غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«کمان» در غزلستان
حافظ شیرازی
«کمان» در غزلیات حافظ شیرازی
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداخت
گر غالیه خوش بو شد در گیسوی او پیچید
ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پیوست
ز چشم شوخ تو جان کی توان برد
که دایم با کمان اندر کمین است
جان درازی تو بادا که یقین می دانم
در کمان ناوک مژگان تو بی چیزی نیست
ز چین زلف کمندت کسی نیافت خلاص
از آن کمانچه ابرو و تیر چشم نجاح
دوتا شد قامتم همچون کمانی
ز غم پیوسته چون ابروی فرخ
سر ما فرونیاید به کمان ابروی کس
که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد
ز چشمت جان نشاید برد کز هر سو که می بینم
کمین از گوشه ای کرده ست و تیر اندر کمان دارد
خم ابروی تو در صنعت تیراندازی
برده از دست هر آن کس که کمانی دارد
راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد
آه و فریاد که از چشم حسود مه چرخ
در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد
عدو با جان حافظ آن نکردی
که تیر چشم آن ابروکمان کرد
قد خمیده ما سهلت نماید اما
بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد
از چشم شوخش ای دل ایمان خود نگه دار
کان جادوی کمانکش بر عزم غارت آمد
مرغ دل باز هوادار کمان ابرویست
ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد
پیش کمان ابرویش لابه همی کنم ولی
گوش کشیده است از آن گوش به من نمی کند
دل که از ناوک مژگان تو در خون می گشت
باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود
شکسته گشت چو پشت هلال قامت من
کمان ابروی یارم چو وسمه بازکشید
در کمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است
ز ابرو و غمزه او تیر و کمانی به من آر
حدیث توبه در این بزمگه مگو حافظ
که ساقیان کمان ابرویت زنند به تیر
کمان ابروی جانان نمی پیچد سر از حافظ
ولیکن خنده می آید بدین بازوی بی زورش
چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم
که دل به دست کمان ابروییست کافرکیش
ابروی دوست کی شود دست کش خیال من
کس نزده ست از این کمان تیر مراد بر هدف
بعد از اینم چه غم از تیر کج انداز حسود
چون به محبوب کمان ابروی خود پیوستم
کمان ابرویت را گو بزن تیر
که پیش دست و بازویت بمیرم
در مسجد و میخانه خیالت اگر آید
محراب و کمانچه ز دو ابروی تو سازم
بر ما بسی کمان ملامت کشیده اند
تا کار خود ز ابروی جانان گشاده ایم
مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو
اگر چه مرغ زیرک بود حافظ در هواداری
به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو
ز ساقی کمان ابرو شنیدم
که ای تیر ملامت را نشانه
به اختیارت اگر صد هزار تیر جفاست
به قصد جان من خسته در کمان داری
با چشم و ابروی تو چه تدبیر دل کنم
وه زین کمان که بر من بیمار می کشی
دل ز ناوک چشمت گوش داشتم لیکن
ابروی کماندارت می برد به پیشانی
چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند
بیمار که دیده ست بدین سخت کمانی
امید هست که منشور عشقبازی من
از آن کمانچه ابرو رسد به طغرایی
سعدی شیرازی
«کمان» در غزلیات سعدی شیرازی
می رود تا در کمند افتد به پای خویشتن
گر بر آن دست و کمان چشم اوفتد نخجیر را
چون کمان در بازو آرد سروقد سیمتن
آرزویم می کند کآماج باشم تیر را
چشمان ترک و ابروان جان را به ناوک می زنند
یا رب که دادست این کمان آن ترک تیرانداز را
سروبالای کمان ابرو اگر تیر زند
عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را
وان گه که به تیرم زنی اول خبرم ده
تا پیشترت بوسه دهم دست و کمان را
هزار صید دلت پیش تیر بازآید
بدین صفت که تو داری کمان ابرو را
کمان سخت که داد آن لطیف بازو را
که تیر غمزه تمامست صید آهو را
هر کو نظری دارد با یار کمان ابرو
باید که سپر باشد پیش همه پیکان ها
ای سخت کمان سست پیمان
این بود وفای عهد اصحاب
ابروش کمان قتل عاشق
گیسوش کمند عقل داناست
ای کاب زندگانی من در دهان توست
تیر هلاک ظاهر من در کمان توست
از دست کمان مهره ابروی تو در شهر
دل نیست که در بر چو کبوتر نطپیدست
گر همه مرغی زنند سخت کمانان به تیر
حیف بود بلبلی کاین همه دستان اوست
بی حسرت از جهان نرود هیچ کس به در
الا شهید عشق به تیر از کمان دوست
خصمی که تیر کافرش اندر غزا نکشت
خونش بریخت ابروی همچون کمان دوست
در همه شهر ای کمان ابرو
کس ندانم که صید تیر تو نیست
یک روز عنایت کن و تیری به من انداز
باشد که تفرج بکنم دست و کمانت
هر دم کمند زلفت صیدی دگر بگیرد
پیکان غمزه در دل ز ابروی چون کمانت
و ابرو که تو داری ای پری زاد
در صید چه حاجت کمانت
ابرویش خم به کمان ماند و قد راست به تیر
کس ندیدم که چنین تیر و کمانی دارد
کیست آن فتنه که با تیر و کمان می گذرد
وان چه تیرست که در جوشن جان می گذرد
کمان چفته ابرو کشیده تا بن گوش
چو لشکری که به دنبال صید می تازد
به دریای غمت غرقم گریزان از همه خلقم
گریزد دشمن از دشمن که تیرش در کمان باشد
که دارد در همه لشکر کمانی
که چون ابروی زیبای تو باشد
باور از بخت ندارم که به صلح از در من
آن بت سنگ دل سخت کمان بازآمد
آن کمان ابرو که تیر غمزه اش
هر زمانی صید دیگر می زند
تیر مژگان و کمان ابروش
عاشقان را عید قربان می کند
حاش لله که من از تیر بگردانم روی
گر بدانم که از آن دست و کمان می آید
چون قامتم کمان صفت از غم خمیده دید
چون تیر ناگهان ز کنارم بجست یار
از عشق کمان دست و بازوش
افتاده خبر ندارد از تیر
من از این هر دو کمانخانه ابروی تو چشم
برنگیرم و گرم چشم بدوزند به تیر
زینهار از بلای تیر نظر
که چو رفت از کمان نیاید باز
نه شرط عشق بود با کمان ابروی دوست
که جان سپر نکنی پیش تیربارانش
سحرست کمان ابروانت
پیوسته کشیده تا بناگوش
یک روز کمان ابروانش
می بوسم و گو بزن به تیرم
دیدی که وفا به سر نبردی
ای سخت کمان سست پیمان
من از دست کمانداران ابرو
نمی یارم گذر کردن به هر سو
سپر صبر تحمل نکند تیر فراق
