از گفت و گوی
چو تنگ اندر آمد ز ایران سپاه
نشایست کردن به پاسخ نگاه
سپه سازد و رزم ایران کند
بسی زین بر و بوم ویران کند
ز توران به ایران جدایی نبود
که باکین و جنگ آشنایی نبود
برانگیخت از شهر ایران ترا
که بر مهر دید از دلیران ترا
تو شاهی و با شاه ایران بگوی
مگر نرم گردد سر جنگجوی
سپاهی ز ایران چو باد دمان
چه نیزه به دست و چه تیر و کمان
دو بهر از جهان زیر پای منست
به ایران و توران سرای منست
بپرسش فراوان و او را بگوی
که ما سوی ایران نکردیم روی
از ایران زمین بسپرد تیره خاک
بشوید دل از کینه و جنگ پاک
وزان روی چون رستم شیرمرد
بیامد بر شاه ایران چو گرد
چه جستی جز از تخت و تاج و نگین
تن آسانی و گنج ایران زمین
و دیگر ز ایران زمین هرچ هست
که آن شهرها را تو داری به دست
بر شاه ایران فرستادشان
بسی خلعت و نیکوی دادشان
ترا باشد ایران و گنج و سپاه
ز کشور به کشور رساند کلاه
شنیدی که دشمن به ایران چه کرد
چو پیروز شد روزگار نبرد
که ز ایدر به ایران شوی با سپاه
ببندم به دلسوزگی با تو راه
اگر من به ایران نخواهم رسید
نخواهم همی روی کاووس دید
سپاهی ز هرگونه با او برفت
از ایران و توران بنخچیر تفت
ز ایران دلش یاد کرد و بسوخت
به کردار آتش رخش برفروخت
به ایران اگر دوستان داشتی
به یزدان سپردی و بگذاشتی
به آواز گفتند یک با دگر
که ما را بد آمد ز ایران به سر
بدو گفت پیران که مندیش زین
چو اندر گذشتی ز ایران زمین
نشست و نشانت کنون ایدرست
سر تخت ایران به دست اندرست
به ایران و توران توی شهریار
ز شاهان یکی پرهنر یادگار
سیاوش به ایوان خرامید شاد
به مستی ز ایران نیامدش یاد
ندانم به توران گراید به مهر
وگر سوی ایران کند پاک چهر
یکی زن نگه کن سزاوار خویش
از ایران منه درد و تیمار پیش
گر ایدونک فرمان دهد شهریار
بیارم به میدان ز ایران سوار
پس از مرگ کاووس ایران تراست
همان تاج و تخت دلیران تراست
به توران و ایران کس این را به چنگ
نیارد گرفتن به هنگام جنگ
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
به ایران و توران ترا نیست یار
به ایران پدر را بینداختی
به توران همی شارستان ساختی
چنین گفت گرسیوز کینه جوی
که مارا ز ایران بد آمد بروی
صد و بیست فرسنگ ز ایدر به چین
همان سیصد و سی به ایران زمین
یکی مرد را شاه ز ایران بخواند
که از ننگ ما را به خوی در نشاند
به خون نیز پیوستگی ساختم
دل از کین ایران بپرداختم
از ایدر گر او سوی ایران شود
بر و بوم ما پاک ویران شود
نشست از بر بارهی گام زن
سواران ایران شدند انجمن
وزان جایگه تا به افراسیاب
شدست آتش ایران و توران چو آب
گر ایدونک خونش بریزم به کین
یکی گرد خیزد ز ایران زمین
وز ایران بیاید یکی چارهگر
به فرمان دادار بسته کمر
سیاوش که بگذاشت ایران زمین
همی از جهان بر تو کرد آفرین
ز ایران یکی لشکر آرد به کین
پرآشوب گردد سراسر زمین
خود و سرکشان سوی ایران کشید
رخ از خون دیده شده ناپدید
ز ایران بدو نامه پیوسته شد
به مادر همی مهر او بسته شد
از ایران سپه بود مردی هزار
همه نامدار از در کارزار
و گر سوی ایران براند سپاه
که یارد شدن پیش او کینهخواه
زدی دام و دشمن گرفتی بدوی
ز ایران برآید یکی های و هوی
پدر خود دلی دارد از تو به درد
از ایران نیاری سخن یاد کرد
به ایران رسد زین بدی آگهی
که شد خشک پالیز سرو سهی
بسا تاجداران ایران زمین
که با لشکر آیند پردرد و کین
سواران ایران به کردار دیو
دمان از پسش برکشیده غریو
همه شهر ایران به ماتم شدند
پر از درد نزدیک رستم شدند
ببستند گردان ایران میان
به پیش اندرون اختر کاویان
ز ایران و از بیشهی نارون
ده و دو هزار از یلان انجمن
که آمد به کین رستم پیلتن
بزرگان ایران شدند انجمن
که از شهر ایران برآمد خروش
همی خاک تیره برآمد به جوش
از ایران سپه برشد آوای کوس
ز گرد سپه شد هوا آبنوس
چو نزدیکی شهر ایران رسید
همه جامهی پهلوی بردرید
همه رزمگه شد چو دریای خون
درفش سپهدار ایران نگون
همه شهر ایران جگر خستهاند
به کین سیاوش کمر بستهاند
از ایران و توران دو بهر آن تست
همان گوهر و گنج و شهر آن تست
نبرده چنو در جهان سر به سر
به ایران و توران نبندد کمر
از ایران فراوان سپه را بکشت
غمی شد دل طوس و بنمود پشت
به ایران سپه رزم و کین آوریم
به نیزه خور اندر زمین آوریم
کنون بوم و بر جمله ویران شود
به کام دلیران ایران شود
هم آنگه برندش به ایران سپاه
یکی ناسزا برنهندش کلاه
ستودش فراوان و کرد آفرین
که چون تو کسی نیست ز ایران زمین
گر افراسیاب از رهی بیدرنگ
یکی لشکر آرد به ایران به جنگ
ز گنج سلیح و ز تاج و ز تخت
به ایران کشیدند و بربست رخت
چنان دید گودرز یک شب به خواب
که ابری برآمد ز ایران پرآب
چو آید به ایران پی فرخش
ز چرخ آنچ پرسد دهد پاسخش
ز گردان ایران و گردنکشان
نیابد جز از گیو ازو کس نشان
بشد شهر یکسر پر از گفت و گوی
که خسرو به ایران نهادست روی
بدانگه که گردد جهاندار نیو
ز ایران بیاید سرافراز گیو
که آمد ز ایران سرافراز گیو
به نزدیک بیدار دل شاه نیو
مر او را سوی تخت ایران برد
بر نامداران و شیران برد
سوی شهر ایران نهادند روی
فرنگیس و شاه و گو جنگجوی
از ایران بپرسید و ز تخت و گاه
ز گودرز وز رستم نیکخواه
گذشته ز رستم به ایران سوار
ندانم که با من کند کارزار
ز ایران پراکنده شد رنگ و بوی
سراسر به ویرانی آورد روی
سران سوی ایران نهادند گرم
نهانی چنان چون بود نرم نرم
مرا کرد خواهد همی خواستار
