غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«لشکر» در غزلستان
حافظ شیرازی
«لشکر» در غزلیات حافظ شیرازی
از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
از ازل تا به ابد فرصت درویشان است
تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب
جان عزیز خود به نوا می فرستمت
به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم
که حمله بر من درویش یک قبا آورد
تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهان گیری غم لشکر نمی ارزد
شد لشکر غم بی عدد از بخت می خواهم مدد
تا فخر دین عبدالصمد باشد که غمخواری کند
دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش
بخت گو پشت مکن روی زمین لشکر گیر
صنمی لشکریم غارت دل کرد و برفت
آه اگر عاطفت شاه نگیرد دستم
گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمین سازند
بحمد الله و المنه بتی لشکرشکن دارم
ما ملک عافیت نه به لشکر گرفته ایم
ما تخت سلطنت نه به بازو نهاده ایم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم
سلطان و فکر لشکر و سودای تاج و گنج
درویش و امن خاطر و کنج قلندری
سعدی شیرازی
«لشکر» در غزلیات سعدی شیرازی
چو بر ولایت دل دست یافت لشکر عشق
به دست باش که هر بامداد یغماییست
به تیغ غمزه خون خوار لشکری بزنی
بزن که با تو در او هیچ مرد جنگی نیست
کمان چفته ابرو کشیده تا بن گوش
چو لشکری که به دنبال صید می تازد
که دارد در همه لشکر کمانی
که چون ابروی زیبای تو باشد
سعدیا لشکر سلطان غمش ملک وجود
هم بگیرد که دمادم یزکی می آید
لشکر عشق سعدیا غارت عقل می کند
تا تو دگر به خویشتن ظن نبری که عاقلم
سعدیا لشکر خوبان به شکار دل ما
گو میایید که ما صید فلان گردیدیم
ز ابنای روزگار به خوبی ممیزی
چون در میان لشکر منصور رایتی
عشق و دوام عافیت مختلفند سعدیا
هر که سفر نمی کند دل ندهد به لشکری
تاب وغا نیاورد قوت هیچ صفدری
گر تو بدین مشاهدت حمله بری به لشکری
صد هزارش دست خاطر در رکاب
پادشاهی می رود با لشکری
نظری به لشکری کن که هزار خون بریزی
به خلاف تیغ هندی که تو در نیام داری
بیاض ساعد سیمین مپوش در صف جنگ
که بی تکلف شمشیر لشکری بزنی
نرخ گل و گلشکر شکسته
زان چهره خوب و لعل دلجوی
با لشکرت چه حاجت رفتن به جنگ دشمن
تو خود به چشم و ابرو برهم زنی سپاهی
مولوی
«لشکر» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
از لشکر صبرم علمی بیش نماند
وز هرچه مرا بود غمی بیش نماند
ای لشکر عشق اگرچه بس جبارید
آن یار به خشم رفته را باز آرید
در لشکر عشق چونکه خونریز کنند
شمشیر ز پارههای ما تیز کنند
ما آهن لشکر سلیمان خودیم
جز در کف داود نگردیم چو موم
فردوسی
«لشکر» در شاهنامه فردوسی
خروشی برآمد ز لشکر به زار
کشیدند صف بر در شهریار
که من لشکری کرد خواهم همی
خروشی برآورد خواهم همی
پس پشت لشکر کیومرث شاه
نبیره به پیش اندرون با سپاه
همه موبدان را ز لشکر بخواند
به خوبی چه مایه سخنها براند
کجا شیر مردان جنگ آورند
فروزندهی لشکر و کشورند
از ایران و از تازیان لشکری
گزین کرد گرد از همه کشوری
ز بیدادگر شاه و ز لشکرش
وزان رسمهای بد اندر خورش
همی زین فزون بایدم لشکری
هم از مردم و هم ز دیو و پری
همه شهر یکسر پر از لشکرش
کمربستگان صف زده بر درش
سه مرد سرافراز با لشکری
فراز آمدند از دگر کشوری
پس آنگاه ضحاک شد چاره جوی
ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی
دمادم برون رفت لشکر ز شهر
وزان شهر نایافته هیچ بهر
سوی لشکر آفریدون شدند
ز نیرنگ ضحاک بیرون شدند
کشیدند با لشکری چون سپهر
همه نامداران خورشیدچهر
چو از آمدنشان شد آگاه سرو
بیاراست لشکر چو پر تذرو
فرستادشان لشکری گشن پیش
چه بیگانه فرزانگان و چه خویش
به فرزند تا لشکری برگزید
گرازان سوی خاور اندرکشید
یکی لشکری نا مزد کرد شاه
کشید آنگهی تور لشکر به راه
به لکشر نگه کرد سلم از کران
سرش گشت از کار لشکر گران
به هنگامهی بازگشتن ز راه
نکردی همانا به لشکر نگاه
همه پهلوانان لشکرش را
همه نامداران کشورش را
چو شد ساخته کار لشکر همه
برآمد سر شهریار از رمه
ز شاه آفریدون و از لشکرش
ز گردان جنگی و از کشورش
ز لشکر سواران برون تاختند
ز چین و ز خاور سپه ساختند
ز خاور دو لشکر به ایران کشید
بخفتان و خود اندرون ناپدید
که بر هم زند چشم زیر و زبر
بریده به لشکر نمایمش سر
سراپردهی شاه بیرون زدند
ز تمیشه لشکر بهامون زدند
بیامد به پیش سپه برگذشت
بیاراست لشکر بران پهندشت
چپ لشکرش را بگرشاسپ داد
ابر میمنه سام یل با قباد
یکی لشکر آراسته چون عروس
به شیران جنگی و آوای کوس
چو لشکر منوچهر بر ساده دشت
برون برد آنجا ببد روز هشت
کشیدند لشکر به دشت نبرد
الانان دژ را پس پشت کرد
همی رفت لشکر گروها گروه
چو دریا بجوشید هامون و کوه
هر آن کس که از لشکر چین و روم
بریزند خون و بگیرند بوم
چپ و راست و قلب و جناح سپاه
بیاراست لشکر چو بایست شاه
عنان را بپیچید و برگاشت روی
برآمد ز لشکر یکی های هوی
بیامد به لشکرگه خویش باز
به دیدار آن لشکر سرفراز
همه لشکر سلم همچون رمه
که بپراگند روزگار دمه
همه آلت لشکر و ساز جنگ
ببردند نزدیک پور پشنگ
برآمد ز در نالهی کر نای
سراسر بجنبید لشکر ز جای
بماندند لشکر شگفت اندر اوی
ازان زور و آن بازوی جنگجوی
چنین است فرمان هشیار شاه
که لشکر همی راند باید به راه
سپهبد سوی جنگ بنهاد روی
یکی لشکری ساخته جنگجوی
مه فرودین وسر سال بود
لب رود لشکرگه زال بود
ازین گونه لشکر پذیره شدند
بسی با درفش و تبیره شدند
چو برخاست زان لشکر گشن گرد
رخ نامداران ما گشت زرد
همه لشکر از جای برخاستند
درفش فریدون بیاراستند
برون رفت با فرخی زال زر
ز گردان لشکر برآورده سر
بزد نای مهراب و بربست کوس
بیاراست لشکر چو چشم خروس
ابا زال و با لشکر و پیل و کوس
زمانه رکاب ورا داد بوس
پس آنگاه سیندخت آنجا بماند
خود و لشکرش سوی کابل براند
سپرد آن زمان پادشاهی به زال
برون برد لشکر به فرخنده فال
یکی لشکر از کوه تا کوه مرد
زمین قیرگون و هوا لاژورد
سپه را به سالار لشکر سپرد
برفت و جهاندیدگان را ببرد
چو زال آگهی یافت بر بست کوس
ز لشکر زمین گشت چون آبنوس
یکی لشکری راند از گرگسار
که دریای سبز اندرو گشت خوار
ز کار منوچهر و از لشکرش
ز گردان و سالار و از کشورش
همه نامداران کشورش را
بخواند و بزرگان لشکرش را
چو لشکر به پیش دهستان رسید
تو گفتی که خورشید شد ناپدید
شماساس و دیگر خزروان گرد
ز لشکر سواران بدیشان سپرد
به لشکر نگه کرد افراسیاب
هیونی برافگند هنگام خواب
همه لشکر نوذر ار بشکریم
شکارند و در زیر پی بسپریم
چو لشکر به نزدیک جیحون رسید
خبر نزد پور فریدون رسید
بشد نزد سالار توران سپاه
نشان داد ازان لشکر و بارگاه
کزین لشکر نوذر نامدار
که داری که با من کند کارزار
ز خشمش سرشک اندر آمد به چشم
از آن لشکر گشن بد جای خشم
دو لشکر به کردار دریای چین
تو گفتی که شد جنب جنبان زمین
ز قارن چو افراسیاب آن بدید
بزد اسپ و لشکر سوی او کشید
میان دو لشکر دو فرسنگ بود
همه ساز و آرایش جنگ بود
چو از لشکرش گشت لختی تباه
از آسودگان خواست چندی سپاه
برآسود پس لشکر از هر دو روی
برفتند روز دوم جنگجوی
ازیدر کنون زی سپاهان روید
وزین لشکر خویش پنهان روید
ازین لشکر ار بد دهند آگهی
شود تیره این فر شاهنشهی
همه شب همی لشکر آراستند
همی تیغ و ژوپین بپیراستند
چو قارن شنود آنکه افراسیاب
گسی کرد لشکر به هنگام خواب
بدو گفت نوذر که این رای نیست
سپه را چو تو لشکرآرای نیست
سپهبد سوی پارس بنهاد روی
ابا نامور لشکر جنگجوی
ازان پس بیاسود لشکر دو روز
سه دیگر چو بفروخت گیتی فروز
ابا لشکر نوذر افراسیاب
چو دریای جوشان بد و رود آب
ترا رفت باید ببسته کمر
یکی لشکری ساخته پرهنر
چنان لشکری را گرفته به بند
بیاورد با شهریار بلند
بشد ویسه سالار توران سپاه
ابا لشکری نامور کینهخواه
چو از پارس قارن به هامون کشید
ز دست چپش لشکر آمد پدید
دو لشکر کشیدند بر هیرمند
به دینارشان پای کردم به بند
شماساس و آن لشکر رزم ساز
پراگنده از رزم گشتند باز
که از لشکر ویسه برگشته بود
به خواری گرامیش را کشته بود
ازان لشکر خسته و بسته مرد
به خورشید تابان برآورد گرد
سوی گرد مهراب بنهاد روی
همی تاخت با لشکری جنگجوی
به دل گفت کاکنون ز لشکر چه باک
چه پیشم خزروان چه یک مشت خاک
همه بستگان را به ساری بماند
بزد نای رویین و لشکر براند
چو برزین و چون قارن رزمزن
چو خراد و کشواد لشکرشکن
گر ایدون که دستان شود تیزچنگ
یکی لشکر آرد بر ما به جنگ
بزد نای رویین و بربست کوس
بیاراست لشکر چو چشم خروس
بیاورد لشکر سوی خوار ری
بیاراست جنگ و بیفشارد پی
دو لشکر بران گونه تا هشت ماه
به روی اندر آورده روی سپاه
سوی پارس لشکر برون راند زو
کهن بود لیکن جهان کرد نو
یکی لشکری ساخت افراسیاب
ز دشت سپنجاب تا رود آب
چنان شد ز لشکر در و دشت و راغ
که بر سر نیارست پرید زاغ
به هنگام بشکوفهی گلستان
بیاورد لشکر ز زابلستان
بیاورد لشکر سوی خوار ری
بران مرغزاری که بد آب و نی
ز لشکر به لشکر دو فرسنگ ماند
سپهبد جهاندیدگان را بخواند
هم ایدر من این لشکر آراستم
بسی سروری و مهی خواستم
برو تازیان تا به البرز کوه
گزین کن یکی لشکر همگروه
بگویی که لشکر ترا خواستند
همی تخت شاهی بیاراستند
بدو گفت بگزین ز لشکر سوار
وز ایدر برو تا در کوهسار
قلون گشت چون مرغ با بابزن
بدیدند لشکر همه تن به تن
ز لشکر چو کشتی سراسر زمین
کجا موج خیزد ز دریای چین
دگر روز برداشت لشکر ز جای
خروشیدن آمد ز پردهسرای
همه لشکر ما به هم بر درید
کس اندر جهان این شگفتی ندید
شماساس کین توز لشکر پناه
که قارن بکشتش به آوردگاه
سپاهی و شهری همه یکسرند
همه پادشاهی مرا لشکرند
دل رزمجویش ببست اندران
که لشکر کشد سوی مازندران
ابا لشکر گشن و گرز گران
نکردند آهنگ مازندران
همی رفت با لشکر و خواسته
اسیران و اسپان آراسته
همی رفت کاووس لشکر فروز
به زدگاه بر پیش کوه اسپروز
بفرمود پس گیو را شهریار