با کمان ابرو اگر جنگ نیاغازی به
تا شکاری ز کمند سر زلفت نجهد
ز ابروان و مژه ها تیر و کمان ساخته ای
لاجرم صید دلی در همه شیراز نماند
که نه با تیر و کمان در پی او تاخته ای
مرغ دل صاحب نظران صید نکردی
الا به کمان مهره ابروی خمیده
ای تیر غم عشق تو هر جا که رسیده
افتاده به زخمش چو کمان پشت دوتویی
ز ابروی زنگارین کمان گر پرده برداری عیان
تا قوس باشد در جهان دیگر نبیند مشتری
وقتی کمند زلفت دیگر کمان ابرو
این می کشد به زورم وان می کشد به زاری
ای زلف تو کمندی ابروی تو کمانی
وی قامت تو سروی وی روی تو بهاری
ما سپر انداختیم گر تو کمان می کشی
گو دل ما خوش مباش گر تو بدین دلخوشی
سعدی اگر جزع کنی ور نکنی چه فایده
سخت کمان چه غم خورد گر تو ضعیف جوشنی
نوک تیر مژه از جوشن جان می گذرانی
من تنک پوست نگفتم تو چنین سخت کمانی
وز بهر شکار دل نهاده
تیر مژه در کمان ابروی
دلبر سست مهر سخت کمان
صاحب دوست روی دشمن خوی
جور بکن که حاکمان جور کنند بر رهی
شیر که پایبند شد تن بدهد به روبهی
مولوی
«کمان» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
هرکس نکشد کمان کمان ارزان نیست
رستم باید که کار نامردان نیست
گفتا بکمان و تیر خود مینازی
گستاخ مینداز گرو پیش منست
تیری ز کمانچهی ربابی بجهید
از چنبر تن گذشت و بر قلب رسید
زان ابروی چون کمانت ای بدر منیر
دل شیشهی پرخون شود از ضربت تیر
آن کیست کز این تیر نشد همچو کمان
وز زخم چنین تیر گرفتار چنان
گر دست شکسته شد کمان گیر ای جان
اینک به شکنجه زیر زنجیر ای جان
هر تیر که جست از آن سخت کمان
هر نکته که هست هست از آن شهره بیان
در چشم منست ابروی همچو کمان
من روح سپر کرده و او تیر زنان
وانگه عمل کمان به مو وابسته است
گر مو شود اندیشه نگنجد به میان
دلها مثل رباب و عشق تو کمان
زامد شد این کمانچه دلها نالان
وانگه عمل کمان به مو وابسته است
گر مو شود اندیشه نگنجد به میان
هر تیر که جست هست از آن سخت کمان
هر نکته که هست جست از آن شعله دهان
معشوق من از همه نهانست بدان
بیرون ز کمان هر گمانست بدان
تو تیری و ما همچو کمانیم هنوز
تیری چه عجب گر ز کمان بگریزی
ای گوی زنخ زلف چو چوگان داری
ابروی کمان و تیر مژگان داری
تو تیری و ما همچو کمانیم هنوز
تیری چه عجب گر ز کمان بگریزی
همدست همه دست زنانم کردی
دو گوش کشان همچو کمانم کردی
فردوسی
«کمان» در شاهنامه فردوسی
مبر خود به مهر زمانه گمان
نه نیکو بود راستی در کمان
کمانهای چاچی وتیر خدنگ
سپرهای چینی و ژوپین جنگ
شبیخون سگالیده و ساخته
بپیوسته تیر و کمان آخته
دو ابرو بسان کمان طراز
برو توز پوشیده ازمشک ناز
به نزد پری چهرگان رفت زال
کمان خواست از ترک و بفراخت یال
کمان ترک گلرخ به زه بر نهاد
به دست جهان پهلوان در نهاد
که بگشاد زین گونه تیر از کمان
چه سنجد به پیش اندرش بدگمان
ندیدیم زیبنده تر زین سوار
به تیر و کمان بر چنین کامگار
دل روشنم بر تو شد بدگمان
بگویی مرا تا زهی گر کمان
کمان کیانی گرفتم به چنگ