به ایران برد تا کند شهریار
که گر گیو و خسرو به ایران شوند
زنان اندر ایران چه شیران شوند
چو کیخسرو ایران بجوید همی
فرنگیس باری چه پوید همی
چه اندیشی ار شاه ایران توی
سرنامداران و شیران توی
تو با این سواران به ایران شوی
همی در دم گاوشیدان شوی
تو توران نگهدار و تخت بلند
ز ایران کنون نیست بیم گزند
بپرسید کاین پهلوان با سپاه
کی آمد ز ایران بدین رزمگاه
به توران و ایران چنو نیو کیست
چنین خام گفتارت از بهر چیست
ببستند گردان ایران کمر
بجز طوس نوذر که پیچید سر
بزرگان و گردان ایران زمین
همه شاه را خواندند آفرین
به ایران پس از رستم پیلتن
سرافرازتر کس منم ز انجمن
ببستند گردان ایران میان
به پیش سپاه اختر کاویان
بسی کشته آید ز هر دو سپاه
ز ایران نه برخیزد این کینهگاه
بزرگان ایران همه پیش اوی
یکایک نهادند بر خاک روی
چو آگاهی آمد به ایران ز شاه
ازان ایزدی فر و آن دستگاه
فریبرز پیش آمدش با گروه
از ایران سپاهی بکردار کوه
چنان خواست کان ره کسی نسپرد
از ایران به توران کسی نگذرد
بگفت آنکه او با سیاوش چه کرد
از ایران سراسر برآورد گرد
دلیری از ایران بباید شدن
همه کاسه رود آتش اندر زدن
بسی شهر بینی ز ایران خراب
تبه گشته از رنج افراسیاب
همی باژ و ساوش بتوران برند
سوی شاه ایران همی ننگرند
بپیمودم این بوم ایران بر اسپ
ازین مرز تا خان آذرگشسپ
که خسرو ز توران به ایران رسید
نشست از بر تخت کو را سزید
به ایران زن و مرد ازو با خروش
ز بس کشتن و غارت و جنگ و جوش
سوی شهر ایران گرفتند راه
زواره فرامرز و پیل و سپاه
بزرگان ایران از انجمن
نشسته به پیشش همه تن به تن
همه بوم ایران سراسر بگشت
به آباد و ویرانی اندر گذشت
چنین گفت ازان پس بمادر فرود
کز ایران سخن با که باید سرود
کز ایران که و مه شناسد همه
بگوید نشان شبان و رمه
یکی دیدهبان آمد از دیدهگاه
سخن گفت با او ز ایران سپاه
گزیدند تیغ یکی برز کوه
که دیدار بد یکسر ایران گروه
نداند کسی را ز ایران بنام
ازان سو به نباید کشیدن لگام
چو بینی به من نام ایشان بگوی
کسی را که دانی از ایران بروی
از ایران سپاه آمد و پیل و کوس
بپیش سپه در سرافراز طوس
بدان آمدستم بدین تیغکوه
که از نامداران ایران گروه
مرا شاه ایران چنین داد پند
که پیران نباید که یابد گزند
بر شاه ایران شوی با سپاه
مکافات یابی به نیکی ز شاه
بزرگان ایران بماتم شدند
دلیران بدرگاه رستم شدند
وگر طوس گردد بدستم تباه
یکی ره نیابند ز ایران سپاه
دو رویه سپاه اندر آمد چو کوه
سواران ترکان و ایران گروه
سپهبد بیامد بنزدیک شاه
ابا او بزرگان ایران سپاه
چو گفتار پور زره شد ببن
سپهدار ایران شنید این سخن
چنین ننگ بر شاه ایران نبود
زمین پر ز خون دلیران نبود
برآمد ز ایران سپه بوق و کوس
که پیروز بادا سرافراز طوس
از ایران همه دشت تورانیان
سر و دست و پایست و پشت و میان
بجان و سر شاه ایران سپاه
که بیجوشن و گرز و رومی کلاه
که ایران سپه را ببیند که چیست
سرافراز چندست و با طوس کیست
بیامد بنزدیک ایران سپاه
خروشید کای مهتر رزم خواه
ز مردان و اسپان آراسته
کز ایران بیاورد با خواسته
نگه کن که این بوم ویران شود
بکام دلیران ایران شود
سر کین ز گرسیوز آمد نخست
که درد دل و رنج ایران بجست
همه شهر ایران کنم رود آب
بکام دل خسرو افراسیاب
بدین شاددل شاه ایران بود
غم و درد بهر دلیران بود
که خوکردهی جنگ توران منم
یکی نامداری از ایران منم
گر او شیر جنگیست بیجان کنم
بدانگه که سر سوی ایران کنم
بدین زور و این برز و بالای تو
سر تخت ایران سزد جای تو
همه نامداران ایران زمین
گرفتند بر پهلوان آفرین
نباشی جز از پهلوانی بزرگ
وگر نامداری ز ایران سترگ
جز از تو کسی را ز ایران سپاه
ندیدم که دارد دل رزمگاه
چو با راه رستم هم آواز گشت
سپهدار ایران ازو بازگشت
ز شهری بداد آمدستیم دور
که ایران ازین سوی زان سوی تور
زمانه چرا بندد این بند من
غم شهر ایران و فرزند من
سوی شهر ایران یکی بیشه بود
که ما را بدان بیشه اندیشه بود
چراگاه ما بود و فریاد ما
ایا شاه ایران بده داد ما
بگردان ایران نماید هنر
ز پیلان جنگی جدا کرده سر
منم بیژن گیو ز ایران بجنگ
بزخم گراز آمدم بیدرنگ
بپیوست با شاه ایران سپهر
بر آزادگان بر بگسترد مهر
بیامد بر شاه ترکان بگفت
که دختت ز ایران گزیدست جفت
بزرگان ایران و فرزند من
بخوانند بر تو همه پند من
همی زهر ساید بنوک سنان
که تابد مگر سوی ایران عنان
که پیران بدان شهر بد با سپاه
که دیهیم ایران همی جست و گاه
نشستند با شاه ایران براز
بزرگان فرزانه و رزم ساز
ز هنگام رزم منوچهر باز
نبد دست ایران بتوران دراز
فرستاده چون سوی پیران رسید
سپدار ایران سپه را بدید
خروشی برآمد ز درگاه شاه
که ای پهلوانان ایران سپاه
شبیخون کند تا در خان من
از ایران بیازند بر جان من
بزرگان ایران زمان یافتند
بریشان بگفتار بشتافتند
که رو با بزرگان ایران بهم
چو گرگین و چون زنگه و گستهم
بیاریم بر گرد ایران سپاه
بسازیم هر سو یکی رزمگاه
سپیده برآمد ز کوه سیاه
سپهدار ایران به پیش سپاه
پر از درد ایران پر از داغ شاه
که با سوک ایرج نتابید ماه
بدو گفت تا شهر ایران برو
ممان رخت و مه تخت سالار نو
همی هر کسی یاد کرد آنچ دید
وزان بد کز ایران بدیشان رسید
همم رنج و مهرست و هم درد و کین
از ایران وز شاه ایران زمین
بدان تا شب تیره بی ساختن
ز ایران نیاید یکی تاختن
خداوند هند و خداوند چین
خداوند ایران و توران زمین
ستارهشناسان ایران گروه