دوباره ز لشکر گزیدن هزار
کمر بست و رفت از بر شاه گیو
ز لشکر گزین کرد گردان نیو
ز لشکر دو بهره شده تیره چشم
سر نامداران ازو پر ز خشم
همه گنج تاراج و لشکر اسیر
جوان دولت و بخت برگشت پیر
هم آن گنج و هم لشکر نامدار
بیاراسته چون گل اندر بهار
به تنها یکی کینهور لشکرم
به رخش دلاور زمین بسپرم
چنان لشکری با سلیح و درم
نبینی ازیشان یکی را دژم
بدانجا که کاووس لشکر کشید
ز دیوان جادو بدو بد رسید
به ارژنگ سالار بنهاد روی
چو آمد بر لشکر نامجوی
همه رنجهای تو بیبر شود
ز دیوان جهان پر ز لشکر شود
به غار اندرون گاه دیو سپید
کزویند لشکر به بیم و امید
یکی پیل جنگی و چارهگرست
فراوان به گرداندرش لشکرست
به لشکر چنین گفت کاووس شاه
که اکنون مکافات کرده گناه
به نزدیکی غار بیبن رسید
به گرد اندرون لشکر دیو دید
ز لشکر یکایک همه برگزید
ازیشان هنر خواست کاید پدید
مرا بارگه زان تو برترست
هزاران هزارم فزون لشکرست
بیارم کنون لشکری شیرفش
برآرم شما را سر از خواب خوش
بکند و چو ژوپین به کف برگرفت
بماندند لشکر همه در شگفت
نگه کرد و بنشاند اندر خورش
ز کاووس پرسید و از لشکرش
همی راند لشکر بران سان دمان
نجست ایچ هنگام رفتن زمان
به لشکر گهش برد باید کنون
مگر کاید از سنگ خارا برون
ز لشکر هر آن کس که بد زورمند
بسودند چنگ آزمودند بند
بفرمود تا لشکر آراستند
سنان و سپرها بپیراستند
بران گونه آن سنگ را برگرفت
کزو ماند لشکر سراسر شگفت
به یک هفته دو لشکر نامجوی
به روی اندر آورده بودند روی
به لشکر گهش کس فرستاد زود
بفرمود تا خواسته هرچ بود
بپوشید ازان پس به مغفر سرش
بیامد بر نامور لشکرش
نهادند هرجای چون کوه کوه
برفتند لشکر همه هم گروه
خروش آمد و نالهی کرنای
بجنبید چون کوه لشکر ز جای
برآمد خروش از در پیلتن
بزرگان لشکر شدند انجمن
سپاهی بیامد ز بربر به رزم
که برخاست از لشکر شاه بزم
بیاندازه کشتی و زورق بساخت
برآشفت و بر آب لشکر نشاخت
چو کاووس لشکر به خشکی کشید
کس اندر جهان کوه و صحرا ندید
ز بانگ تبیره به بربرستان
تو گفتی زمین گشت لشکرستان
سه لشکر چنان شد ز ایرانیان
که سر باز نشناختند از میان
یکی لشکر آراسته چون بهشت
تو گفتی که روی زمین لاله کشت
سپه را یکایک ز کابل بخواند
میان بسته بر جنگ و لشکر براند
ببسته همه لشکرش را میان
پرستنده بر پیش ایرانیان
گران لشکری ساخت افراسیاب
برآمد سر از خورد و آرام و خواب
برآشفت افراسیاب آن زمان
برآویخت با لشکر تازیان
به جنگ اندرون بود لشکر سه ماه
بدادند سرها ز بهر کلاه
چو بشنید پاسخگو پیلتن
دلیران لشکر شدند انجمن
چپ و راست لشکر بیاراستند
به جنگ اندرون نامور خواستند
چو دیدند لشکر بر و یال اوی
به چنگ اندرون گرز و گوپال اوی
چو نامه به نزدیک ایشان رسید
که رستم بدین دشت لشکر کشید
دگر روز لشکر بیاراستند
درفش از دو رویه بپیراستند
به لشکرگه آورد لشکر ز شهر
ز گیتی برین گونه جویند بهر
به هاماوران بود صد ژنده پیل
یکی لشکری ساخته بر دو میل
بیامد گران لشکری بربری
سواران جنگآور لشکری
سپهبد چو لشکر به هامون کشید
سپاه سه شاه و سه کشور بدید
چنین گفت با لشکر سرفراز
که از نیزهی مژگان مدارید باز
اگر صدهزارند و ما صدسوار
فزونی لشکر نیاید به کار
سلیح سه کشور سه گنج سه شاه
سراپرده و لشکر و تاج و گاه
بشد تیز با لشکر سوریان
بدان سود جستن سرآمد زیان
دلش خسته و کشته لشکر دو بهر
همی نوش جست از جهان یافت زهر
چنین لشکری باید از مرز روم
که آیند با من به آباد بوم
چو بشنید کاووس گفتار اوی
بیاراست لشکر به پیکار اوی
ز بربر بیامد سوی سوریان
یکی لشکری بیکران و میان
به مرو و نشاپور و بلخ و هری
فرستاد بر هر سویی لشکری
مهان پیش کاووس کهتر شدند
همه تاجدارنش لشکر شدند
خبر یافت زو رستم و گیو و طوس
برفتند با لشکری گشن و کوس
ابا هر یک از مهتران مرد چند
یکی لشکری نامدار ارجمند
نیاسود لشکر زمانی ز کار
ز چوگان و تیر و نبید و شکار
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند
ز رستم بسی داستانها براند
بکردار نخچیر باید شدن
بناگاه لشکر برایشان زدن
که چندان سپاهست کاندازه نیست
ز لشکر بلندی و پستی یکیست
پس لشکر اندر همی راند گرم
گوان را ز لشکر همی خواند نرم
برون رفت با او ز لشکر سوار
ز مردان جنگی فزون از هزار
به نیزه همیدون ز زین برگرفت
دو لشکر بمانده بدو در شگفت
چنان برگرفتند لشکر ز جای
که پیدا نیامد همی سر ز پای
چنین لشکری سرفرازان جنگ
همه نیزه و تیغ هندی به چنگ
ز لشکر هرانکس که بد جنگساز
دو بهره نیامد به خرگاه باز
ز شهر و ز لشکر مهانرا بخواند
سزاوار با او به شادی نشاند
کنون من ز ترکان جنگآوران
فراز آورم لشکری بی کران
ز لشکر برون تاخت برسان شیر
به پیش هجیر اندر آمد دلیر
ز لشکر گزید از دلاور سران
کسی کاو گراید به گرز گران
به گردان لشکر سپهدار گفت
که این راز باید که ماند نهفت
جهانجوی چون نامهی شاه خواند
ازان جایگه تیز لشکر براند
دو لشکر نظاره برین جنگ ما
برین گرز و شمشیر و آهنگ ما
کنون لشکر و دژ به فرمان تست
نباید برین آشتی جنگ جست
نماند یکی زنده از لشکرت
ندانم چه آید ز بد بر سرت
گرانمایگان را ز لشکر بخواند
وزین داستان چندگونه براند
نشستند با شاه ایران به هم
بزرگان لشکر همه بیش و کم
که شهر و دلیران و لشکر گمان
به دیگر سخنها برند این زمان
سپردار و جوشنوران صد هزار
شمرده به لشکر گه آمد سوار
یکی لشکر آمد ز پهلو به دشت
که از گرد ایشان هوا تیره گشت
به انگشت لشکر به هومان نمود
سپاهی که آن را کرانه نبود
نبینی تو زین لشکر بیکران
یکی مرد جنگی و گرزی گران
چو خورشید گشت از جهان ناپدید
شب تیره بر دشت لشکر کشید
بدان لشکر اندر چنو کس نبود
بر رستم آمد بپرسید زود
بگفتند و پس رود و می خواستند
همه شب همی لشکر آراستند
تو گفتی که بر لشکر او مهترست
نگهبان هر مرز و هر کشورست
ز لشکر کند جنگ او ز انجمن
برانگیزد این بارهی پیلتن
بپرسید کان سبز پردهسرای
یکی لشکری گشن پیشش به پای
پیاده سپردار و نیزهوران
شده انجمن لشکری بیکران
به سیری رسانیدم از روزگار
دو لشکر نظاره بدین کارزار
به لشکرگه خویش تازید زود
که اندیشهی دل بدان گونه بود
بیامد دمان تا به قلب سپاه
ز لشکر بر طوس شد کینه خواه
به لشکر گه خویش بنهاد روی
پراندیشه جان و سرش کینه جوی
شب تیره آمد سوی لشکرش
میان سوده از جنگ و از خنجرش
بیامی یکی مرد پرخاشجوی
برین لشکر گشن بنهاد روی
به لشکرگه خویش بنهاد روی
به خشم و دل از غم پر از کار اوی
ز لشکر برآمد سراسر خروش
زمانه یکایک برآمد به جوش
همه لشکر از بهر آن ارجمند
زبان برگشادند یکسر ز بند
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
تهمتن نیامد به لشکر ز دشت
ز لشکر بیامد هشیوار بیست
که تا اندر آوردگه کار چیست
به پرده سرای آتش اندر زدند
همه لشکرش خاک بر سر زدند
وزان جایگه شاه لشکر براند
به ایران خرامید و رستم بماند
بفرمود تا پیشش ایرانیان
ببستند گردان لشکر میان
همه نامداران شدند انجمن
چو گرگین و خراد لشکرشکن
همان لشکر نامور صدهزار
گریزند ازو در صف کارزار
سواران لشکر برانگیختند
همه دشت پیشش درم ریختند
پیاده فرستاد بر هر دری
به بلخ اندر آمد گران لشکری
ز هر سو که بد نامور لشکری
بخواند و بیامد به شهر هری
به سغد است با لشکر افراسیاب
سپاه و سپهبد بدان روی آب
وزان روی گرسیوز و بارمان
کشیدند لشکر چو باد دمان
تو لشکر بیاری و چندین مپای
که از باد کشتی بجنبد ز جای
دگر گر ازین کار نام آورم
چنین لشکری را به دام آورم
سیاووش زین سو به پاسخ نماند
سوی بلخ چون باد لشکر براند
سوی گاه بنهاد کاووس روی
سیاوش ابا لشکر جنگجوی
دو جنگ گران کرده شد در سه روز
بیامد سیاووش لشکر فروز
چو یک ماه بگذشت لشکر براند
گوپیلتن رفت و دستان بماند
وزان لشکر من فزون از هزار
بریده سران و تن افگنده خوار
تو گفتی که بر جنگ افراسیاب
مران تیز لشکر بران روی آب
هم اندر زمان طوس را خواند شاه
بفرمود لشکر کشیدن به راه
چو بیرون شد از پیش کاووس طوس
بفرمود تا لشکر و بوق و کوس
ز لشکر همی جست گردی سوار
که با او بسازد دم شهریار
تو با لشکر خویش سر پر ز جنگ
برو تا به درگاه او بیدرنگ
ز لشکر گزین کرد سیصد سوار
همه گرد و شایستهی کارزار
دو تن را ز لشکر ز کندآوران
چو بهرام و چون زنگهی شاوران
بفرمود بهرام گودرز را
که این نامور لشکر و مرز را
بدو ده تو این لشکر و خواسته
همه کارها یکسر آراسته
سیاووش لشکر به جیحون کشید
به مژگان همی از جگر خون کشید
ز لشکر همی هر کسی با نثار
ز دینار وز گوهر شاهوار
همی ساختند آن دو لشکر نبرد
برآمد همی تا به خورشید گرد
به یک جو ز دیگر گرانتر نبود
نظاره شد آن لشکر شاه زود
بدو گفت گرسیوز ای نامدار
ز ترکان لشکر ورا نیست یار
چنان خوارش از پشت زین برگرفت
که لشکر بدو ماند اندر شگفت
چو نزدیک شهر سیاوش رسید
ز لشکر زبانآوری برگزید
ز ایران یکی لشکر آرد به کین
پرآشوب گردد سراسر زمین
چو از شهر و ز لشکر اندر گذشت
کشانش ببردند بر سوی دشت
که از شاه و دستور وز لشکری
ازینگونه نشیند کس داوری
بسا تاجداران ایران زمین
که با لشکر آیند پردرد و کین
همان دیدهبان بر سر کوهسار
نبیند همی لشکر شهریار
دگر حمله کردش هزار و دویست
ورازاد را گفت لشکر مهایست
چنین لشکر گشن و چندین سوار
سراسیمه شد از یکی نامدار
چو لشکر سراسر شد آراسته
بریشان پراگنده شد خواسته
دران مرز شاه سپیجاب بود
که با لشکر و گنج و با آب بود
پیاده به پیش اندر افگند خوار
به لشکرگه آوردش از کارزار
ورازاد از قلب لشکر برفت
بیامد به نزد فرامرز تفت
همان تشت و خنجر زواره ببرد
بدان روزبانان لشکر سپرد
به لشکر بفرمود کاندر دهید
کمانها سراسر به زه بر نهید
خروش آمد از لشکر هر دو سوی
ده و دار گردان پرخاشجوی
چو لشکر بیامد ز دشت نبرد
تنان پر ز خون و سران پر ز گرد
دو لشکر به هامون همی تاختند
یک از دیگران بازنشناختند
چنین گفت با لشکر افراسیاب
که مارا بر آمد سر از خورد و خواب
چنین گفت با لشکر افراسیاب
که بیدار بخت اندر آمد به خواب