به پیکان پولاد و تیر خدنگ
به زین اندرون گرزهی گاوسر
به بازو کمان و به گردن سپر
کمان را بمالید دستان سام
برانگیخت اسپ و برآورد نام
کمان را بینداخت و ژوپین گرفت
به ژوپین شکار نوآیین گرفت
ابا نیزه و گرز و تیر و کمان
برفتند گردان همه شادمان
کمانها گرفتند و تیر خدنگ
نشانه نهادند چون روز جنگ
بروی دژم گفت با بارمان
که جوشن بپوش و به زه کن کمان
کمان را به زه کرد زال سوار
خدنگی بدو اندرون راند خوار
کمانی به بازو در افگند سخت
یکی تیر برسان شاخ درخت
بگفتند کاین تیر زالست و بس
نراند چنین در کمان تیر کس
چنین است کردار گردون پیر
گهی چون کمانست و گاهی چو تیر
ترا هرک یازد به تیر و کمان
شکسته کمان باد و تیره گمان
نیامد به گوشت به هر انجمن
کمند و کمان گو پیلتن
تو افتادهای بیگمان در گمان
یکی راه برگیر و بفگن کمان
دگر گفت ازان رفت بر آسمان
که تا جنگ سازد به تیر و کمان
گرازه به زه بر نهاده کمان
بیامد بران کار بسته میان
بشد تازیان تا سر پل دمان
به زه بر نهاده دو زاغ کمان
به تیر و کمان و به گرز و کمند
بیفگند بر دشت نخچیر چند
دو ابرو کمان و دو گیسو کمند
به بالا به کردار سرو بلند
کمان به زه را به بازو فگند
سمندش برآمد به ابر بلند
دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان
تو گفتی همی بشکفد هر زمان
کمان را به زه کرد و بگشاد بر
نبد مرغ را پیش تیرش گذر
به زه بر نهادند هر دو کمان
جوانه همان سالخورده همان
همی تاخت سهراب چون پیل مست
کمندی به بازو کمانی به دست
دگر نیزه و گرز و تیر و کمان
که چون پیچم اندر صف بدگمان
سواری و تیر و کمان و کمند
عنان و رکیب و چه و چون و چند
مگر گم کنم نام او در جهان
وگر نه چو تیر از کمان ناگهان
سپهرم به ترمذ شد و بارمان
به کردار ناوک بجست از کمان
همی از لبت شیر بوید هنوز
که زد بر کمان تو از جنگ توز
سپاهی ز ایران چو باد دمان
چه نیزه به دست و چه تیر و کمان
ازو شاه بستد به زانو نشست
بمالید خانه کمان را به دست
که او را ز گیتی کسی نیست جفت
به تیر و کمان چون گشاید دو سفت
به زه کرد و خندان چنین گفت شاه
که اینت کمانی چو باید به راه
سیاوش چو گفتار مهتر شنید
ز قربان کمان کی برکشید
مرا نیز گاه جوانی کمان
چنین بود و اکنون دگر شد زمان
سپهبد کمان خواست تا بنگرد
یکی برگراید که فرمان برد
بر و یال و کتف سیاوش جزین
نخواهد کمان نیز بر دشت کین
کمان را نگه کرد و خیره بماند
بسی آفرین کیانی بخواند
کمان را به زه بر بباز و فگند
بیامد بر شهریار بلند
بکوشید تا بر زه آرد کمان
نیامد برو خیره شد بدگمان
همم بوم و بر هست و هم گوسفند
هم اسپ و سلیح و کمان و کمند
به نوک سنان و به تیر و کمان
زمین آورد تیرگی یک زمان
کمان خواست با تیرهای خدنگ
شش اندر میان زد سه چوبه به تنگ
یکی در کمان راند و بفشارد ران
نظاره به گردش سپاهی گران
بدین شیرمردی و چندین خرد
کمان مرا زیر پی بسپرد
ز چوبی کمان کرد وز روده زه
ز هر سو برافگند زه را گره
چنین داد پاسخ که نخچیر نیست
مرا خود کمان و پر تیر نیست