هرانکس که دانیم دانش پژوه
اگر تاج ایران سپارد به من
پرستش کنم چون بتان را شمن
از ایران سوی روم بنهاد روی
به دل گاه جوی و روان راه جوی
به اسقف چنین گفت کای دستگیر
ز ایران یکی نامجویم دبیر
چنان دید کاندر فلان روزگار
از ایران بیاید یکی نامدار
بیارای تا ما به ایران شویم
از ایدر به جای دلیران شویم
بگویش که گر باژ ایران دهی
به فرمان گرایی و گردن نهی
به ایران بماند بتو تاج و تخت
جهاندار باشی و پیروزبخت
همه بومتان پاک ویران کنم
ز ایران به شمشیر بیران کنم
بزرگان ایران همه پیش تخت
نشستند شادان دل و نیکبخت
به ایران فرستم فرستادهیی
جهاندیده و پاک و آزادهیی
نه ایران خزر گشت و الیاس من
که سر برکشیدی از آن انجمن
چو گشتاسپ بشنید پاسخ نداد
تو گفتی ز ایران نیامدش یاد
ازین پس نشستم برومست و بس
به ایران نمانیم بسیار کس
همی راند تا سوی ایران رسید
به نزد دلیران و شیران رسید
پذیره شدش با همه مهتران
بزرگان ایران و نامآوران
بدو گفت گشتاسپ من پیش ازین
ببودم بر شاه ایران زمین
نشستند بر تخت با مهتران
بزرگان ایران و کنداوران
کز ایران همه کام تو راست گشت
سخنها ز اندازه اندر گذشت
سپه سوی ایران برفتن گرفت
هوا گرد اسپان نهفتن گرفت
برادرش نیز آن سوار دلیر
سپهدار ایران که نامش زریر
نشست او به ایران به پیغمبری
به کاری چنان یافه و سرسری
به ایران شویم از پس کار اوی
نترسیم از آزار و پیکار اوی
بدانید گفتا کز ایران زمین
بشد فره و دانش و پاک دین
یکی جادو آمد به دین آوری
به ایران به دعوی پیغمبری
سرنامداران ایران سپاه
گرانمایه فرزند لهراسپ شاه
زمین کشانی و ترکان چین
ترا باشد این همچو ایران زمین
گزینان ایران و اسپهبدان
گوان جهان دیده و موبدان
سپهدار ایران که نامش زریر
نبرده دلیری چو درنده شیر
سپردش بدو گفت بردارشان
از ایران به آن مرز بگذارشان
از ایران فرخ به خلخ شدند
ولیکن به خلخ نه فرخ شدند
در آورد لشکر به ایران زمین
همه خیره و دل پراگنده کین
همی کوفتشان هر سوی زیر پای
سپهدار ایران فرخنده رای
دگر بهره را بر برادر سپرد
بزرگان ایران و مردان گرد
به ایران زمین باز کردند روی
همه خیره دل گشته و جنگجوی
به ایران زمین باز بردندشان
به دانا پزشکان سپردندشان
همه کار ایران مر او را سپرد
که او را بدی پهلوی دستبرد
چو با شاه ایران گرزم این براند
گو نامبردار خیره بماند
شه چینش گفتا به ایران خرام
نگهبان آتش ببین تا کدام
نراند به راه ایچ و بیره رود
ز ایران هراسان و آگه رود
همه شهر ایران به کام تو گشت
تو تیغی و دشمن نیام تو گشت
از ایران ره سیستان برگرفت
ازان کارها مانده اندر شگفت
از ایران سواران پرخاشجوی
چنان خسته بردند از پیش اوی
درود شهنشاه ایران دهی
ز دانش ندارد دلت آگهی
درودم از ارجاسپ آمد کنون
کز ایران همی دست شوید به خون
بران بام دژ بود و چشمش به راه
بدان تا کی آید ز ایران سپاه
همانا کز ایران یکی لشکری
سوی ما بیامد به پیغمبری
نگه کن که دانای ایران چه گفت
بدانگه که بگشاد راز از نهفت
از ایران همی جای من خواستی
برافگندی اندر جهان کاستی
ز توران زمین تا به دریای چین
ترا بخشم و بوم ایران زمین
بگیرم سر گاه ایران زمین
به هر مرز بر ما کنند آفرین
بدو گفت رویین دژ اکنون کجاست
که آن مرز ازین بوم ایران جداست
سلیح برادر سپاه و پسر
بزرگان ایران و تاج و کمر
از ایران نخواهم برین رزم کس
پسر با برادر مرا یار بس
از ایران و توران اگر صدهزار
بیایند گردان خنجرگزار
شما گفت از ایران به پند آمدید
نه از بهر نام بلند آمدید
همه گورشان کام شیران کنم
به کام دلیران ایران کنم
که بالا و پهنای دژ را ببین
دری سوی ایران دگر سوی چین
ز توران به خرم به ایران برم
وگر سوی دشت دلیران برم
ازان پس بپرسیدش از رنج راه
ز ایران و توران و کار سپاه
بدو گفت از کار اسفندیار
به ایران خبر بود وز گرگسار
ز ایران و گشتاسپ و اسفندیار
چه آگاهی است ای گو نامدار
جز اسفندیار تهم را نماند
کس او را بجز شاه ایران نخواند
از ایران سپاهی بیامد بزرگ
به پیش اندرون نامداری سترگ
هیونان کفکافگن و تیزرو
به ایران فرستاد سالار نو
هیون تگاور ز در بازگشت
همه شهر ایران پرآواز گشت
چو نزدیکی شهر ایران رسید
به جای دلیران و شیران رسید
وزان جایگه سوی ایران کشید
همه گنج سوی دلیران کشید
همه شهر ایران بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
بیامد به پیش پسر تازهروی
همه شهر ایران پر از گفت و گوی
چو بشنید دانای ایران سخن
نگه کرد آن زیجهای کهن
ترا بانوی شهر ایران کنم
به زور و به دل جنگ شیران کنم
نکوکارتر زو به ایران کسی
نبودست کاورد نیکی بسی
نکوکارتر زو به ایران کسی
نیابی و گر چند پویی بسی
همه شهر ایران بدو زندهاند
اگر شهریارند و گر بندهاند
نباید که این خانه ویران شود
به کام دلیران ایران شود
چو او شهر ایران به گشتاسپ داد
نیامد ترا هیچ زان تخت یاد
کنون من ز ایران بدین آمدم
نبد شاه دستور تا دم زدم
ور ایدونک او بهتر آید به جنگ
همه شهر ایران بگیرد به چنگ
چو پاداش آن رنج بند آیدم
که از شاه ایران گزند آیدم
چو خواهی که لشکر به ایران بری
به نزدیک شاه دلیران بری
هرانکس کجا چون تو باشد به نام
همه شهر ایران بدو شادکام
خنک شهر ایران که تخت ترا
پرستند بیدار بخت ترا
نگهدار ایران و توران منم
به هر جای پشت دلیران منم
به پیروزی دادگر یک خدای
به ایران چنان آمدم باز جای
به ایران کشیدم ز هاماوران
خود و شاه با لشکری بیکران