چو برخاست آوای کوس از درش
بجنبید بر بارگه لشکرش
بزد بر سر شانهی پیلتن
به لشکر خروش آمد از انجمن
به لشکر بفرمود کز جای خویش
مگر ناورند اندکی پای پیش
به لشکرگه خویش گشتند باز
سپه یکسر از خواسته بینیاز
دل لشکر و شاه توران سپاه
شکسته شد و تیره شد رزمگاه
وز آن جایگه شاه توران زمین
بیاورد لشکر به دریای چین
رسیدند یاران لشکر بدوی
غمی یافتندش پر از آب روی
گر افراسیاب از رهی بیدرنگ
یکی لشکر آرد به ایران به جنگ
خروش آمد و نالهی کرنای
تهمتن برانگیخت لشکر ز جای
فراوان به لشکر مرا دیدهای
نبرد مرا هم پسندیدهای
که دو پهلوان دلیر و سوار
چنین لشکری از در کارزار
ازان پس گرفتندش اندر میان
چنان لشکری همچو شیر ژیان
یکی لشکر آمد بر ما به جنگ
چو کلباد و نستیهن تیز چنگ
چو لشکر هزیمت شد از پیش گیو
چنان لشکری گشن و مردان نیو
چنان خیره برگشت و بگذاشت آب
که گفتی ندیدست لشکر به خواب
تو با شاه برشو به بالای تند
ز پیران و لشکر مشو هیچ کند
چو رعد بهاران بغرید گیو
ز سالار لشکر همی جست نیو
چو از آب وز لشکرش دور کرد
به زین اندر افگند گرز نبرد
بیاورد لشکر بران رزمگاه
که آورد کلباد بد با سپاه
همه مرز لشکر پراگنده دید
به هر جای بر مردم افگنده دید
سپهرم بدو گفت کاسان بدی
اگر دل ز لشکر هراسان بدی
بشد طوس با لشکری جنگجوی
به تندی سوی دژ نهادند روی
فریبرز را گر چنین است رای
تو لشکر بیارای و منشین ز پای
همی رفت لشکر گروها گروه
که از سم اسپان زمین شد چو کوه
وگر خود خجسته سروش اندرست
به فرمان یزدان یکی لشکرست
چو یک سال بگذشت لشکر براند
بنه بر نهاد و سپه برنشاند
ز لشکر ببین تا سزاوار کیست
یکی پهلوان از در کار کیست
به جایی که بودند ز اسپان یله
به لشکر گه آورد یکسر گله
یکی لشکر از جای برخاستند
پذیره شدن را بیاراستند
سر و تیغ و اسپش بیارد چو گرد
به لشکر گه ما بروز نبرد
ز لشکر برفتند آزادگان
چو گیو و چو گودرز کشوادگان
اگر لشکر آید نترسم ز رزم
برزم اندرون کرگس آرم ببزم
گوا بود دستان و رستم برین
بزرگان لشکر همه همچنین
«ره لشکر از برف آسان کنم
دل ترک از آن هراسان کنم»
گزین کرد هشتاد تن نوذری
همه گرزدار و همه لشکری
یکی لشکری باید اکنون بزرگ
فرستاد با پهلوانی سترگ
سه دیگر چو گودرز کشواد بود
که لشکر به رای وی آباد بود
ببین تا سپه چند باید بکار
تو بگزین از این لشکر نامدار
چه مردی بدو گفت بر کوهسار
نبینی همی لشکر بیشمار
که دشت و در و کوه پر لشکرست
تو خورشید گویی ببند اندرست
بفرمود تا نامداران گرد
ز لشکر سپهبد سوی شاه برد
بمژده من آیم چنو گشت رام
ترا پیش لشکر برم شادکام
فرود از در دژ فرو هشت بند
نگه کرد لشکر ز کوه بلند
چو لشکر همه نزد شاه آمدند
دمان با درفش و کلاه آمدند
چنین داد پاسخ ستمکاره طوس
که من دارم این لشکر و بوق و کوس
درفشی کجا آهویش پیکرست
که نستوه گودرز با لشکرست
کشاورز گر مردم پیشهور
کسی کو بلشکر نبندد کمر
ببین تا شناسی که این مرد کیست
یکی شهریار است اگر لشکریست
چنین گفت کز لشکر نامدار
سواری بباید کنون نیکیار
کنون در کلاتست و با مادرست
جهانجوی با فر و با لشکرست
گر ایدونک از لشکر ما یکیست
زند بر سرش تازیانه دویست
همان به که لشکر بدین سو بریم
بیابان و فرسنگها نشمریم
گر ایدونک زیشان یکی نامور
ز لشکر برارد به پیکار سر
وزین روی لشکر بیاورد طوس
درفش همایون و پیلان و کوس
ز لشکر همی برخروشید طوس
شب تیره تا گاه بانگ خروس
کنون لاجرم کردگار سپهر
ز طوس و ز لشکر ببرید مهر
بدانگه که لشکر بجنبد ز جای
تبیره برآید ز پردهسرای
یکی لشکری ساخت افراسیاب
که تاریک شد چشمهی آفتاب
وزین روی لشکر سپهدار طوس
بیاراست برسان چشم خروش
جهانگیر چون طوس نوذر مباد
چنو پهلوان پیش لشکر مباد
دلیران لشکر ندارند شرم
نجوشد یکی را برگ خون گرم
دهم روز لشکر بپیران رسید
سپاهی کزو شد زمین ناپدید
همه رنج لشکر بتن برنهم
اگر جان ستانم اگر جان دهم
تو شو تا ز لشکر یکی نامجوی
بیاید بروی اندر آریم روی
چو لشکر بیاسود روزی بداد
سپه برگرفت و بنه برنهاد
یکی لشکری همچو کوه سیاه
گذشتند بر پیش بیدار شاه
ز لشکر بیامد بکردار باد
چنین گفت کای طوس فرخ نژاد
چو لشکر بیامد براه چرم
کلات از بر و زیر آب میم
بیاراست لشکر سپهدار طوس
بهامون کشیدند پیلان و کوس
پس لشکر اندر سپهدار طوس
بیامد بر شه زمین داد بوس
بلشکر چنین گفت هومان شیر
که ای رزم دیده سران دلیر
دمان طوس نامدار ناهوشیار
چرا برد لشکر بسوی حصار
ازین لشکر اکنون ترا خواستست
ندانم که بر دل چه آراستست
ز لشکر بسی نامور گرد کرد
ز خنجرگزاران و مردان مرد
شنیدم کزین لشکر بی شمار
مرا یاد کردی بهنگام کار
نگه کرد باید که جایش کجاست
بگرد چپ لشکر و دست راست
بناکام لشکر باید کشید
نشاید ز فرمان او آرمید
برانگیخت آن بارکش را ز جای
سوی لشکر خویشتن کرد رای
بلشکر نگه کن ز کارآگهان
کسی کو سخن باز جوید نهان
و زانجا بیامد بلشکر چو باد
کسی را که بودند ویسه نژاد
دم اسپ ناپاک چنگش گرفت
دو لشکر بدو مانده اندر شگفت
ببیند که این شیر دل مرد کیست
وزین لشکر او را هم آورد کیست
که این شیردل رستم زابلیست
برین لشکر اکنون بباید گریست
که تا کیست زان لشکر پرگزند
کجا پیل گیرد بخم کمند
منم بیژن گیو لشکرشکن
سر خوک را بگسلانم ز تن
میان دو بیشه بیک روزه راه
فرود آمد آن گرد لشکر پناه
منیژه چو از خیمه کردش نگاه
بدید آن سهی قد لشکر پناه
ببگماز بنشست یک روز شاد
ز گردان لشکر همی کرد یاد
شه نوذر آن طوس لشکرشکن
چو رهام و چون بیژن رزمزن
بیامد چو نزدیک جیحون رسید
بگرد لب آب لشکر کشید
همه لشکر از گنج و دینار شاه
بسر بر نهادند گوهر کلاه
هزاران دلیران خنجر گزار
ز گردان لشکر دلاور سوار
بدو گفت کین لشکر سرفراز
سپردم ترا راه خوارزم ساز
بیاراست لشکر بسان بهشت
بباغ وفا سرو کینه بکشت
چو لشکر سوی مرز توران بری
من تیز دل را بتش سری
چو پاسخ چنین یافت برگشت گیو
ابا لشکری نامبردار و نیو
به بر گستوان و بجوشن چو کوه
شدند انجمن لشکری همگروه
گزین کردم اندر خورت لشکری
که هستند سالار هر کشوری
برآورد خواهد همی سر ز ننگ
ز هر سو فرستاد لشکر بجنگ
فریبزر را داد پس میمنه
پس پشت لشکر حصار و بنه
چنین گفت سالار لشکر بشاه
که فرمان تو برتر از شید و ماه
بیامد چو پیش کنابد رسید
بران دامن کوه لشکر کشید
چو شد کار لشکر همه ساخته
وزیشان دل شاه پرداخته
کزو شاه ما را بکین خواستن
نباید بسی لشکر آراستن
جزین نامداران لشکر همه
که بودند شاه جهان را رمه
بلشکر گه آمد دمادم سپاه
جهان شد ز گرد سواران سیاه
یکی داستان گفته بودم بشاه
چو فرمود لشکر کشیدن براه
نخستین ازان لشکر نامدار
سواران شمشیر زن سی هزار
همه آلت لشکر و سیم و زر
فرستی بنزدیک ما سربسر
هوا نیلگون شد زمین رنگ رنگ
دلیران لشکر بسان پلنگ
بی آزار لشکر بفرمان شاه
همی رفت منزل بمنزل سپاه
بموی لشکر گهی ساختن
شب و روز نسودن از تاختن
ز کوه اندر آمد بهامون گذشت
کشیدند لشکر بران پهن دشت
فرامرز را ده کلاه و نگین
کسی کو بخواهد ز لشکر گزین
ده و دو هزارش ز لشکر سوار
فراز آمد اندر خور کارزار
ز لشکر همه کشور آمد بجوش
زگیتی بر آمد سراسر خروش
چو گودرز نزدیک زیبد رسید
سران را ز لشکر همی برگزید
چو لشکر سراسر شد آراسته
بدان بینیازی شد از خواسته
پس پشت لشکر ز پیلان گروه
زمین از پی پیل گشته ستوه
برو با سپاهی بکردار کوه
گزین کن ز گردان لشکر گروه
فرستاد بر هر سوی لشکری
بسی چارهها ساخت از هر دری
سپهدار گودرز را خواستند
چپ لشکرش را بیاراستند
بزنهار شد لشکر ما همه
هراسان شد از بیشبانی رمه
چو شد ساخته جنگ را لشکری
ز هر نامداری بهر کشوری
بلشکر چنو نامداری نبود
بهر کار چون او سواری نبود
بدست منوچهرشان جای کرد
سر تخمه را لشکر آرای کرد
بدست فریبرز نستوه بود
که نزدیک او لشکر انبوه بود
ز کشتی همه آب شد ناپدید
بیابان آموی لشکر کشید
خروشی ز لشکر بر آمد بدرد
رخ نامداران شد از درد زرد
گزین کرد زان لشکر نامدار
سواران شمشیر زن سی هزار
همه کوه و غار و بیابان و دشت
بهر سو همی گرد لشکر بگشت
بیامد پس لشکر افراسیاب
بر اندیشهی رزم بگذاشت آب
بفرمود تا نزد نستوه شد
چپ لشکر شاه چون کوه شد
ازین جنگ پور و برادر نماند
بزرگان و سالار و لشکر نماند
وزو نیوتر آرش رزم زن
بهر کار پیروز و لشکر شکن
برین گونه چون شاه لشکر بساخت
بگردون کلاه کیی برفراخت
پس لشکرش هفصد ژنده پیل
خدای جهان یارش و جبرییل
ببینید گفت از چپ و دست راست
که بالا و پهنای لشکر کجاست
سپاهی بد از روم و بر برستان
گوی پیشرو نام لشکرستان
که لشکر بنزدیک جیحون رسید
همه روی کشور سپه گسترید
فروتر ازو گیوهی رزم زن
بهر کار پیروز و لشکر شکن
دوباره ز لشکر هزاران هزار
سپه بود با آلت کارزار
بیاراست از هر سوی مهتران
برفتند با لشکری بیکران
بیاراست لشکر گهی شاهوار
بقلب اندرون تیغ زن سی هزار
دگر لشکری کز خراسان بدند
جهانجوی و مردم شناسان بدند
گله هرچ بودش بدشت و بکوه
ببخشید بر لشکرش همگروه
بدست چپ خویش بر پای کرد
دلفروز را لشکر آرای کرد
همان روز کیخسرو آنجا رسید
زمین کوه تا کوه لشکر کشید
بمرزی که لشکر فرستاده بود
بسی پند و اندرزها داده بود
نگه کدر بر قلبگه جای خویش
سپهبد بد و لشکر آرای خویش
کجا نام آن شاه پیروز بود
سپهبد دل و لشکر افروز بود
بدو گفت بگزین ز لشکر هزار
سواران گرد از در کارزار
گذشته به هر دانشی از پدر
ز لشکر به مردی برآورده سر
بفرمود لهراسپ تا مهتران
برفتند چندی ز لشکر سران
ز لشکر ورا بود سیصد سوار
همه گرد و شایستهی کارزار
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند
همه بودنی پیش ایشان براند
نه تنها بیامد گر او آمدست
که با لشکری جنگجو آمدست
ز لشکر هر آنکس که بد پیشرو
ورا خواندی شاه گشتاسپ گو
اگر با سواران شوم مهتری
فرستد پسم نیز با لشکری
به من ده کنون دختر کهترت
به من تازه کن لشکر و افسرت
چو لشکر بیاید ز مرز خزر
نگهبان من باش با یک پسر
بگفت این و لشکر به بیرون کشید
گوان و یلان را به هامون کشید