به لشکر بفرمود کاندر دهید
کمانها سراسر به زه بر نهید
عنان را به بور سرافراز داد
به نیزه درآمد کمان باز داد
همی برفشانم به خیره روان
خمیدست پشتم چو خم کمان
دو منزل یکی کرد و آمد دوان
همی تاخت برسان تیر از کمان
همه هدیه ها نزد شاه آورید
کمان و کمند و کلاه آورید
که از ما یکی گر برین دشت جنگ
نهد بر کمان پر تیر خدنگ
چو از تیغ بالا فرودش بدید
ز قربان کمان کیان برکشید
مبینید جز یال اسپ و عنان
نشاید کمان و نباید سنان
چو تاج خور روشن آمد پدید
سپیده ز خم کمان بردمید
خم آورد رویین عمود گران
شد آهن به کردار چاچی کمان
سپهبد ترکش آورد چنگ
کمان را بزه کرد و تیغ خدنگ
بیامد همانگاه چنگش چو باد
دو زاغ کمان را بزه بر نهاد
کمان جفا پیشه چون ابر بود
هم آورد با جوشن و گبر بود
چو گشتند نزدیک رستم کمان
ز بازو برون کرد و آمد دمان
بریشان ببارید چو ژاله میغ
چه تیر از کمان و چه پولاد تیغ
برین گونه گردد همی چرخ پیر
گهی چون کمانست و گاهی چو تیر
کمان را بزه کرد و از باد اسپ
بینداخت تیری چو آذر گشسپ
همان کو کمان کیان درکشید
دگر باره شد گور ازو ناپدید
گرفتند هر کس کمند و کمان
بدان تا که باشد چنین بدگمان
ببیشه درآمد بکردار شیر
کمان را بزه کرد مرد دلیر
کمانها فگنده بباز و درون
همی از جگرشان بجوشید خون
بترکان نمانم من از تخت بهر
کمان من ابرست و بارانش زهر
سپاهی گزیده ز گردان بلخ
بفرمود تا با کمانهای چرخ
ز بغداد و گردن فرازان کرخ
بفرمود تا با کمانهای چرخ
یکی باره باید به زیرش بلند
به بازو کمان و به زین بر کمند
به زه بر کمان و به بازو کمند
سواری سرافراز و اسپی بلند
کمانی به زه بر به بازو درون
همی رفت بیدار دل پر زخون
چو گشتاسپ آن اژدها را بدید
کمان را به زه کرد و اندر کشید
چو باد از برش تیرباران گرفت
کمان را چو ابر بهاران گرفت
یکی تیغ برداشت و یک باره جنگ
کمانی و سه چوبه تیر خدنگ
کمان برگرفتند و تیر خدنگ
برفتند چندی سواران جنگ
بیفگند چوگان کمان برگرفت
زه و توز ازو دست بر سر گرفت
چو خورشید ازان کوشش آگاه شد
ز برج کمان بر سر گاه شد
کمانچای چاچی بینداختند
قبای نبردی برون آختند
گرفته کمان کیانی به چنگ
یکی تیر پولاد پیکان خدنگ
چو نزدیک شد راند اندر کمان
بزد بر بر و سینهی پهلوان
بر آهرمنان تیرباران گرفت
به تندی کمان سواران گرفت
کمان را به زه کرد مرد دلیر
بغرید بر سان غرنده شیر
نه گرز و کمان یاد آید نه تیغ
نه بیند ره جنگ و راه گریغ
که تا تو رسیدی به تیر و کمان
نبد بر تو ابلیس را این گمان
کمان آر و برگستوان آر و ببر
کمند آر و گرز گران آر و گبر
چو او دست بردی به سوی کمان
نرستی کس از تیر او بیگمان
چو او از کمان تیر بگشاد شست
تن رستم و رخش جنگی بخست
کمان بفگن از دست و ببر بیان
برآهنج و بگشای تیغ از میان
کمان برگرفتند و تیر خدنگ
ببردند از روی خورشید رنگ
به زه کن کمان را و این چوب گز
بدین گونه پرورده در آب رز
فراموش کردی تو سگزی مگر
کمان و بر مرد پرخاشخر
چو بیچاره برگشتم از دست اوی