بپردخت ایران و شد سوی چین
جهان شد پر از داد و پر آفرین
ز بند گران بردمش سوی تخت
شد ایران بدو شاد و او نیکبخت
به ایران بد افراسیاب آن زمان
جهان پر ز درد از بد بدگمان
چو از شهر زاول به ایران شوم
به نزدیک شاه و دلیران شوم
گر ایدونک دستور ایران توی
دل و گوش و چشم دلیران توی
که او شهریاری ز ایران بکشت
بدان کو سخن گفت با وی درشت
چه باید مرا جنگ زابلستان
وگر جنگ ایران و کابلستان
سپه با برادر هم آنجا بماند
سوی لشکر شاه ایران براند
دل شاه ایران بدان تنگ شد
بروها و چهرش پر آژنگ شد
همه سیستان پاک ویران کنند
به کام دلیران ایران کنند
که اندر زمانه چنویی نخاست
بدو دارد ایران همی پشت راست
چو رفتی به ایران پدر را بگوی
که چون کام یابی بهانه مجوی
به ایران چو دین بهی راست شد
بزرگی و شاهی مرا خواست شد
که ایدون شنیدم ز دانای چین
ز اخترشناسان ایران زمین
ازان پس به سالی به هر برزنی
به ایران خروشی بد و شیونی
به ایران ز هر سو که رفت آگهی
بینداخت هرکس کلاه مهی
بزرگان ایران گرفتند خشم
ز آزرم گشتاسپ شستند چشم
ازین با تن خویش بد کردهای
دم از شهر ایران برآوردهای
خداوند ایران و نیران و هند
ز فرش جهان شد چو رومی پرند
همه سیستان زو شود پرخروش
همه شهر ایران برآید به جوش
بزرگان ایران و هندوستان
ز رستم زدندی همی داستان
تو چندین چه نازی به خون ریختن
به ایران به تاراج و آویختن
همه شهریاران ایران بدند
به رزم اندرون نره شیران بدند
ز ایران سپاهی چو ابر سیاه
بیاورد نزدیک ما کینهخواه
از آنجا به ایران نهادند روی
به گفتار دستور آزادهخوی
سپه را ز زابل به ایران کشید
به نزدیک شهر دلیران کشید
بدو روز و دو شب بسان پلنگ
ز ایران به مرزی دگر شد ز ننگ
که ای طاق آزرده هشیار باش
برین شاه ایران نگهدار باش
دلیران ایران به کردار شیر
همی تاختند از پس اندر دلیر
ببستند گردان ایران میان
همی تاختند از پس رومیان
ز هر پیشهیی کارگر خواستند
همی شهر ایران بیاراستند
جهاندار ایران سپاهی ببرد
بگفتند کان را نشاید شمرد
ازان پس بران رزمگه بس نماند
سپه را سوی شهر ایران براند
ازان بوی شد شاه ایران دژم
پراندیشه جان ابروان پر ز خم
وزان جایگه ساز ایران گرفت
دل شیر و چنگ دلیران گرفت
همی داشت از پارس آهنگ روم
کز ایران گذارد به آباد بوم
گر آیین ایران جز اینست راه
ببر جام زرین سوی گنج شاه
مرا آرزو نیست با شاه جنگ
نه بر بوم ایران گرفتن درنگ
همه راستی خواهم و نیکویی
به ویژه که سالار ایران تویی
سپهدار ایران چو بنهاد خوان
به سالار فرمود کو را بخوان
بپوشید دیدار ایران سپاه
گریزان برفتند از آن رزمگاه
خروشی برآمد ز ایران به زار
که گیتی نخواهیم بیشهریار
از ایران سران و مهان را بخواند
درم داد و روزی دهان را بخواند
همه شهر ایران پر از ناله بود
به چشم اندرون آب چون ژاله بود
شکار بزرگان بدند این گروه
همه گشته از شهر ایران ستوه
چو دارا ز ایران به کرمان رسید
دو بهر از بزرگان لشکر ندید
کنون گر بسازی و پیمان کنی
دل از جنگ ایران پشیمان کنی
تو گر سوی ایران خرامی رواست
همه پادشاهی سراسر تراست
برفتند با شاه سیصد سوار
از ایران هرانکس که بد نامدار
یکی آنک گفتی که ایران تراست
سر تاج و تخت دلیران تراست
ز کرمان کس آمد سوی اصفهان
به جایی که بودند ز ایران مهان
همانست ایران که بود از نخست
بباشید شاداندل و تندرست
کنون با پرستنده و دایگان
از ایران بزرگان پرمایگان
وز آنجا نخواهید فرمان رواست
همه شهر ایران پیش شماست
همه شهر ایران و توران و چین
به شاهی برو خواندند آفرین
ببردند ز ایران فراوان نثار
ز دینار وز گوهر شاهوار
سکندر بیارد سپاهی گران
ز روم و ز ایران گزیده سران
سکندر چو کرد اندر ایران نگاه
بدانست کو را شد آن تاج و گاه
مرایار یزدان و ایران سپاه
نخواهم که رومی بود نیکخواه
نشستن گهی دید مهتر که نیز
نیامد ورا روم و ایران به چیز
به عنوان بر از شاه ایران و روم
سوی آنک دارند مرز هروم
و دیگر که چون اندر ایران سپاه
نباشد همان شاه در پیشگاه
به روم آید آنکس که ایران گرفت
اگر کین بسیچد نباشد شگفت
ز چیزی که آوردم از هند و چین
ز توران و ایران و مکران زمین
شهنشاه ایران و زابلستان
ز قنوج تا مرز کابلستان
بدو گفت گر من به ایران شوم
ز ری سوی شهر دلیران شوم
سپیده چو برزد ز دریای آب
سر شاه ایران برآمد ز خواب
برفتند پویان و بازآمدند
بر شاه ایران فراز آمدند
سپهبدار ایران چو بگشاد راز
جوانانش بردند هر دو نماز
چو خواهی که بانوی ایران شوی
به گیتی پسند دلیران شوی
ز دستور ایران بپرسید شاه
که بدخواه را برنشانی به گاه
فرستاده را گفت کردم شمار
از ایران و از اختر شهریار
گر این کرد ایران ورا گشت راست
بیابد همه کام دل هرچ خواست
همه مهتران را ز ایران بخواند
سزاوار بر تخت شاهی نشاند
پیی برفگندی به ایران ز داد
که فرزند ما باشد از داد شاد
ازیشان کس از بیم ننمود پشت
بسی نامور شاه ایران بکشت
از ایران بیاندازه ترسا شدند
همه مرز پیش سکوبا شدند
بخرم هرانچم بباید ز روم
روم سوی ایران ز آباد بوم
چو قیصر به نزدیک ایران رسید
سپه یک به یک تیغ کین برکشید
از ایران همی برد رومی اسیر
نبود آن یلان را کسی دستگیر
به ایران زن و مرد و کودک نماند
همان چیز بسیار و اندک نماند
گریزان همه شهر ایران ز روم
ز مردم تهی شد همه مرز و بوم
چنین تا برآمد برین چندگاه
به ایران پراگنده گشته سپاه
به جان مسیحا و سوک صلیب
به دارای ایران گشته مصیب