کزین لشکر اکنون سوارش تویی
بهارش تویی نامدارش تویی
ازان لشکر الیاس بگشاد شست
که گشتاسپ را برکند کار پست
بیاورد لشکر به پیش سپاه
به کردار باد اندر آمد ز راه
ز لشکر چو قیصر بدیدش به راه
ز شادی پذیره شدش با سپاه
بگفت این و برساخت در حال کار
گزیده یکی لشکری نامدار
همه لشکر شاه و آن انجمن
همه آگهند از هنرهای من
چو لشکر بدیدند گشتاسپ را
سرافرازتر پور لهراسپ را
فرستاده چون نزد قیصر رسید
به دشت آمد و ساز لشکر بدید
سلیح و درم داد لشکرش را
همان نامداران کشورش را
پشوتن دگر گرد شمشیر زن
شه نامبردار لشکرشکن
تگینان لشکرش را پیش خواند
شنیده سخن پیش ایشان براند
سپاه پراگنده باز آوریم
یکی خوب لشکر فراز آوریم
درفشان و پیلان آراسته
بسی لشکر و گنج و بس خواسته
پناه سپه بود و پشت سپاه
سپهدار لشکر نگهدار گاه
زریر سپهبد برادرش بود
که سالار گردان لشکرش بود
در آورد لشکر به ایران زمین
همه خیره و دل پراگنده کین
همه نیزهداران شمشیر زن
همه بارهانگیز و لشکر شکن
تگینان لشکرش ترکان چین
برفتند هر سو به توران زمین
بدو باز خواندند لشکرش را
سر مرزداران کشورش را
بفرمودشان تا نبرده سوار
گزیدند گردان لشکر هزار
بخواند آن زمان مر برادرش را
بدو داد یک دست لشکرش را
چو بشنید کو رفت با لشکرش
که ویران کند آن نکو کشورش
به لشکرگه آمد سپه را بدید
که شایسته بد رزم را برگزید
سوی رزم ارجاسپ لشکر کشید
سپاهی که هرگز چنان کس ندید
بگیرد ز گردان لشکر هزار
ببندد فرستد بر شهریار
پس آن لشکر نامدار بزرگ
به دشمن درافتد چو شیر سترگ
چو از بلخ بامی به جیحون رسید
سپهدار لشکر فرود آورید
بدو داد یک دست زان لشکرش
که شیری دلش بود و پیلی برش
بدو داد یک دست زان لشکرش
که شیر ژیان نامدی همبرش
دگر دست لشکرش را همچنان
برآراست از شیر دل سرکشان
میانگاه لشکرش را همچنین
سپاهی بیاراست خوب و گزین
پس پشت لشکر به بستور داد
چراغ سپهدار خسرو نژاد
سپه را به هامون فرود آورید
بزد کوس بر پیل و لشکر کشید
نگاهش همی داشت پشت سپاه
همی کرد هر سوی لشکر نگاه
چو لشکر بیاراست و بر شد به کوه
غمی گشته از رنج و گشته ستوه
درفشی بدو داد و گفتا بتاز
بیارای پیلان و لشکر بساز
مران پور خود را سپهدار کرد
بران لشکر گشن سالار کرد
نشست از بر خوب تابنده گاه
همی کرد زانجا به لشکر نگاه
سپهبد بشد لشکرش راست کرد
همی رزم سالار چین خواست کرد
پس ارجاسپ شاه دلیران چین
بیاراست لشکرش را همچنین
سپاه از دو رو بر هم آویختند
و گرد از دو لشکر برانگیختند
دگر باره گفت ای بزرگان من
تگینان لشکر گزینان من
به لشکرگه دشمن اندر فتاد
چو اندر گیا آتش و تیز باد
که گفتی بسوزد همی لشکرم
کنون برفروزد همی کشورم
بدان لشکر خویش آواز داد
که چونین همی داد خواهید داد
به لشکر بگفتا کدامست شیر
که باز آورد کین فرخ زریر
بکردند گردان گشتاسپ شاه
بسی نامداران لشکر تباه
نجنبید زیشان کس از جای خویش
ز لشکر نیاورد کس پای پیش
من او را دهم دختر خویش را
سپارم بدو لشکر خویش را
سپاهش ندادند پاسوخ باز
بترسیده بد لشکر سرفراز
درفش و سرلشکر و جای خویش
برادرش را داد و خود رفت پیش
همه ایستادند در پیش اوی
که لشکر شکستن بدی کیش اوی
بدان لشکر دشمن اندر فتاد
چنان چون در افتد به گلبرگ باد
همی لشکر و کشور آراستی
همی رزم را به آرزو خواستی
به رزم اندر آید به کین خواستن
چرا باید این لشکر آراستن
خرامید تا پیش لشکر ز شاه
نگهبان مرز و نگهبان گاه
بکشت از تگینان لشکر بسی
پذیره نیامد مر او را کسی
به لشکر بگفت این که شاید بدن
کزین سان همی نیزه داند زدن
بهم ایستادند از پیش اوی
که لشکر شکستن بدی کیش اوی
پس اندر نهادند ایرانیان
بدان بیمره لشکر چینیان
به لشکرگه خود فرود آمدند
به پیروز گشتن تبیره زدند
ستون منا پردهی کشورا
چراغ جهان افشر لشکرا
که این نامداران ایرانیان
بگردید زین لشکر چینیان
چو لشکر شنیدند آواز اوی
شدند از بر خستگان بارزوی
بیامد سپهبد هم از بامداد
بزد کوس و لشکر بنه برنهاد
گزینان لشکرش را بار داد
بزرگان و شاهان مهترنژاد
بسی لشکر آمد به نزدیک اوی
جهانی سوی او نهادست روی
همه لشکرش را به بهمن سپرد
وزانجا خرامید با چند گرد
دگر روز بنشست بر تخت خویش
ز لشکر بیامد فراوان به پیش
به زاول نشستست با لشکرش
سواری نه اندر همه کشورش
برفتند گردان لشکر همه
به کوه و بیابان و جای رمه
بدو باز خواندند لشکرش را
گزیده سواران کشورش را
بدو گفت بگزین ز لشکر سوار
ز ترکان شایسته مردی هزار
دو لشکر چو تنگ اندر آمد به گرد
زمین شد سیاه و هوا لاژورد
جهاندار گشتاسپ در قلبگاه
همی کرد هر سو به لشکر نگاه
چو ارجاسپ با لشکر آنجا رسید
بگردید و بر کوه راهی ندید
چو لشکر چنان گردشان برگرفت
کی خوش منش دست بر سر گرفت
خرد یافته چون بیامد به دشت
شب تیره از لشکر اندر گذشت
همانا کز ایران یکی لشکری
سوی ما بیامد به پیغمبری
به لشکرگه آوردش از پیش صف
کشان و ز خون بر لب آورده کف
چو لشکر بیاراست اسفندیار
جهان شد به کردار دریای قار
چو لشکر بدانست کاسفندیار
ز بند گران رست و بد روزگار
بیفشارد ران لشکر کینهخواه
سپاه اندر آمد به پیش سپاه
بیاراست بر میمنه جای خویش
سپهبد بد و لشکر آرای خویش
همه شب همی لشکر آراستند
همی جوشن و تیغ پیراستند
خود و لشکر آمد به نزدیک شاه
پر از خون بر و تیغ و رومی کلاه
بیامد یکی تند بالا گزید
به هر سوی لشکر همی بنگرید
که ما را جزین بود در جنگ رای
بدانگه که لشکر بیامد ز جای
به لشکر گه آمد که ارجاسپ بود
که ریزندها خون لهراسپ بود
خروش آمد و نالهی کرنای
برفتند گردان لشکر ز جای
یکی ترک بد نام اون گرگسار
ز لشکر بیامد بر شهریار
سران و اسیران که آورده بود
بکشت آن کزو لشکر آزرده بود
چو ارجاسپ آن دید با گرگسار
چنین گفت کز لشکر بیشمار
هم اندر زمان لشکر او را سپرد
کسانی که بودند هشیار و گرد
برفتند گردان لشکر همه
نشستند بر خوان شاه رمه
سوی هفتخوان رخ به توران نهاد
همی رفت با لشکر آباد و شاد
چو از راه نزدیک منزل رسید
ز لشکر یکی نامور برگزید
بدو گفت لشکر به آیین بدار
همی پیچم از گفتهی گرگسار
هماندر زمان لشکر آنجا رسید
پشوتن سر و یال شیران بدید
شب تیره لشکر همی راندند
بروبر همی آفرین خواندند
بدو گفت کاین لشکر سرافراز
سپردم ترا من شدم رزمساز
نشست از بر شولک اسفندیار
برفت از پسش لشکر نامدار
که دیدست زین پیش لشکر بسی
نکردست پیچان روان از کسی
شب تیره لشکر همی راند شاه
چو خورشید بفروخت زرین کلاه
همان اسپ و گردون و صندوق برد
سپه را به سالار لشکر سپرد
چو سیمرغ از دور صندوق دید
پسش لشکر و نالهی بوق دید
که گفتی که لشکر به دریا برد
سر خویش را بر ثریا برد
ز گفتار او تیز لشکر براند
جهاندار نیکی دهش را بخواند
بمانی تو با لشکر نامدار
به برف اندر ای فرخ اسفندیار
همی ویژه در خون لشکر شوی
به تندی و بدرایی و بدخوی
ز بیرون نیابد خورش چارپای
ز لشکر نماند سواری به جای
سپهدار چون پیش لشکر کشید
یکی ژرف دریای بیبن بدید
چو کهرم که از خون فرشیدورد
دل لشکری کرد پر خون و درد
ز لشکر سرافراز گردان کهاند
به نزدیک شاه جهان ارجمند
بفرمود کانکو گرامیترست
وزین لشکر امروز نامیترست
به طرخان چنین گفت کای سرفراز
برو تیز با لشکری رزمساز
برانسان دو لشکر بهم برشکست
که از تیر بر سرکشان ابر بست
سرافراز کهرم سوی دژ برفت
گریزان و لشکر همی راند تفت
همه لشکر اندر میان آورید
خروش هژبر ژیان آورید
همه لشکر از دژ به راه آمدند
جگر خسته و کینهخواه آمدند
بفرمود تا کهرم شیرگیر
برد لشکر و کوس و شمشیر وتیر
همان خواهران را بر اسپان نشاند
ز درگاه ارجاسپ لشکر براند
برآوردش از جای و زد بر زمین
همه لشکرش خواندند آفرین
دو دستش ببستند و بردند خوار
پراگنده شد لشکر نامدار
به لشکر چنین گفت کز خواب شاه
دل من پر از رنج شد جان تباه
چو کهرم بر بارهی دژ رسید
پس لشکر ایرانیان را بدید
دو لشکر بران سان برآشوفتند
همی بر سر یکدگر کوفتند
بدانست لشکر که آن جنگ چیست
وزان رزم بد بر که باید گریست
سوی هفتخوان آمد اسفندیار
به نخجیر با لشکری نامدار
ز لشکر بفرمود تا هرک بود
ز کشور کسی کو بزرگی نمود
همه با درفش و تبیره شدند
بزرگان لشکر پذیره شدند
یکی تاج دارد پدر بر پسر
تو داری دگر لشکر و بوم و بر
همه پادشاهی و لشکر تراست
همان گنج با تخت و افسر تراست
ز لشکر گزین کن فراوان سوار
جهاندیدگان از در کارزار
چنین داد پاسخ یل اسفندیار
که لشکر نیاید مرا خود به کار
گر ایدونک آید زمانم فراز
به لشکر ندارد جهاندار باز
مرا لشکری خود نیاید به کار
جز از خویش و پیوند و چندی سوار
چو پیلی به اسپ اندر آورد پای
بیاورد چون باد لشکر ز جای
ندانست کس لشکرش را شمار
پذیره شدش نامور شهریار
چو خواهی که لشکر به ایران بری
به نزدیک شاه دلیران بری
پس از لشکر نامور صدسوار
برفتند با فرخ اسفندیار
هرانکس که از لشکر او را بدید
دلش مهر و پیوند او برگزید
ببردم ز ایرانیان لشکری
به جایی که بد مهتری گر سری
به ایران کشیدم ز هاماوران
خود و شاه با لشکری بیکران
بفرمود تا شد زواره برش
فراوان سخن راند از لشکرش
بدو گفت رو لشکر آرای باش
بر کوههی ریگ بر پای باش
سپه با برادر هم آنجا بماند
سوی لشکر شاه ایران براند
به تنها تن خویش جویم نبرد
ز لشکر نخواهم کسی رنجه کرد
زواره بیاورد زان سو سپاه
یکی لشکری داغدل کینهخواه
برآویخت با او همی مهرنوش
دو رویه ز لشکر برآمد خروش
تو گفتی که لشکر نیارم به جنگ
ترا نیست آرایش نام و ننگ
چو آمد بر لشکر نامدار
که کین جوید از رزم اسفندیار
چو من بگذرم زین سپنجی سرای
تو لشکر بیارای و شو باز جای
بکوشید تا لشکر و تاج و گنج
بدو ماند و من بمانم به رنج
ازو نیر مندیش وز لشکرش
که مه لشکرش باد و مه افسرش
چو شد کار لشکر همه ساخته
دل پهلوان گشت پرداخته
ببرد از میان لشکری چاهکن
کجا نام بردند زان انجمن
به نخچیر لشکر پراگنده شد
اگر کنده گر سوی آگنده شد
ز هر سو بریشان کمین ساختند
پس لشکراندر همی تاختند
بیاورد لشکر به نخچیرگاه
به جایی کجا کنده بودند چاه
چو لشکر سوی زابلستان کشید
همه خاک را سوی دستان کشید
چو پاسخ چنین یافت از لشکرش
به کین اندرون تیزتر شد سرش
به شبگیر برخاست آوای کوس
شد از گرد لشکر سپهر آبنوس
همی رفت زان لشکر نامدار
سواران شمشیرزن صد هزار
همان کهتر و دایگان تو بود
به لشکر ز پرمایگان تو بود
ز بستی و از لشکر زابلی
ز گردان شمشیر زن کابلی
پدرت آن جهانگیر لشکر فروز
نه تابوت را شد سوی نیمروز
به شبگیر ازین مرز لشکر بران
که این کار دشوار گشت و گران
سپردم بدو تاج و تخت بلند
همان لشکر و گنج با ارجمند
چو هنگام زادنش آمد فراز
ز شهر و ز لشکر همی داشت راز
ز دشمن بهر سو که بد مهتری
فرستاد بر هر سوی لشکری
چو جنگآوران را یکی گشت رای
ببردند لشکر ز پیش همای
ز نیک و بد لشکر آگاه بود
ز بدها گمانیش کوتاه بود
به رزم اندرون مرزبان کشته شد
سر لشکرش زان سخن گشته شد
سپه چون فراوان شد از هر دری
همی آمد از هر سوی لشکری
همی بود چندی بران پهن دشت
چو لشکر فراوان برو برگذشت
سپهبد همی گرد لشکر بگشت
بران طاق آزرده اندر گذشت
یکایک به سالار لشکر بگفت
ز خواب و ز آرام و خورد و نهفت
سپهبد به لشکرگه رومیان
برآسود و بگشاد بند میان
ازان لشکر روم چندان بکشت
که گفتی فلک تیغ دارد به مشت
ببخشید در شب بسی خواسته
شد از خواسته لشکر آراسته
چنین تا به لشکرگه رومیان
همی تاخت بر سان شیر ژیان
بسی آفرین یافت از رشنواد
که این لشکر شاه بیتو مباد
همه شب همی لشکر آراستند
سلیح سواران بپیراستند
بگفت این و زان جایگه برگرفت
ازان مرز تا روم لشکر گرفت
همه لشکر روم برهم درید
کسی از یلان خویشتن را ندید
زناگه دو لشکر بهم بازخورد
برآمد همآنگاه گرد نبرد
بدانست کان روز کامد به دشت
بفرمود تا پیش لشکر گذشت
هم از لشکر آنکس که بد نامدار
سرافراز شیران خنجرگزار
بزرگی و شاهی و لشکر وراست
بدو کرد باید همی پشت راست
فراز آمدند آن دو لشکر بهم
جهان شد ز پرخاشجویان دژم
ز لشکر یکی مرزبان برگزید
که گفتار ایشان بداند شنید
ز عموریه لشکری گرد کرد
همه نامداران روز نبرد
چو از پیش دارا به شهر آمدند
ازان رفته لشکر دو بهر آمدند
دو لشکر به روی اندر آورده روی
ببودند یک هفته پرخاشجوی
چو بشنید دارا که لشکر ز روم
بجنبید و آمد برین مرز و بوم
چو آورد لشکر به پیش فرات
سپه را عدد بود بیش از نبات
به گرد لب آب لشکر کشید
ز جوشن کسی آب دریا ندید
سر گنجهای نیا باز کرد
بفرمود تا لشکرش ساز کرد
برون آمد آن نامور شهریار
برهبر چنان لشکر نامدار
ز لشکر بیامد سپیده دمان
خود و نامداران ابا ترجمان
هم از لشکرش برگرفتم شمار
فراوان کم است از شنیده سوار
میان دو لشکر دو فرسنگ ماند
سکندر گرانمایگان را بخواند
بیاورد لشکر ز رود فرات
به هامون سپه بیش بود از نبات
سکندر چو بشنید کامد سپاه
بزد کوس و آورد لشکر به راه
دو لشکر که آن را کرانه نبود
چو اسکندر اندر زمانه نبود
سر ماه را لشکر آباد کرد
سر نامداران پر از باد کرد
دگر باره از آب زان سو گذشت
بیاراست لشکر بران پهن دشت
سکندر چو بشنید لشکر براند
پذیره شد و سازش آنجا بماند
ببخشید بر لشکرش خواسته
به نیرو سپاهی شد آراسته
سلیح و درم داد لشکرش را
همان نامداران کشورش را
جهاندار لشکر به کرمان کشید
همی از بد دشمنان جان کشید
چو دارا ز ایران به کرمان رسید
دو بهر از بزرگان لشکر ندید
نه کشور نه لشکر نه تخت و کلاه
نه شاهی نه فرزند و گنج و سپاه
برآمد چنان از دو لشکر خروش
که چرخ فلک را بدرید گوش
سکندر بیاورد لشکر ز روم
نه برماند ما را نه آباد بوم
چو دارا بیاورد لشکر به راه
سپاهی نه بر آرزو رزمخواه
ز لشکر برفتند مردان جنگ
گرفته یکی سنگ هر یک به چنگ
بسنده نباشی تو با لشکرش
نه با چاره و گنج و با افسرش
همی هر زمان نو کند لشکری
که سازند زو نامدار افسری
سرانجام لشکر نماند نه شاه
بیاید نو آیین یکی پیشگاه
بران مرز لشکر فرود آورید
همه بوم ایشان سپه گسترید
همی راه و بیراه لشکر کشید
سوی کید هندی سپه برکشید
نشاید که داریم چیزی دریغ
ز دارندهی لشکر و تاج و تیغ
بفرمود تا هرک بخرد بدند
بران لشکر روم موبد بدند
ز میلاد چون باد لشکر براند
به قنوج شد گنجش آنجا بماند
چو آورد لشکر به نزدیک فور
یکی نامه فرمود پر جنگ و شور
سوی فور هندی سپهدار هند
بلند اختر و لشکر آرای سند
چو پاسخ به نزد سکندر رسید
همانگه ز لشکر سران برگزید
ز لشکر نبینیم اسپی درست
که شاید به تندی برو رزم جست
ز رومی و از مصری و بربری
سواران شایسته و لشکری
به دشت اندرون لشکر انبوه گشت
زمین از پی پیل چون کوه گشت
سکندر بدو گفت کای نامدار
دو لشکر شکسته شد از کارزار
چو پیلان بدیدند ز آتش گریز
برفتند با لشکر از جای تیز
ببخشم شما را همه گنج اوی
حرامست بر لشکرم رنج اوی
دلیران لشکر همه کشتهاند
وگر زنده از رزم برگشتهاند
ز لشکر برآمد سراسر خروش
به زخم آوریدند پیلان به جوش
درم داد و دینار لشکرش را
بیاراست گردان کشورش را
چرا بهر لشکر همه کشتن است
وگر زنده از رزم برگشتن است
همه لشکر هند گشتند باز
همان ژنده پیلان گردن فراز
ز ما هرک او گشت پیروز بخت
بدو ماند این لشکر و تاج و تخت
سکندر پس لشکر بدگمان
همی تاخت بر سان باددمان
سر لشکر روم شد به آسمان
برفتند گردان لشکر دمان
طلایه فرستاد هر سو به راه
همی داشت لشکر ز دشمن نگاه
به اسپ و به نفط آتش اندر زدند
همه لشکر فور برهم زدند
خروشی برآمد ز لشکر به زار
فرو ریختند آلت کارزار
چو لشکر شد از خواسته بینیاز
برو ناگذشته زمانی دراز
ابا لشکر گشن شمشیرزن
به بیداد بگرفت شهر یمن
جهانگیر با لشکری راهجوی
ز جده سوی مصر بنهاد روی
زنی بود در اندلس شهریار
خردمند و با لشکری بیشمار
ز لشکر سواری مصور بجست
که مانند صورت نگارد درست
وزان جایگه شاد لشکر براند
به جده درآمد فراوان نماند
یکی گنج در پیش هر مهتری
چو آید ازین مرز با لشکری
مرا زان فزونست فر و مهی
همان لشکر و گنج شاهنشهی
هزاران هزارم فزون لشکرست
که بر هر سری شهریاری سرست
چو اسکندر آن نامهی او بخواند
بزد نای رویین و لشکر براند
یکی پادشا بود فریان به نام
ابا لشکر و گنج و گسترده کام
بیاورد لشکر گرفت آن حصار
بران بارهی دژ گذشتی سوار
وگر هیچ تاب اندر آری به دل
بیارم یکی لشکری دل گسل
که بر شهر فریان چه آمد ز رنج
نماند افسر و تخت و لشکر نه گنج
بدانست قیدافه کو قیصرست
بران لشکر نامور مهترست
هماکنون سرت را من از درد فور
به لشکر نمایم ز تن کرده دور
ز لشکر بیاری سواری هزار
همه نامدار از در کارزار
که نومید بد لشکر نامجوی
که دانست کش باز بینند روی
ز لشکر گزین کرد پس شهریار
ازان نامداران رومی هزار
نبیند نه لشکر فرستم به جنگ
نیامیزم از هر دری نیز رنگ
که لشکرگه نامور شاه بود
سکندر که با بخت همراه بود
وزان جایگه لشکر اندر کشید
دمان تا به شهر برهمن رسید
وزان جایگه لشکر اندر کشید
یکی آبگیری نو آمد پدید
به لشکر بفرمود پس شهریار
که برداشتند آلت کارزار
برهنه به جنگ اندر آمد حبش
غمی گشت زان لشکر شیرفش
وزان جایگه تیز لشکر براند
بسی نام دادار گیهان بخواند
تناور یکی لشکری زورمند
برهنه تن و پوست و بالابلند
وزان جایگه تیز لشکر براند
تن اژدها را همانجا بماند
بیاورد لشکر به کوهی دگر
کزان خیره شد مرد پرخاشخر
همه لشکر از شهر بیرون شدند
به دیدار رومی به هامون شدند
چو از نرمپایان فراوان بماند
سکندر برآسود و لشکر براند
اگر لشکر آری به شهر هروم
نبینی ز نعل و پی اسپ بوم
سکندر بفرمود تا لشکرش
یکی تیرباران کنند ازبرش
چو آن اژدها را خورش بود گاه
ز مردان لشکر گزین کرد شاه
به چوپان بفرمود کاسپ یله
سراسر به لشکرگه آرد گله
بپرسید هرچیز و دریا بدید
وزان روی لشکر به مغرب کشید
بیامد به لشکرگه خویش باز
دلی پر ز اندیشههای دراز
دو هفته بر آن جایگه بر بماند
چو آسودهتر گشت لشکر براند
سکندر بترسید و برگشت زود
به لشکرگه آمد به کردار دود
وزان جایگه تیز لشکر براند
خروشان بسی نام یزدان بخواند
چو آمد به لشکرگه خویش باز
برفتند گردان گردنفراز
بپذرفت زان شهر و لشکر براند
ز دیده همی خون دل برفشاند
وزان روی لشکر سوی چین کشید
سر نامداران به بیرون کشید
سپه را به سالار لشکر سپرد
وزان رومیان پنج دانا ببرد
چو دستور با لشکر آمدش پیش
بگفت آنچ آمد ز بازار خویش
به شبگیر شاه یمن بازگشت
ز لشکر جهانی پر آواز گشت
بدان جایگه شاه ماهی بماند
پسانگه بجنبید و لشکر براند
وزان جایگه سوی بابل کشید
زمین گشت از لشکرش ناپدید
که لشکر کشد جنگ را سوی روم
نهد پی بران خاک آباد بوم
سپر کن کیان را همه پیش بوم
چو خواهی که لشکر نیاید به روم
سکندر چو از لشکر آگاه شد
بدانست کش روز کوتاه شد
بگفت این و جانش برآمد ز تن
شد آن نامور شاه لشکرشکن
ز لشکر سراسر برآمد خروش
ز فریاد لشکر بدرید گوش
چو آواز بشنید لشکر برفت
ببردند زان بیشه صندوق تفت
چو آگاه شد لشکر از درد شاه
جهان گشت بر نامداران سپاه
دگر گفت چون لشکرت بازگشت
تو تنها نمانی برین پهن دشت
به نزدیکی اندر تو دوری ز من
هم از دوده و لشکر و انجمن
ز بس رزم و پیکار و خون ریختن
چه تنها چه با لشکر آویختن
پر از برف شد کوهسار سیاه
همی لشکر از شاه بیند گناه
برو آفرین باد و بر لشکرش
چه بر خویش و بر دوده و کشورش
سپهدار چون بوالمظفر بود
سرلشکر از ماه برتر بود
همان دوده و لشکر و کشورش
همان خسروی قامت و منظرش
ازان لشکر روم بگریخت اوی
به دام بلا در نیاویخت اوی
چنان بد که روزی به نخچیرگاه
پراگنده شد لشکر و پور شاه
به هامون پدید آمد از دور گور
ازان لشکر گشن برخاست شور
بفرمود تا کوس بیرون برند
ز درگاه لشکر به هامون برند
دل از لشکر اردوان برگرفت
وزان آگهی رای دیگر گرفت
یکی نامور بود نامش سباک
ابا آلت و لشکر و رای پاک
ز جهرم بیامد سوی اردشیر
ابا لشکر و کوس و با دار و گیر
چو آگاهی آمد ز شاه اردشیر
که آورد لشکر بدین آبگیر
چو شد لشکرش چون دلاور پلنگ
سوی بهمن اردوان شد به جنگ
درمهای آگنده را برفشاند
به نیرو شد از پارس لشکر براند
ز گیل و ز دیلم بیامد سپاه
همی گرد لشکر برآمد به ماه
به پیمود آن خاک کاخش به پی
ز لشکر هرانکس که شد سوی ری