ازو مرده و زنده جایی نشان
نیامد به ایران بدان سرکشان
سوی شهر ایران نهادند روی
دو خرم نهان شاد و آرامجوی
به پالیزبان گفت کای پاکدین
چه آگاهی استت ز ایران زمین
از ایران پراگنده شد هرک بود
نماند اندران بوم کشت و درود
کنون هرک بردی ز ایران اسیر
همه باز خواهم ز تو ناگزیر
از ایران هرانجا که ویران شدست
کنام پلنگان و شیران شدست
چو قیصر که فرمان یزدان بهشت
به ایران بجز تخم زشتی نکشت
دگر هرچ ز ایران بریدی درخت
نبرد درخت گشن نیکبخت
همان تاج ایران بدو در سپرد
ز گیتی بجز نام زشتی نبرد
تو مهمان به چرم خر اندر کنی
به ایران گرایی و لشکر کنی
ببینی کنون جنگ مردان مرد
کزان پس نجویی به ایران نبرد
بدو گفت کین برادر بخواه
نبینی که آمد ز ایران سپاه
از ایران همی راند تا مرز روم
هرانکس که بود اندران مرز و بوم
چو آگاهی آمد ز ایران به روم
که ویران شد آن مرز آباد بوم
مهان سرافراز دارند شوم
چه با شهر ایران چه با مرز روم
به ایران زمین آنچ بد شارستان
کنون گشت یکسر همه خارستان
برانوش گفتا که ایران تراست
نصیبین و دشت دلیران تراست
نوشتند عهدی ز شاپور شاه
کزان پس نراند ز ایران سپاه
چو شاپور بنشست بر جای عم
از ایران بسی شاد و بهری دژم
ز گنج جهاندار ایران ببرد
یکایک به نعمان منذر سپرد
برین نیز چندی زمان برگذشت
به ایران پدر پور فرخ به دشت
چو در دخمه شد شهریار جهان
ز ایران برفتند گریان مهان
دگر هرک بودند ز ایران مهان
بزرگان و کنداوران جهان
به ایران رد و موبد و پهلوان
هرانکس که بودند روشنروان
که شد تخت ایران ز خسرو تهی
کسی نیست زیبای شاهنشهی
به ایران همی هرکسی دست آخت
به شاهنشهی تیز گردن فراخت
نگهدار ایران نیران توی
به هر جای پشت دلیران توی
چو گستاخ شد زو بپرسید شاه
کز ایران چرا رنجه گشتی به راه
به ایران زمین در ابا یوز و باز
چنانچون بود شاه گردنفراز
سخنشان بران راست شد کز یمن
به ایران خرامند با انجمن
چو آگاهی این به ایران رسید
جوانوی نزد دلیران رسید
چو خورشید برزد سر از تیغ کوه
ردان و بزرگان ایران گروه
سه روز اندران کار شد روزگار
که جویند ز ایران یکی شهریار
ز ایران کرا خسته بد یزدگرد
یکایک بران دشت کردند گرد
به ایران رد و موبدان هرک بود
که گفتار آن شاه دانا شنود
هران بوم کز رنج ویران شدست
ز بیدادی شاه ایران شدست
گرو زین سپس شاه ایران بود
همه مرز در چنگ شیران بود
نود بار و سه بار کرده شمار
به ایران درم بد هزاران هزار
ببخشید و دیوان بر آتش نهاد
همه شهر ایران بدو گشت شاد
همه شهر ایران به گفتار اوی
برفتند شاداندل و تازهروی
که من سرکشیام ز ایران سپاه
چو شب تیره شد بازماندم ز شاه
بدین خانه اندر تنآسان نهای
گر از شاه ایران هراسان نهای
بماند اندران شاه ایران شگفت
ز راز دل اندیشهها برگرفت
چو آمد بر شاه ایران فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز
همان از یک اندیشه آباد شد
دل شاه ایران ازین شاد شد
بزرگان ایران ز بهر شکار
به درگاه رفتند سیصد سوار
چنین گفت با موبدان روزبه
که اکنون شود شاه ایران به ده
پرستنده گفت ای جهاندیده مرد
ترا بر زمین شاه ایران که کرد
ز من باد بر شاه ایران درود
بمان زنده تا نام تارست و پود
بدانگه که اسکندر آمد ز روم
به ایران و ویران شد این مرز و بوم
ز هر گوشهیی لشکری جنگجوی
سوی شاه ایران نهادند روی
کنون شهریاری به ایران تراست
به گور آمدی جنگ شیران چراست
ازان شاه ایران فراوان ژکید
برآشفت وز روزبه لب گزید
شبستان برینگونه ویران بود
نه از اختر شاه ایران بود
چو شاگرد و استاد رفتند زود
به پیش شهنشاه ایران چو دود
پس آگاه آمد به بهرامشاه
که آمد ز چین اندر ایران سپاه
به ایران چو آگاهی آمد ز روم
ز هند و ز چین و ز آباد بوم
بیامد ز ایران خجسته همای
خود و نامداران پاکیزهرای
کز ایران یکی مرد با آفرین
فرستند نزدیک خاقان چین
به ایران هرانکس که بد پیشرو
ز پیران و از نامداران نو
که آورد بیجنگ ایران به چنگ؟
مگر ما به رای و به هوش و درنگ؟
مگر بوم ایران بماند به جای
چو از خانه آواره شد کدخدای
به چشم تو خوارست گنج و سپاه
همان تاج ایران و هم تخت و گاه
بباشیم تا باژ ایران رسد
همان هدیه و ساو شیران رسد
چو خاقان بیاید به ایران به جنگ
نماند برین بوم ما بوی و رنگ
به نیروی آن پادشاه بزرگ
که ایران نگه دارم از چنگ گرگ
فرستاده تازان به ایران رسید
ز خاقان بگفت آنچ دید و شنید
نوشتند پس نامهیی بندهوار
از ایران به نزدیک آن شهریار
همه شهر ایران ز کارش به بیم
از اندیشگان دل شده به دو نیم
درم داد و سر سوی ایران نهاد
کسی را نیامد ز بهرام یاد
ز چیزی که باشد به ایران زمین
فرستیم نزدیک خاقان چین
برآورد میلی ز سنگ و ز گج
که کس را به ایران ز ترک و خلج
نوشتم یکی نامه از مرز چین
به نزد برادر به ایران زمین
به شادی برآمد ز ایران خروش
نهادند هر یک به آواز گوش
پذیره شدندش همه مهتران
بزرگان ایران و کنداوران
بخندید و بر شاه کرد آفرین
بدو گفت فرخنده ایران زمین
شوم پیش او چون فرستادگان
نگویم به ایران به آزادگان
نگه کن کنون روز خاقان چین
که از چین بیامد به ایران زمین
به ایران همی دست یازد به بد
بدین داستان کارسازی سزد
ز قنوج تا مرز دریای چین
ز سقلاب تا پیش ایران زمین
کز ایران فرستادهی خسروپرست
سخنگوی و هم کامگار نوست
نماند بر و بوم هندوستان
به ایران کشد خاک جادوستان
از ایران یکی مرد بیگانهام
نه دانش پژوهم نه فرزانهام
من از شاه ایران نپیجم به گنج