وزان روی لشکر بیاورد شاه
سپاهی که بر باد بربست راه
میان دو لشکر دو پرتاب ماند
به خاک اندرون مار بیتاب ماند
بترسید زان لشکر اردوان
شدند اندرین یک سخن همزبان
که این کار بر اردوان ایزدیست
بدین لشکر اکنون بباید گریست
همه رزمگه پر ستام و کمر
پر از آلت و لشکر و سیم و زر
یکی لشکری کرد بد پارسی
فزونتر ز گردان او یک به سی
گزین کرد ازان لشکر نامدار
سواران شمشیرزن سی هزار
چو خورشید شد زرد لشکر براند
کسی را که نابردنی بد بماند
همه دشت زیشان پر از خفته دید
یکایک دل لشکر آشفته دید
یکی میر بد اندر آن شهراوی
سرافراز با لشکر و رنگ و بوی
یکی لشکری شد بر او انجمن
همه نامداران شمشیرزن
به کشور پراگنده شد لشکرش
همه گشت آراسته کشورش
شکسته شدی لشکری کامدی
چو آواز این داستان بشندی
غمی گشت و لشکر همی باز خواند
به زودی سلیح و درم برفشاند
بیاورد گنج و سلیح از حصار
برو خوار شد لشکر و کارزار
بیاراست بر میمنه جای خویش
سپهبد بد و لشکر آرای خویش
دو لشکر بشد هر دو آراسته
پر از کینه سر گنج پر خواسته
برآن گونه شد لشکر هفتواد
که گفتی بجنبید دریا ز باد
چو لشکر سراسر برآشوفتند
به گرز و تبرزین همی کوفتند
خورش تنگ بد لشکر شاه را
که بدخواه او بسته بد راه را
همه گنج او را به تاراج داد
به لشکر بسی بدره و تاج داد
بزرگان لشکرش را پیش خواند
ز مهرک فراوان سخنها براند
پس لشکر او بیامد سپاه
ز هر سو گرفتند بر شاه راه
که بگریخت از کرم وز هفتواد
وزان بیهنر لشکر بدنژاد
پراگنده لشکر چو شد همگروه
بیاوردشان تا میان دو کوه
همان دیدهبان دار و هم پاسبان
نگهبان لشکر به روز و شبان
برانگیخت از بام دژ تیره دود
دلیری به سالار لشکر نمود
بیامد سبک پهلوان با سپاه
بیاورد لشکر به نزدیک شاه
بیاورد لشکر ده و دو هزار
جهاندیده و کارکرده سوار
شنید آن همه لشکر آواز شاه
به سر بر نهادند ز آهن کلاه
سوی لشکر کرم برگشت باد
گرفتار شد در میان هفتواد
به تاراج داد آن همه خواسته
شد از خواسته لشکر آراسته
چو آسودهتر گشت مرد و ستور
بیاورد لشکر سوی شهر گور
وزان روی لشکر بیامد چو کوه
بماندند با داغ و درد آن گروه
فرستاد بر هر سوی لشکری
که هرجا که باشد ز دشمن سری
ز پیش نیا زود برداشت گوی
ازو گشت لشکر پر از گفتوگوی
به نخچیر بردیش با خویشتن
شدی لشکر بیشمار انجمن
به لشکر چنین گوی کاین خود کیند
بدین رزمگاه اندرون برچیند
به درگاه چون خواست لشکر فزون
فرستاد بر هر سوی رهنمون
چو اسپ افگند لشکر از هر دو روی
نباید که گردان پرخاشجوی
به لشکر بیاراست گیتی همه
شبان گشت و پرخاشجویان رمه
بود لشکر قلب بر جای خویش
کس از قلبگه نگسلد پای خویش
چو لشکرش رفتی به جایی به جنگ
خرد یار کردی و رای و درنگ
وگر قلب ایشان بجنبد ز جای
تو با لشکر از قلبگاه اندر آی
دبیری به آیین و با دستگاه
که دارد ز بیداد لشکر نگاه
ز داد و ز بیداد وز کشورش
ز آیین وز شاه وز لشکرش
نخستین یکی گرد لشکر به گرد
چو پیش آیدت روز ننگ و نبرد
همی از پی سود بردم به کار
به در داشتن لشکر بیشمار
گر از کارداران وز لشکرش
بداند که رنجست بر کشورش
چو دشمن بترسد شود چاپلوس
تو لشکر بیارای و بربند کوس
ز دهقان نخواهم جز از سی یکی
درم تا به لشکر دهم اندکی
ز التوینه همچنین لشکری
بیامد سپهدارشان مهتری
به لشکر بترسان بداندیش را
به ژرفی نگه کن پس و پیش را
بدان تا چنین زیردستان ما
گر از لشکری در پرستان ما
به دشت آمد و لشکرش را بدید
ده و دو هزار از یلان برگزید
فراوان کس از لشکر او بکشت
چو طایر چنان دید بنمود پشت
ازین بار چیزی کش اندر خورست
همه گوهر و آلت لشکرست
همان روز ازان مرز لشکر براند
ورا بسته در پوست آنجا بماند
ببیند که قیصر سزاوار هست
ابا لشکر و گنج و نیروی دست
پر از دردم از قیصر و لشکرش
مبادا که بینم سر و افسرش
چو موبد بیاید بیارد سپاه
ز لشکر ببندیم بر پشه راه
فراز آمد از هر سوی لشکری
به جایی که بد در جهان مهتری
چو لشکر شد آسوده بر درسرای
به نزدیک شاه آمد آن پاکرای
بسی برنیامد برین روزگار
که شد مردم لشکری شش هزار
به لشکر گه آمد گذشته دو پاس
ز قیصر نبودش به دل در هراس
ز می مست قیصر به پردهسرای
ز لشکر نبود اندران مرز جای
سپه را به لشکرگه اندر کشید
بزد دست و گرز گران برکشید
ز لشکرگه آمد سوی طیسفون
بیآزار بنشست با رهنمون
چو بازارگانان به بزم آمدم
نه با کوس و لشکر به رزم آمدم
تو مهمان به چرم خر اندر کنی
به ایران گرایی و لشکر کنی
همه یکسر از خانه بازآوری
بدین لشکر سرفراز آوری
گسسته شد آن لشکر و بارگاه
به نیروی یزدان که بنمود راه
چو از قلب شاپور لشکر براند
چپ و راستش ویژگان را بخواند
سوی لشکر رومیان حمله برد
بزرگش یکی بود با مرد خرد
ازان لشکر روم چندان بکشت
که یک دشت سر بود بیپای و پشت
ز هر جای چندان غنیمت گرفت
که لشکر همی ماند زو در شگفت
همه لشکر روم گرد آمدند
ز قیصر همی داستانها زدند
شدند انجمن لشکری بر درش
درم داد پرخاشجو مادرش
بدو گفت لشکر که قیصر تو باش
برین لشکر و بوم مهتر تو باش
چو ایشان برفتند لشکر براند
جهانآفرین را فراوان بخواند
برفتند لشکر به کردار گرد
سواران و شیران روز نبرد
من این تاج شاهی سپارم به تو
همان گنج و لشکر گذارم به تو
دگر آنک لشکر بدارد به داد
بداند فزونی مرد نژاد
پراگنده گشتند لشکر همه
چو در خواب شد شهریار رمه
دگر هفته با لشکری سرفراز
به نخچیرگه رفت با یوز و باز
فرستاده چون شد بر یزدگرد
همه لشکر آمد بران نامه گرد
همه زیردستان خود را بخواند
شب تیره چون باد لشکر براند
فراز آورد لشکر و بوق و کوس
به شادی نظاره شود سوی طوس
ز لشکر خروشی برآمد چو کوس
که شاها زمان آوریدت به طوس
فروماند چوپان و لشکر همه
برآشفت ازان شهریار رمه
بفرمود منذر به نعمان که رو
یکی لشکری ساز شیران نو
شهنشاه بهرام گور ایدرست
که با فر و برزست و با لشکرست
چو منذر به نزدیک جهرم رسید
برآن دشت بیآب لشکر کشید
کنون جنگ سازیم گر گفتوگوی
چو لشکر به روی اندر آورد روی
پس پشت او لشکر تازیان
چو منذرش یاور به سود و زیان
ورا پهلوان کرد بر لشکرش
بدان تا به آیین بود کشورش
شب آمد ندانم همی راه را
نیابم همی لشکر و شاه را
چو بنشست می خواست از بامداد
بزرگان لشکر برفتند شاد
برزگان لشکر همی راندند
سخنهای شاهنشهان خواندند
سپاه اندر آمد یکایک ز دشت
همه شب همی دشت لشکر گذشت
عنان را بپیچید بهرام گور
ز دیدار لشکر برون راند دور
چو با لشکر تن به رنج آوریم
ز روم و ز چین نام و گنج آوریم
بیاورد گردان کشورش را
درم داد یکساله لشکرش را
بشد تازیان با تنی چند شاه
همی بود لشکر به نخچیرگاه
یکی پای کوب و دگر چنگزن
سه دیگر خوشآواز لشکر شکن
بفرمود تا مهد زرین چهار
بیارد ز لشکر یکی نامدار
به روز سدیگر برون رفت شاه
ابا لشکر و ساز نخچیرگاه
چو لشکر به نزدیک دریا رسید
شهنشاه دریا پر از مرغ دید
نر و ماده را هر دو بر هم بدوخت
دل لشکر از زخم او بر فروخت
ز لشکر هرانکس که آن زخم دید
بران شهریار آفرین گسترید
بدان مرغزار اندرون راند شاه
ز لشکر هرانکس که بد نیکخواه
جدا شد ز دستور وز لشکرش
همانا پر از آرزو شد سرش
همو میگسارست و هم چنگزن
همان چامه گویست و لشکر شکن
نگه کرد باید به روی تو بس
جز او را نمانی ز لشکر به کس
توی شاه پیروز و لشکرشکن
همان رویه چون لاله اندر چمن
تبر داشت مردی همی کند خار
ز لشکر بشد پیش او شهریار
همی بود چندی خرید و فروخت
بیابان ز لشکر همی برفروخت
بیاورد لشکر به کوه و به دشت
همی گوسفند از عدد برگذشت
بیاورد لشکر ز نخچیرگاه
ز گرد سواران ندیدند راه
همی رفت لشکر به کردار گرد
چنین تا رخ روز شد لاژورد
بفرمود تا لشکرش با بنه
گذارند و ماند خود او یک تنه
چنین داد پاسخ که گر مهتری
نداری مکن جنگ با لشکری
همه راه و بیراه لشکر گذشت
چنان شد که یک ماه ماند او به دشت
پس لشکر اندر همی تاخت شاه
خود و ویژگان تا به نخچیرگاه
همی خواند لشکر برو آفرین
که بیتو مبادا کلاه و نگین
بیابان چو بازار چین شد ز بار
برانسو که بد لشکر شهریار
همی بود تا ابر شهریوری
برآمد جهان شد پر از لشکری
ز هر گوشهیی لشکری جنگجوی
سوی شاه ایران نهادند روی
بیاورد لشکر به دشت شکار
سواران شمشیر زن ده هزار
یکی مرد بر گرد لشکر بگشت
که یک تن مباد اندرین پهن دشت
کمان را به زه بر نهاده سپاه
پس لشکر اندر همی رفت شاه
یکی پهلوان گفت کای شهریار
نگه کن بدین لشکر نامدار
همه لشکر از شاه دارند شرم
ز تیر و کمانشان شود دست نرم
چنین داد پاسخ که مردی هزار
گزین کرد باید ز لشکر سوار
نباشد چنین کار کار زنان
منم لشکریدار دندان کنان
پراگنده شد شهری و لشکری
همی جست هرکس ره مهتری
همی ساختی کار لشکر نهان
ندانست رازش کس اندر جهان
به مرو آیم و زاستر نگذرم
نخواهم که رنج آید از لشکرم
برادرش را داد تخت و کلاه
که تا گنج و لشکر بدارد نگاه
وزان جایگه لشکر اندر کشید
سوی آذرآبادگان پرکشید
چو از پارس لشکر فراوان ببرد
چنین بود رای بزرگان و خرد
چو خاقان چین این سخنها شنید
ز چین و ختن لشکری برگزید
که بر ما همی رنج بپراگند
چرا هم ز لشکر نه گنج آگند
که قیصر سپه کرد و لشکر کشید
ز چین و ختن لشکر آمد پدید
بیاورد لشکر ز آذر گشسپ
همه بیبنه هر یکی با دو اسپ
همی تاخت لشکر چو از کوه سیل
به آمل گذشت از در اردبیل
به لشکر یکی مرد بد شمر نام
خردمند و با گوهر و رای و کام
همه لشکر ترک بر هم زدند
به بوم و به دشت آتش اندر زدند
برآسود یک هفته لشکر نراند
ز چین مهتران را همه پیش خواند
بدان مایه لشکر که برد این گمان
که یزدان گشاید در آسمان
غنیمت همه بهر لشکر نهاد
نیامدش از آگندن گنج باد
مرا ساز جنگست و هم خواسته
همان لشکر یکدل آراسته
ترا با دلیران من پای نیست
به هند اندرون لشکر آرای نیست
به لشکر ز کارش کس آگه نبود
جز از نامدارانش همره نبود
به لشکر همی گوید این گر به گنج
وگر شهر و کشور سپردن به رنج
همان نامبردار سیصد هزار
ز لشکر که خواند مرا شهریار
ورا زود سالار لشکر کنیم
بدین مرز با ارز ما سر کنیم
یکی چاره سازم کنون من که روز
سرآید بدین مرد لشکر فروز