گر از نیستی چند باشم به رنج
بزرگان ایران خروشان شدند
وزان اژدها نیز جوشان شدند
گر از نزد ما سوی ایران شود
ز بهرام قنوج ویران شود
بدو گفت یزدان پاکآفرین
ترا ایدر آورد ز ایران زمین
به ایران بری باژ هندوستان
همه مرز باشند همداستان
همی رفت با نامور سی سوار
از ایران سواران خنجرگزار
گر از نزد ما او به ایران شود
به نزدیک شاه دلیران شود
پسانگه بیاید از ایران سپاه
یکی تاجداری چو بهرامشاه
و دیگر که جان بر سر آرم بدین
ببینم مگر خاک ایران زمین
به نزدیک شنگل فرستاده بود
همانا ز ایران تهمزاده بود
به ایران بزرگیست این شاه را
کجا کهترش افسر ماه را
ترا آمدن پیش من ننگ نیست
چو با شاه ایران مرا جنگ نیست
مرا شاه ایران فرستد به هند
به چین آیم از بهر چینی پرند
دگر آنک گفتی که با خواسته
به ایران فرستمت آراسته
چو زین آگهی شد به فغفور چین
که با فر مردی ز ایران زمین
پذیرفتم این از تو ای شاه چین
بگوییم با شاه ایران زمین
به ایران مرا کار زین بهترست
همم کردگار جهان یاورست
که بازارگانان ایران بدند
به آب و به خشکی دلیران بدند
گرین راز در هند پیدا شود
ز خون خاک ایران چو دریا شود
به ایران به جای پدر دارمت
هم از باژ کشور نیازارمت
که بیآگهی من به ایران شوی
ز مینوی خرم به ویران شوی
شهنشاه ایران و توران منم
سپهدار و پشت دلیران منم
چو آگاهی آمد به ایران که شاه
بیامد ز قنوج خود با سپاه
به دیدار ایران بدش آرزوی
بر دختر شاه آزادهخوی
چنین گفت با شاه ایران به راز
که با دخترم راه دیدار ساز
ز چیزی که باشد به ایران زمین
بفرمود تا کرد موبد گزین
به ایران همی بود شنگل دو ماه
فرستاد پس مهتری نزد شاه
به ایران فرستش که رامشگری
کند پیش هر کهتری بهتری
به ایران فرستاد نزدیک شاه
چنان کان بود در خور نیکخواه
سپردم به هرمز کلاه و نگین
همه لشکر و گنج ایران زمین
چو آگاهی آمد به ایران سپاه
ازان کنده و رزم پیروز شاه
سپاهی و شهری ز ایران بدرد
زن و مرد و کودک همی مویه کرد
که تا چون گریزند ز ایران زمین
گرآیند لشکر ازان دشت کین
شهنشاه ایران چو دید آن شگفت
خراج و گزیت از جهان برگرفت
چو پیروز شیراوژن آنجا رسید
نشان کردن شاه ایران بدید
گر او را ز ترکان بد آید بروی
نماند به ایران جز از گفت و گوی
نباشد مرا سوی ایران بسیچ
تو از عهد بهرام گردن مپیچ
بزرگان ایران که هستند اسیر
قبادست با نامدار اردشیر
شهنشاه گیتی ببخشید راست
مرا ترک و چین است و ایران تو راست
چو آگاهی آمد به ایران زمین
ازان نیکپی مهتر بفرین
به ایران نداند کسی از تو به
بما بر تویی شاه و سالار و مه
بیاورد و اکنون ز جیحون گذشت
ز ایران سپاهست بر کوه و دشت
کزیشان ازین پس نجوییم جنگ
به ایران بریم این سپه بیدرنگ
به کین شهنشاه ایران شویم
برین دز به کردار شیران شویم
خروشی ز ایران برآمد که گوش
تو گفتی همی کر شود زان خروش
کشد آنک دارد ز ایران اسیر
قباد جهانجوی چون اردشیر
چو پیروزگر سوی ایران شوی
به نزدیک شاه دلیران شوی
همه شهر ایران بدو گشت باز
کسی را که بد کینهی خوشنواز
همه کار ایران و توران بساخت
بگردون کلاه مهی برفراخت
گر او اندر ایران بماند درست
ز شاهی بباید تو را دست شست
همیراند کار جهان سوفزای
قباد اندر ایران نبد کدخدای
خروشی برآمد ز ایران بدرد
زن و مرد و کودک همی مویه کرد
همیگفت هر کس که جز نام شاه
ندارد ز ایران ز گنج و سپاه
برآشفت ایران و برخاست گرد
همی هر کسی کرد ساز نبرد
ندارم ز ایران یکی رزمخواه
کز ایدر شود پیش او با سپاه
همیگفت هرکس که تخت قباد
اگر سوفزا شد به ایران مباد
به ایران برادر بدی کدخدای
به هستی ز بیدادگر سوفزای
به ایران همه سالخورده ردان
نشستند با نامور بخردان
مرا داستان بود نزدیک شاه
همان نزد گردان ایران سپاه
ز روی هوا ابر شد ناپدید
به ایران کسی برف و باران ندید
چو مزدک ز در آن گره را بدید
ز درگه سوی شاه ایران دوید
چو این گفته شد دست کسری گرفت
بدو مانده بد شاه ایران شگفت
جهان زین سخن پاک ویران شود
نباید که این بد به ایران شود
خروشی برآمد ز درگاه شاه
که ای گرزداران ایران سپاه
پس آگاهی آمد به روم و به هند
که شد روی ایران چو رومی پرند
برین نیز بگذشت چندی سپهر
همیرفت با شاه ایران به مهر
در و دشت یه کسر همه بیشه بود
دل شاه ایران پراندیشه بود
نباید که آن بوم ویران بود
که در سایهی شاه ایران بود
چپ لشکر شاه ایران ببرد
به پیش سپه در نماند ایچ گرد
نشستنگهش جند شاپور بود
از ایران وز باختر دور بود
ز ایران وز کشور نیمروز
همه کارداران گیتیفروز
از ایرانیان باز خواهند کین
نماند بروبوم ایران زمین
همه شهر ایران سپاه ویند
پرستندگان کلاه ویند
نه کس پای برخاک ایران نهاد
نه زین پادشاهی ببد کرد یاد
از ایدر سپه سوی ایران کشیم
وز ایران به دشت دلیران کشیم
اگر شاه ایران و خاقان چین
بسازند وز دل کنند آفرین
همه خاک ایران به چین آوریم
همان تازیان را بدین آوریم
نداریم ما تاب خاقان چین
گذر کرد باید به ایران زمین
چنین تا بیامد ز شاه آگهی
کز ایران بجنبید با فرهی
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب
جز از مرز ایران نبینند به خواب
تو با شاه ایران مکن رزم یاد
مده پادشاهی و لشکر به باد
چو آمد ز ایران به نزدیک رای
برهمن بشادی و را رهنمای
وگر نامداران ایران گروه
ازین دانش آیند یک سر ستوه
به یک روز و یک شب چو بازیش یافت
از ایوان سوی شاه ایران شتافت
دل شاه ایران ازو خیره ماند
خرد را باندیشه اندر نشاند
ز باری که خیزد ز روم و ز چین
ز هیتال و مکران و ایران زمین
سه گوهر بدان حقه اندر نهفت
چنان هم که دانای ایران بگفت
نخواهد جز ایرانیان را به جنگ
جهان شد به ایران بر از روم تنگ
سوی گنج ایران درازست راه
تهی دست و بیکار باشد سپاه
بدین کار شد شاه همداستان
که دانای ایران بزد داستان
تو را روم ایران و ایران چو روم
جدایی چرا باید این مرز و بوم
گزین کرد ز ایران فرستادهای
جهاندیده و راد آزادهای
فرستادهی شاه ایران رسید
بگوید ز بازار ما هرچ دید
به ایران تو راسودمندی بود
خردمند را بیگزندی بود
برآورد رازی که بود از نهفت
بدان نامداران ایران بگفت
که چندین سپه روی به ایران نهاد
کسی در جهان این ندارد بیاد
تو با نامداران ایران بیای
همیباش در پیش تختم بپای
بزرگان ایران بران بارگاه
شدند انجمن تا بیامد سپاه
که ویرانی شهر ایران ازوست
که مه مغز بادش بتن بر مه پوست
که در شب به نزدیک خسرو شود
از ایران به آگاهی نو شود
ولیکن پدر چون به خون آخت دست
از ایران نکردم سران نشست
نشستند با شاه ایران براز
بزرگان فرزانه رزمساز
به ایران بران رای بد ساوهشاه
که نه تخت ماند نه مهر وکلاه
نبد خواست یزدان که ایران زمین
بویرانی آرند ترکان چین
تو فرزند اویی نباشد سزا
به ایران و توران شده پادشا
زبی راهی وکارکرد تو بود
که شد روز برشاه ایران کبود
هم ان کین هرمز کنم خواستار
دگرکاندر ایران منم شهریار
شود بوم ایران ازیشان تهی
شکست اندر آید بتخت مهی
نیامد جهان آفرین را پسند
ازیشان به ایران رسید آن گزند
بدین کار خاقان مرا یاورست
همان کاندر ایران وچین لشکرست
نبودی جز از ساوه سالار چین
که آورد لشکر به ایران زمین
تو راپاک یزدان بروبرگماشت
بد او ز ایران و توران بگاشت
ابا گنج وبا لشکر بیشمار
به ایران که خواند تو را شهریار
اگر شهریاری به گنج وسپاه
توانست کردن به ایران نگاه
بسازید و یکسر بنه برنهید
برو بوم ایران بدشمن دهید
شنیدم سخن گفتن مهتران
که هستند ز ایران گزیده سران
سدیگر سکندر که آمد ز روم
به ایران و ویران شد این مرز وبوم
کس اندر جهان این شگفتی ندید
که اکنون بنوی به ایران رسید
بیک چوبه تیر تو گشتند باز
برآسود ایران ز گرم و گداز
کنون تخت ایران سزاوار تست
برین برگوا بخت بیدارتست
به ایران مباشید بیش از سه روز
چهارم چو از چرخ گیتی فروز
بانگشت بشمر کنون تا دوماه
که از روم بینی به ایران سپاه
که از شاه ایران مشو ناامید
اگر تیره شد روز گردد سپید
همان چون فرود آمد اندر زمان
نوندی بیامد ز ایران دمان
یکی آزمون را بدو گفت شاه
که من کهتریام ز ایران سپاه
که در پیش قیصر بیارم نشست
چنین نامهی شاه ایران بدست
سواری بداند کز ایران برند
دلیری و نیرو ز شیران برند
چو بشنید قیصر کز ایران مهان
فرستادهی شهریار جهان
نخستین بپرسید قیصر ز شاه
از ایران وز لشکر و رنج راه
بدان تا تواز روم با کام خویش
به ایران گذشتی به آرام خویش
گرفتیم و گشتیم زین مرز باز
شما را مبادا به ایران نیاز
ازین پس یکی باشد ایران و روم
جدایی نجوییم زین مرز و بوم
همه روم ازو شد سراسر خراب
چناچون که ایران ز افراسیاب
دگر هرچ دارید زان مرز و بوم
از ایران کسی نسپرد مرز روم
همی راه جوید که دیرینه کین
ببرد ز روم و ز ایران زمین
که تا او بود شاه در پیشگاه
ورا باشد ایران و گنج و سپاه
که اکنون مر این را چه درمان کنیم
ابا شاه ایران چه پیمان کنیم
بدین نامه ما بیبهانه شدیم
همی روم و ایران یگانه شدیم
که تا تو ز ایران شدستی بروم
نخفتست هرگز بباد بوم
اگر خسرو آید به ایران زمین
نبینی مگر گرز و شمشیر کین
چو کوت هزاره به ایران و روم
نبینند هرگز به آباد بوم
گزین کرد گستهم ز ایران سوار
ده و چار گردنکش نامدار
چومردان گزین کرد ز ایران دو هفت
ز لشکر بیک سو خرامید تفت
بمریم چنین گفت کاندر نشین
که ترسم که شد شاه ایران زمین
ز قیصر شنیدی که خسرو ز دین
بگردد چو آید به ایران زمین
چنان بد که یک روز دیدش سوار
از ایران همان نیز صد نامدار
به ایران یکی چند گه شاه بود
سرتاج او برتر از ماه بود
کنون تا بیامد ز ایران بچین
به لرزد همی زیر اسپش زمین
بدو گفت هرکس کز ایران سرست
ببخشش نگر تا کرا در خورست
همه هم زبان آفرین خواندند
ورا شاه ایران زمین خواندند
چنین تا خبرها به ایران رسید
بر پادشاه دلیران رسید
وگر نه فرستم ز ایران سپاه
به توران کنم روز روشن سیاه
گزین کن از ایران یکی مرد پیر
خردمند و زیبا و گرد و دبیر
سپاهی دلاور ز چین برگزین
بدان تا تو را گردد ایران زمین
بگیرم به شمشیر ایران و روم
تو راشاه خوانم بران مرز و بوم
بنام تو بر پاسبانان به شب
به ایران و توران گشایند لب
به ایران بسی دوستدارش بود
چو خاقان یکی خویش و یارش بود
ز چین روی یکسر به ایران نهاد
به روز سفندار مذ بامداد
ازان پس چو بشنید بهرام گرد
کز ایران به خاقان کسی نامه برد
که بهرام دادش به ایران امید
سخن گفتن من شود باد و بید
کنون شاه ایران بتن خویش تست
همه شاد و غمگین به کم بیش تست
به ایران اگر نیز چون توکسست
ستاینده آسمان او بسست
چنان هم که با شاه ایران شکست
نه خسرو پرست و نه یزدان پرست
گر او را فرستی به نزدیک شاه
سر شاه ایران بر آری به ماه
ازان پس همه چین و ایران تو راست
نشستن گه آنجا کنی کت هواست
به ایران و نیران تو داناتری
همان بر زبان بر تواناتری
کس آمد به خاقان که از ترک و چین
ممانتا کس آید به ایران زمین
منادیگری کرد خاقان چین
که بیمهر ماکس به ایران زمین