شود شاه و لشکر بدان جایگاه
که بیره نماید بران بیشه راه
نه بازارگان ماند ایدر نه شاه
نه دهقان نه لشکر نه تخت و کلاه
همه لشکر خویش را برنشاند
پس شاه بهرام لشکر براند
گر از لشکر و کارداران من
ز خویشان و جنگی سواران من
نشست آن زمان شاه و لشکر بر اسپ
بیامد سوی خان آذر گشسپ
پیاده شده لشکر از هر دو روی
جهانی سراسر پر از گفتوگوی
دو شاه و دو لشکر رسیده بهم
همی رفت هرگونه از بیش و کم
به زین بر نشستند هر دو سوار
همان پرهنر لشکر نامدار
به دیبا بیاراسته پشت پیل
همی تافت آن لشکر از چند میل
ز خورد و ز بخشش گرفتم شمار
درمهای این لشکر نامدار
سپردم به هرمز کلاه و نگین
همه لشکر و گنج ایران زمین
سوی شاه هیتال شد ناگهان
ابا لشکر و گنج و چندی مهان
چغانی شهی بد فغانیش نام
جهانجوی با لشکر و گنج و کام
چو لشکر دهی مر مرا گنج هست
سلیح و بزرگی و نیروی دست
بدو داد شمشیرزن سیهزار
ز هیتالیان لشکری نامدار
قباد از پس پشت پیروز شاه
همیراند چون باد لشکر به راه
ز شاهان نبد زنده جز کیقباد
شد آن لشکر و پادشاهی بباد
همیراند با لشکر و گنج و ساز
که پیکار جویند با خوشنواز
همیراند با کام دل خوشنواز
سرافراز با لشکر رزمساز
بیاورد لشکر به دشت نبرد
همان عهد را بر سر نیزه کرد
که تا چون گریزند ز ایران زمین
گرآیند لشکر ازان دشت کین
یکی مرد بینادل و چربگوی
ز لشکر گزین کرد با آبروی
چو این کرده شد نام یزدان بخواند
ز پیش سمرقند لشکر براند
درم داد با لشکر نامدار
سوی جنگ جستن برآراست کار
وزان روی سرگشته پیروز شاه
همیراند چون باد لشکر به راه
چو بشنید پیغام او سوفراز
بیاورد لشکر به پردهسرای
بیاراست لشکر چو پر تذرو
بیامد ز زاولستان سوی مرو
چنین گفت لشکر که فرمان تو راست
بدین آشتی رای و پیمان تو راست
دو لشکر همی جنگ را ساختند
درفش بزرگی برافراختند
همان موبد موبدان اردشیر
ز لشکر بزرگان برنا و پیر
همیتاخت تا پیش لشکر رسید
بره بر بسی کشته و خسته دید
چو لشکر بدیدند روی قباد
ز دیدار او انجمن گشت شاد
به لشکر چنین گفت کامروز کار
به کام ما بد از روزگار
هرآنگه که زین لشکر دینپرست
بنالد بر ما یکی زیردست
همه لشکرش دست بر برزدند
همی هر کسی رای دیگر زدند
درم داد و آن لشکر آباد کرد
دل مردم کینهور شاد کرد
بیاورد لشکر سوی طیسفون
دل از درد ایرانیان پر ز خون
چو آگاه شد زان سخن سوفزای
همانگه بیاورد لشکر ز جای
ز هر جای فرمانبران را بخواند
سوی طیسفون تیز لشکر براند
ز روم و ز چین لشکر آید کنون
بریزند زین مرز بسیار خون
ز یزدان وز لشکرم نیست شرم
که من چند پالودهام خون گرم
چو آورد لشکر به نزدیک شاه
هم اندر زمان برگشادند راه
وزان پس بیاورد لشکر بروم
شد آن بارهی او چو یک مهره موم
همه لشکر و زیردستان ما
ز دهقان وز در پرستان ما
چو نامه بدینگونه باشد بدوی
چو من دشمن و لشکری جنگجوی
به پیمان سپارم تو را لشکری
ازان هر یکی بر سران افسری
چو بر نامه بر مهر بنهاد شاه
بیاورد شاپور لشکر به راه
چنان هم که باید دل لشکری
همه در نکوهش کند کهتری
به شاه جهاندار دادش رمه
سلیح سواران و لشکر همه
گزین کرد پس هرک بد نامدار
پراگنده از لشکر شهریار
سپهبد خود و لشکرش ساز کرد
بزد کوس و آهنگ شیراز کرد
ورا شاه بنشاند بر دست راست
ندانست لشکر که موبد کجاست
بزد کوس وز جای لشکر براند
همی ماه و خورشید زو خیره ماند
برفتند با نیزه و خود و کبر
همی گرد لشکر برآمد به ابر
ز بس پیکر و لشکر و سیم و زر
کمرهای زرین و زرین سپر
مبادا که از لشکری یک سوار
نه با ترگ و با جوشن کارزار
ازین گونه لشکر بگرگان کشید
همی تاج و تخت بزرگان کشید
مرا ساز و لشکر ز شاهان پیش
فزونست و هم دولت و رای بیش
مبادا که از کارداران من
گر از لشکر و پیشکاران من
بدرگاه بر کارداران من
ز لشکر نبرده سواران من
زمین را به کردار تابنده ماه
به داد و به لشکر بیاراست شاه
ز شاهان که با تخت و افسر بدند
به گنج و به لشکر توانگر بدند
برآمد خروش از در نوشزاد
بجنبید لشکر چو دریا ز باد
ز لشکر مرا زینهاری مخواه
سرافراز گردان و فرزند شاه
برفتند گردان لشکر ز جای
خروش آمد از کوس وز کرنای
چپ لشکر شاه ایران ببرد
به پیش سپه در نماند ایچ گرد
تو لشکر بیارای و بر ساز جنگ
مدارا کن اندر میان با درنگ
فراوان ز مردان لشکر بکشت
ازان کار شد رام برزین درشت
هران کس که ترساست از لشکرش
همی از پی کیش پیچد سرش
چو آگاه شد لشکر از مرگ شاه
پراگنده گشتند زان رزمگاه
هرآن گه که بینند بیشاه بوم
زمان تا زمان لشکر آید ز روم
شگفت آمد از لشکر و ساز اوی
همان چهره و نام وآواز اوی
یکی هفته آن لشکر جنگجوی
بروی اندر آورده بودند روی
همیبود یک چند باگفت وگوی
جهانجوی با لشکری جنگجوی
سپهدار با لشکر و گنج و تاج
بگلزریون بودزان روی چاج
به سوی خراسان کشم لشکری
بخواهم سپاهی ز هرکشوری
کمانکش نبودی به لشکر چنوی
نه ازنامداران چنان جنگجوی
خردمند و نامش فغانیش بود
که با گنج و با لشکر خویش بود
به اندیشه بنشست با رایزن
بزرگان لشکر شدند انجمن
ز لشکر جهاندیده گان را بخواند
سخن سر به سر پیش ایشان براند
دمادم به لشکر گه آمد سپاه
تبیره زنان برگرفتند راه
توتخت بزرگی ندیدی نه تاج
شگفت آمدت لشکر و مرز چاج
بی اندازه لشکر شدند انجمن
ز چاچ وز چین وز ترک و ختن
تو با شاه ایران مکن رزم یاد
مده پادشاهی و لشکر به باد
زلشکر یکی نامور برگزید
سرافراز جنگی چنانچون سزید
که شد شاه با لشکر از بهر رزم
شما کهتری را مسازید بزم
چنین باکسی گفت باید که گنج
نبیند نه لشکر نه رزم و نه رنج
ز پیروزی لشکر غاتفر
همیبرفرازد به خورشید سر
ز لشکر سخنگوی ده برگزید
که دانند گفتار دانا شنید
ز کوه و بیابان وز ریگ و شخ
بجوشید لشکر چو مور و ملخ
یکی لشکری از مداین براند
که روی زمین جز بدریا نماند
ز هیتال وز لشکر غاتفر
مکن یاد وتیمار ایشان مخور
ز داد وز بیداد وز کشورش
هم از لشکر و گنج وز افسرش
مرا داد بیآرزو دخترش
نجویند جز رای من لشکرش
به خارا پر از گرد وکوپال بود
که لشکرگه شاه هیتال بود
یکی لشکری سوی گرگان کشید
که گشت آفتاب از جهان ناپدید
دولشکر ببخشید بر هشت بهر
همه رزمجویان گیرنده شهر
زمین وار لشکر گهی چارسوی
دوشاه گرانمایه و نیک خوی
یکی را چوتنها بگیرد دو تن
ز لشکر برین یک تن آید شکن
ز شهر و ز لشکر خبیره شدند
همه نامداران پذیره شدند
برآورد گه بر سرافشان کنم
همه لشکرش را خروشان کنم
ز لشکر بخوانیم چندی مهان
خردمند و برگشته گرد جهان
ز لشکر گر آیی به نزدیک من
درفشان کنی جان تاریک من
بدانست شهری و هم لشکری
کزان کارجنگ آید و داوری
بیارای لشکر فراز آر جنگ
به رزم آمدی چیست رای درنگ
چنان بد که روزی دو شاه جوان
برفتند بیلشکر و پهلوان
به لشکر گه آمد دوشاه جوان
همه بهر بیشی نهاده روان
که درهند مردی سرافراز بود
که با لشکر و خیل و با ساز بود
دولشکر کشیدند صف بر دو میل
دو شاه سرافراز بر پشت پیل
بدین لشکر من فروان کسست
که همسال او به آسمان کرکسست
زکسری مرا گنج بخشیده نیست
همه لشکر وپادشاهی یکیست
بتوقیع پاسخ چنین داد باز
که هستیم ازان لشکری بینیاز
چنین گفت کای مرد گردن فراز
چنین لشکری گشن وزین گونه ساز
که بیلشکر گشن بیرون شود
دل دوستداران پر از خون شود
بفرمای داری زدن بر درش
ببیداری کشور و لشکرش
همه لشکرش گرد آن مرغزار
همیگشت هرکس ز بهر شکار
گزافه مفرمانی خون ریختن
وگر جنگ را لشکر انگیختن
از اندازه لشکر شهریار
کم آمد درم تنگ سیصد هزار
طلایه پراگنده بر گرد دشت
همه شب همی گرد لشکر بگشت
از آباد بومش بر آریم خاک
زگنج و ز لشکر نداریم باک
ز لشکر یکی مرد بگزید گرد
که داند شمار نبشت و سترد
حلب شد بکردار دریای خون
به زنهار شد لشکر باطرون
جهاندیده بدال درپیش بود
که با گنج و با لشکر خویش بود
وزین روی تا مرو لشکر کشید
شد از گرد لشکر زمین ناپدید
ز ارمینیه تا در اردبیل
پراگنده شد لشکرش خیل خیل
برو راه این لشکر آباد کن
علف سازو از تیغ ما یادکن
چو تاریک شد روزگار بهی
ز لشکر بهرمز رسید آگهی
چو برخواند آن نامه را شهریار
بپژمرد زان لشکر بیشمار
ز راه خراسان بود رنج ما
که ویران کند لشکر و گنج ما
وزان روی قیصر بیامد ز روم
به لشکر بزیر اندر آورد بوم
بدو گفت موبد که لشکر بساز
که خسرو به لشکر بود سرفراز
بیامد ز هر کشوری لشکری
به پیش اندرون نامور مهتری
گر از لشکر ساوه گیری شمار
برو چارصد بار بشمر هزار
که چون این دو لشکر برابر شود
سر نیزهها بر دو پیکر شود
که بااو یکی اند لشکر به جنگ
وگر گردد این کار ما با درنگ
دو لشکر چو تنگ اندر آمد به راه
ازان روسپهبد وزین روی شاه
برفتند کارآگهان از درش
نبود آگه از کار وز لشکرش
چوبشنید بهرام لشکر براند
جهاندیدگان را برخویش خواند
اگربسته گرکشته اورابرت
بیاریم و آسوده شد لشکرت
که لشکر بهرکار با اویکیست
اگر نامدارست وگر کودکیست
هرانگه که لشکر براند به راه
بود یک زمان در میان سپاه
به کارآگهان گفت راز ازنخست
زلشکر همیکرد باید درست
که داندکه در جنگ پیروز کیست
بدان سردگر لشکر افروز کیست
برین گونه آراسته لشکری
بپرخاش بهرام یل مهتری
بدین لشکر و چیز ونامی دروغ
نگیری بر تخت شاهی فروغ
بدین کار خاقان مرا یاورست
همان کاندر ایران وچین لشکرست
ببینید لشکرش راسر به سر
که تا کیست زیشان یکی نامور
بگفت و بخندید وبرگشت زوی
سوی لشکر خویش بنهاد روی
یکی تنگ آورد گاهی گرفت
بدو مانده بد لشکر اندر شگفت
ابا گنج وبا لشکر بیشمار
به ایران که خواند تو را شهریار
نبودی جز از ساوه سالار چین
که آورد لشکر به ایران زمین
سپاه تو با لشکر دشمنند
ابا او همه یک دل ویک تنند
بدین رزمگه امشب اندر مباش
ممان تا شود گنج و لشکر به لاش
بدان لشکر اکنون رسید آگهی
نباید که تو سر بدشمن دهی
همه مهتران را زلشکر بخواند
سزاوار بر تخت شاهی نشاند
چو بندوی خراد لشکر فروز
چو نستود لشکرکش نیوسوز
بخواهم گشادن یکی راز خویش
نهان دارم از لشکر آواز خویش
تو با لشکر اکنون شبیخون کنی
ز دلها مگر مهر بیرون کنی
چو پاسخ شنید آن فرستاده مرد
سوی لشکر پهلوان شد چو گرد