مرا خود به ایران شدن روی نیست
زن پاک رابه تو راز شوی نیست
بسازید تا ما ز ترکان و نهان
به ایران بریم این سخن ناگهان
بو گفت هرکس که بانو توی
به ایران و چین پشت و بازو توی
همان نیز پور سیاوش چه کرد
ز توران و ایران برآورد گرد
سپاه دلاور به ایران کشید
بسی زینهاری بر ما رسید
چو پیروز شد سوی ایران کشید
بر شهریار دلیران کشید
شنید آنک شد شاه ایران درشت
برادرش را او به مستی بکشت
بدو گفت شویی کز ایران بود
ازو تخمهی ما نه ویران بود
ابا هریکی زان ده و دو هزار
ز ایران بپای اند جنگی سوار
لب شاه ایران پر از خنده شد
همه کهتران خنده را بنده شد
گزین کرد از ایران چل و هشت هزار
جهاندیده گردان و جنگی سوار
از آن نامدران ده و دو هزار
گزین کرد ز ایران و نیران سوار
بدان تا ز روم اندر ایران سپاه
نیاید که کشور شود زو تباه
نگر تا نگردد زبانتان برین
به پیش بزرگان ایران زمین
به ایران و تورانش بر دست رس
به شاهی مباداش انباز کس
به ایران و توران و هندوستان
همان ترک تا روم و جا دوستان
فریدون چو ایران بایرج سپرد
ز روم و ز چین نام مردی ببرد
ز روم و ز ایران پر اندیشهام
شب تیره اندیشه شد پیشهام
بترسم که شیروی گردد بلند
ز ساند بروم و به ایران گزند
فرستاد سیصد شتروار بار
از ایران بر قیصر نامدار
برفتند شادان ازان مرز وبوم
به نزدیک قیصر ز ایران بروم
از ایران چو چوبی فرستم بروم
بخندد بما بر همه مرز و بوم
به ایران اگر زن نبودی جزین
که خسرو بدو خواندی آفرین
بیاورد پس تخت شاه اردشیر
ز ایران هر آنکس که بد تیزویر
ورا درگر آمد ز روم و ز چین
ز مکران و بغداد و ایران زمین
سرسال نو هرمز فوردین
بیامد بر شاه ایران زمین
بدانگه که ایران به ایرج رسید
کزان نامداران وی آمد پدید
چو صد مرد بیرون شد از رومیان
ز ایران و اهواز وز هر میان
از ایران چرا بازگشتی بگوی
مرا کردی اندر جهان چارهجوی
چو بیآب و بینان و بی تن شدند
ز ایران سوی شهر دشمن شدند
به ایران نخواهند بیگانهیی
نه قیصر نژادی نه فرزانهیی
چو شد شاه با داد بیدادگر
از ایران نخست او بپیچید سر
گزین کرد زان نامداران سوار
از ایران و نیران ده و دو هزار
بدو گفت برخیز و ایران بگیر
نخستین من آیم تو را دستگیر
شهنشاه بنشست با مهتران
هر آنکس که بودند ز ایران سران
به ایران و را دستگیر آوریم
همه رومیان را اسیر آوریم
جهاندار هم داستانی نکرد
از ایران و توران برآورد گرد
که این بوم آباد ویران شود
از اندوه ایران چونیران شود
گرین بخت پرویز گردد جوان
نماند به ایران یکی پهلوان
مگر دار دارند گر چاه وبند
نماند به ایران کسی بیگزند
همه شهر ایران تو را دشمنند
به پیکار تو یک دل و یک تنند
ز ایران بر و کرد بیعت سپاه
درم داد یک ساله از گنج شاه
ز لیکن مرا شاه ایران قباد
بسی اندرین پند و اندرز داد
سدیگر که چندان دلیر و سوار
که بود اندر ایران همه نامدار
کنون پوزش این همه بازجوی
بدین نامداران ایران بگوی
به ایران و توران و روم آگهیست
که شیروی بر تخت شاهنشهیست
از اندیشه او چو آگه شدیم
از ایران شب تیره بی ره شدیم
چو ایران و توران به آرام گشت
همه کار بهرام ناکام گشت
که ایران چوباغیست خرم بهار
شکفته همیشه گل کامگار
شد این تخمهی ویران و ایران همان
برآمد همه کامهی بدگمان
همه بوم ایران تو ویران شمر
کنام پلنگان و شیران شمر
همه جادویی دانی و بدخویی
به ایران گنکار ترکس تویی
بسی سال بانوی ایران بدم
بهر کار پشت دلیران بدم
به ایران که دید از بنه سایهام
وگر سایهی تاج و پیرایهام
ورا گفت جز تو نباید کسم
چو تو جفت یابم به ایران بسم
زن خوب رخ پاسخش داد باز
که از شاه ایران نیم بینیاز
چو بنشست بر تخت شاه اردشیر
از ایران برفتند برنا و پیر
به ایران چو باشد چنو پهلوان
بمانید شادان و روشن روان
نوندی برافگند پویان به راه
به نزدیک پیران ایران سپاه
چو شیروی را شهریاری دهد
همه شهر ایران به خواری دهد
مراگر ز ایران رسد هیچ بهر
نخواهم که بروی رسد باد شهر
بیایم کنون با سپاهی گران
ز روم و ز ایران گزیده سران
نماندش به ایران یکی دوستدار
شکست اندر آمد به آموزگار
از ایران وز ترک وز تازیان
نژادی پدید آید اندر میان
تو را ای برادر تن آباد باد
دل شاه ایران به تو شاد باد
همی سر فرازند که ایشان کیند
به ایران و مازنداران برچیند
ز زابلستان گر ز ایران سپاه
هرآنکس که آیند زنهار خواه
رهایی نیابم سرانجام ازین
خوشا باد نوشین ایران زمین
به ایران تو را زندگانی بس است
که تاج و نگین بهر دیگر کس است
بر سعد وقاص شد پهلوان
از ایران بزرگان روشن روان
ز ایران یکی نامداری ز راه
بیامد بر پهلوان سپاه
سوی شاه ایران بیامد سپاه
شب تیره و روز تازان به راه
بزرگان ایران و چندین سپاه
بر و بوم آباد و تخت و کلاه
بزرگان ایران همه پر ز درد
برفتند با شاه آزاد مرد
وزان پس به بازارگانان چین
چنین گفت کاکنون به ایران زمین
فرخ زاد هرمزد لشکر براند
ز ایران جهاندیدگان را بخواند
به ایران و بابل نه کشت و درود
به چرخ زحل برشدی تیره دود
به مرو اندرون ساز جنگ آورد
مگر گنج ایران به چنگ آورد
و دیگر که تور آن سرافراز مرد
کجا آز ایران و را رنجه کرد
اگر شاه ایران شود دشمنت
ازو بد رسد بیگمان برتنت
فگنده تن شاه ایران به خاک
پر از خون و پهلو به شمشیر چاک
همه شهر ایران ورا بنده بود
اگر خویش بد ار پراگنده بود
ز بیژن بخواهم به شمشیر کین
کزو تیره شد بخت ایران زمین
چنین گفت ماهوی بدبخت و شوم
که ایران نبد پش ازین خویش روم