همه لشکرآتش برافروختند
بهر جای شمعی همیسوختند
زلشکر گزیدند مردی دبیر
سخن گوی و داننده ویادگیر
از ایرانیان پاسخ ایدون شنید
که تا رزم لشکر نیاید پدید
ز لشکر گزین کرد بهرام شیر
سپاهی جهانگیر وگرد دلیر
بشد تیز لشکر بفرمان گو
سه ترک سر افرازشان پیش رو
برلشکر شهریار آمدند
جفاپیشه و کینه دار آمدند
پس من کنون تا پل نهروان
بیاورد لشکر چو کوهی گران
بتنها تن او یکی لشکرست
جهانگیر و بیدار و کنداورست
چوبهرام رفت اندر ایوان شاه
گزین کرد زان لشکر کینه خواه
چنین لشکری نامبردار و گرد
ببهرام پور سیاوش سپرد
همیبود تا لشکر رزمساز
رسیدند نزدیک آن دژ فراز
ابرپای خاست آنگه از بام زود
تن خویشتن را به لشکر نمود
چو خسرو شما را بدید او برفت
سوی روم با لشکر خویش تفت
چو خسرو به نزدیک ایشان رسید
بران شهر لشکر فرود آورید
نوشته سوی مهتری باهله
که گرلشکر آید مکنشان یله
فرستاد روز چهارم کسی
که نزدیک ما نیست لشکر بسی
چو بگذشت لشکر بران تازه بوم
بتندی همیراند تا مرز روم
فروماند زان شاه گیتی فروز
به بیرون بماندند لشکر سه روز
نخستین بپرسید قیصر ز شاه
از ایران وز لشکر و رنج راه
سلیح است و هم گنج و هم لشکرست
شما را ببین تا چه اندر خورست
چولشکر ز جای دگر سازد اوی
ز کین تو هرگز نپردازد اوی
شد آن لشکر و تخت شاهی بباد
بپیچد و شد شاه را سر زداد
چو خواهی که داردت پیروزبخت
جهاندار و با لشکر و تاج و تخت
سخنها ز هرگونه آراستیم
ز هر کشوری لشکری خواستیم
نخواهد ز دارندگان باژ روم
نه لشکر فرستد بران مرز وبوم
چو لشکر فرستی بدیشان سپار
خرد یافته دختر نامدار
بهر جای بیداد لشکر کشید
ز آسودگی تیغها برکشید
نیا طوس جنگی برادرش بود
بدان جنگ سالار لشکرش بود
همان بر نیاطوس وبر لشکرش
چه برنامور قیصر وکشورش
همیرفت لشکر به راه وریغ
نیا طوس در پیش با گرز وتیغ
چو بشنید خسروکه آمد سپاه
ازان شارستان برد لشکر به راه
همیرفت لشکر بکردار گرد
سواران بیدار و مردان مرد
دل خسرو از لشکر نامدار
بخندید چون گل بوقت بهار
بیاورد لشکر به پرده سرای
نهفته یکی ماه را ساخت جای
برفت این دوگرد ازمیان سپاه
ز لشکر نگه کرد خسرو به راه
برادرم بندوی کنداورست
همان یارش ازلشکری دیگرست
دو هفته برآمد بفرمان شاه
بلشکر گه آمد دمادم سپاه
چو آمد به لشکر گه خویش باز
همان تیره گشت آن شب دیریاز
سرا پردهی شاه بردشت دوک
چنان لشکری گشن وراهی سه دوک
چو آگاه شد لشکر نیمروز
که آمد ز ره شاه گیتی فروز
نیاطوس را داد لشکر همه
بدو گفت مهتر تویی بررمه
به لشکر گهش یار بندوی بود
که بندوی خال جهانجوی بود
چولشکر بیاری بدین مرز وبوم
که اندیشد از گرز مردان روم
همانگه ز لشکر یکی نامجوی
نگه کرد با دانش و آب روی
نیامد سخنها برو کارگر
بفرمود تا رفت لشکر بدر
چنین گفت پس مهتر کینه خواه
که من کرد خواهم به لشکر نگاه
بدیدار آن لشکر کینه خواه
گرانمایگان برگرفتند راه
چولشکر بدیدند باز آمدند
به نزدیک مهتر فراز آمدند
که این بی کرانه یکی لشکرند
ز اندیشه ما همیبگذرند
فرستید ز ایدر به لشکر گهش
بدان تابریده ببیند شهش
به ایرانیان گفت صف برکشید
همه کشور دوک لشکر کشید
دوان اسپ با مرد گردن فراز
همیشد به لشکر گه خویش باز
که از لشکر امروز جنگی منم
بگاه گریزش درنگی منم
ازان رومیان کشته شد لشکری
هرآنکس که بود از دلیران سری
نگه کرد خسرو بدان رزمگاه
جهان دید یکسر زلشکر سیاه
جهان را تو بیلشکر روم دان
همان تیغ پولاد را موم دان
ازان کوه لشکر همیدید شاه
چپ وراست و قلب و جناح سپاه
ببین از چپ لشکر ودست راست
که تا از میان دلیران کجاست
بدو گفت خسرو که اینست روی
که گفتی ز لشکر کنون یار جوی
چومردان گزین کرد ز ایران دو هفت
ز لشکر بیک سو خرامید تفت
نیاطوس با لشکر رومیان
ببستند ناچار یکسر میان
همه لشکر نامور شاد شد
دل مریم از درد آزاد شد
بفرمود تاکوس برپشت پیل
ببستند وشد گرد لشکر چونیل
چنین تا میان دولشکر براند
کزو تا بدشمن فراوان نماند
گرانمایگان از پس اندر شدند
چنان لشکری را بهم بر زدند
چو بهرام زان لشکر آگاه گشت
بیامد بران خیمهها برگذشت
یکی لشکرست این چومور وملخ
گرفته بیابان همه ریگ و شخ
چوآمد غوپاسبان و جرس
ز لشکر نبد خفته بسیار کس
جهان جوی بندوی ز آنجا برفت
میان دو لشکر خرامید تفت
وزان روی بهرام لشکر براند
به روز اندرون روشنایی نماند
ز لشکر نگه کرد کنداوری
خوش آواز و گویا منا دیگری
ز لشکر بر شاه شد خیره خیر
کمان را بزه کرد و یک چوبه تیر
که شد لشکر او به نزدیک شاه
سپهبد گریزان به شد بیسپاه
چو از دور دیدند بهرام را
چنان لشکرگشن و خودکام را
چنین گفت بهرام کایدر سوار
نباشد جز از لشکر شهریار
همان نیز بهرام با لشکرش
نبود ایمن از راه وز کشورش
همه اسپ را تنگها برکشید
همه گرد این بیشه لشکر کشید
یلان سینه و گرد ایزد گشسپ
ز یک سوی لشکر همیراند اسپ
به بیراه لشکر همیراندند
سخنهای شاهان همیخواندند
چوبیچارهتر گشت و لشکر نماند
گریزان به شبگیر ز آنجا براند
همه لشکرش را بهم بر زدیم
به لشکر گهش آتش اندرزدیم
نیاطوس زان جایگه برنشست
به لشکرگه خویش شد نیم مست
هم آنگه ز لشکر سواری چو باد
به خسرو فرستاد رومی نژاد
برین گونه چون شد سخنها دراز
به لشکر گه آمد نیاطوس باز
ز لشکر هر آنکس که هنگام کار
بماندند با نامور شهریار
گر از زیردستان بنالد کسی
گر از لشکری رنج یابد بسی
همه لشکر رومیان عرض کن
هر آنکس که هستند نوگر کهن
ز لشکر گه آمد به آذرگشسپ
به گنبد نگه کرد و بگذاشت اسپ
چو زو بازگیرم بجوشد سپاه
ز لشکر شود روز روشن سیاه
کنون گر بخواهی ز من دخترم
سپارم بتو لشکر و کشورم
که زیبد بران هر دو بر مهتری
همان رنج کش باید و لشکری
وزان روی بهرام شد تا به مرو
بیاراست لشکر چو پر تذرو
درم داد و آمد سوی خانه باز
چنین گفت با لشکر رزمساز
شما دل به رفتن مدارید تنگ
که از چینیان لشکر آید به جنگ
همه جان یکایک به کف برنهید
اگر لشکر آید دمید و دهید
همیراند چون باد لشکر به راه
به رخشنده روز و شبان سیاه
دو فرسنگ لشکر همیشد ز پس
بر اسپان نماندند بسیار کس
ازین ننگ تا جاودان بر درت
بخندد همی لشکر و کشورت
بدو گفت بشتاب و برکش سپاه
نگه کن که لشکر کجا شد به راه
ازیشان به دل بر نکرد ایچ یاد
زلشکر سوی ساربان شد چوباد
دو لشکر برابر کشیدند صف
همه جانها برنهاده به کف
همه لشکر چین بهم بر شکست
بس کشت و افگند و چندی بخست
ز لشکر بسی زینهاری شدند
به نزدیک خاقان به زاری شدند
چو گستهم بشنید لشکر براند
پراگنده لشکر همه باز خواند
به جایی کجا لشکر شاه بود
که گستهم زان لشکر آگاه بود
پذیره شدن را سپه برنشاند
ازان جایگه نیز لشکر براند
ببردند زین گونه مردی برش
بخندید زو کشور و لشکرش
بخندید خسرو ز گفتار زن
بدو گفت کای ماه لشکرشکن
ز لشکر ده و دو هزار دگر
دلاور سواران پرخاشخر
چو در پادشاهی به دیدی شکست
ز لشکر گر از مردم زیر دست
جهان بی سر و افسر تو مباد
بر و بوم بی لشکر تو مباد
چرا راه دادی که قیصر ز روم
بیاورد لشکر بدین مرز و بوم
شهنشاه و لشکر چو سیصد هزار
کس از پیل جنگش نداند شمار
بشد زاد فرخ بگفت این سخن
رخ لشکر نو ز غم شد کهن
وازن جایگه لشکر اندر کشید
شد آن آرزو بر دلش ناپدید
بشد زاد فرخ به خسرو بگفت
که لشکر همه یار گشتند و جفت
چو قیصر نگه کرد و آن نامه دید
ز لشکر گرانمایهیی برگزید
کشیدند لشکر بران رودبار
بدان تا چه فرمان دهد شهریار
بیاورد لشکر هم آنگه ز روم
بیامد سوی مرز آباد بوم
بفرمود تا زاد فرخ برفت
به نزدیک آن لشکر شاه تفت
بگیرد تو را نزد قیصر برد
گرت نزد سالار لشکر برد
سر لشکر نامور گشته شد
سپهبد به جنگ اندرون کشته شد
پراگنده شد لشکر شهریار
سیه گشت روز و تبه گشت کار
بدانست هم زاد فرخ که شاه
ز لشکر همه زو شناسد گناه
همیگفت لشکر به مردی و رای
همیکرد خواهند شاهی بپای
بران کوههی پیل بنشست شاه
ز باغش بیاورد لشکر به راه
همه لشکرش یک سر آراسته
کشیده همه تیغ و پیراسته
کجا آن همه لشکر و بوم و بر
کجا آن سرافرازی و تخت زر
فزون زین نباشد کسی را سپاه
ز لشکر که آمدش فریادخواه
ز لشکر نیارست دم زد کسی
نبد خود دران شهر مردم بسی
همه لشکر امروز یار توایم
گرت زین بد آید حصار توایم
برانگیخت از جای اسپ سیاه
همیداشت لشکر مر او را نگاه
خبر چون به نزدیک پوران رسید
ز لشکر بسی نامور برگزید
بسی کشته شد لشکر از هر دو سوی
سپه یک ز دیگر نه برگاشت روی
هم از شاه و دستور و ز لشکرش
ز سالار بیدار و ز کشورش
چو از لشکر آن هر دو تنها شدند
به زیر یکی سرو بالا شدند
خروشی برآمد ز لشکر به زار
ز تیمار وز رفتن شهریار
فرخ زاد هرمزد لشکر براند
ز ایران جهاندیدگان را بخواند
چو لشکر فراوان شود بازگرد
به مردم توان ساخت ننگ و نبرد
کزان سو فراوان مرا لشکرست
همه پهلوانان کنداورست
کنارنگ مروست ماهوی نیز
ابا لشکر و پیل و هر گونه چیز
کنون تا در طیسفون لشکرست
همین زاغ پیسه به پیش اندرست
تو با لشکرت رزم را سازکن
سپه را برین برهم آواز کن
چنین لشکری گشن ما را که هست
برین تنگ دژها نشاید نشست
چو بر لشکر ترک بر حمله برد
پس پشت او در نماند ایچ گرد
وزان جایگه جنگ لشکر بسیچ
ز رای و ز پوزش میاسای هیچ
برفتند دانندگان از برش
بیامد یکی موبد از لشکرش
اگر زنده ماند تن یزدگرد
ز هر سو برو لشکر آیند گرد
برین گونه بر تاجداری بمرد
که از لشکر او سواری نبرد
بدانست لشکر که این نیست راست
به شوخی ورا سر بریدن سزاست
به مهتر پسر داد بلخ و هری
فرستاد بر هر سوی لشکری
چولشکر فراوان شد و خواسته
دل مرد بی تن شد آراسته
به آموی شد پهلو پیش رو
ابا لشکری جنگ سازان نو
به شهر بخارا نهادند روی
چنان ساخته لشکری جنگجوی
همه مهتران را ز لشکر بخواند
وزین گونه چندین سخنها براند
کنون سوی جیحون نهادست روی
به پرخاش با لشکری جنگجوی
به مرو اندرون بود لشکر دوماه
به خوبی نکرد ایچ برمانگاه
چو برسام چینی درفشش بدید
سپه را ز لشکر به یکسو کشید
منادیگری گرد لشکر بگشت
به درگاه هرخیمهیی برگذشت
سه پور جوانش به لشکر بدند
همان هر سه با تخت و افسر بدند