بدیدم کمان و بر و شست اوی
همی راند تیر گز اندر کمان
سر خویش کرده سوی آسمان
زمان ورا در کمان ساختم
چو روزش سرآمد بینداختم
بدو گفت کای سگزی بدگمان
نشد سیر جانت ز تیر و کمان
یکی تیر بر ترگ رستم بزد
چنان کز کمان سواران سزد
تهمتن گز اندر کمان راند زود
بران سان که سیمرغ فرموده بود
نگون شد سر شاه یزدانپرست
بیفتاد چاچی کمانش ز دست
کمان را به زه کرد و آن تیر گز
که پیکانش را داده بد آب رز
بهانه تو بودی پدر بد زمان
نه رستم نه سیمرغ و تیر و کمان
ز برگستوان و ز تیر و کمان
ز گوپال و ز خنجر هندوان
کمان کیانی به زه بر نهاد
همی راند بر دشت او با شغاد
ز ترکش برآور کمان مرا
به کار آور آن ترجمان مرا
ببیند مرا زو گزند آیدم
کمانی بود سودمند آیدم
تهمتن به سختی کمان برگرفت
بدان خستگی تیرش اندر گرفت
ز چاک تبرزین و جر کمان
زمین گشت جنبانتر از آسمان
چه گردی همی گرد تیر و کمان
به خردی چرا گشتهای بدگمان
همان زخم چوگان و تیر و کمان
هنرجوی دور از بد بدگمان
به جاییش دیدی کمانی به دست
به آیین گشاده بر و بسته شست
کمان بستدی سرد گفتی بدوی
که ای پرزیان گرگ پرخاشجوی
دو ابرو کمان و دو نرگس دژم
سر زلف را تاب داده به خم
همی تاخت پیش اندرون اردشیر
چو نزدیک شد در کمان راند تیر
چنان شد ز بالین ما اردشیر
کزان سان نجست از کمان ایچ تیر
کماندار با تیر و ترکش هزار
بیاورد با خویشتن شهریار
دوان شد به میدان شاه اردشیر
کمانی به یک دست و دیگر دو تیر
سواری بیاموزد و رسم جنگ
به گرز و کمان و به تیر خدنگ
سهی سرو او گشت همچون کمان
نه آن بود کان شاه را بدگمان
کمان دار دل را زبانت چو تیر
تو این گفتههای من آسان مگیر
به شبگیر شاپور یل برنشست
همی رفت جوشان کمانی به دست
دو اسپ و دو گوپال و تیر و کمان
به پیش تو آرم به روشن روان
ودیگر که چوگان و تیر و کمان
همان گردش رزم با بدگمان
کمان را به زه کرد بهرام گور
برانگیخت از دشت آرام شور
هیون را سوی جفت دیگر بتاخت
به خم کمان مهره در مهره ساخت
بخارید گوش آهو اندر زمان
به تیر اندر آورد جادو کمان
همان زیر ترکش کمان مهره داشت
دلاور ز هر دانشی بهره داشت
که ای ماه من چون کمان را به زه
برآرم به شست اندر آرم گره
کمان مهره انداز تا گوش خویش
نهد همچنان خوار بر دوش خویش
کمان مهره و شیر و آهو و گور
گشاده بر و چربه دستی به زور
کمان را بمالید خندان به چنگ
بزد بر کمر چار تیر خدنگ
یکایک همی راند اندر کمان
بدان تا سرآرد بریشان زمان
کمان را به زه کرد مرد دلیر
پدید آمد اندر زمان نره شیر
یکی نعره زد شیر چون در رسید
بزد دست شاه و کمان درکشید
بپرید بر سان تیر از کمان
یکی بازدار از پس اندر دمان
به رخ چون بهار و به بالا بلند
به ابرو کمان و به گیسو کمند
همه دشت یکسر پر از گور دید
ز قربان کمان کیان برکشید
دو زاغ کمان را به زه بر نهاد
ز یزدان پیروزگر کرد یاد
به زه داشت بهرام جنگی کمان
بخندید چون گور شد شادمان
دو شیر ژیان پیش آن بیشه دید
کمان را به زه کرد و اندر کشید
سواران گردنکش اندر زمان
نکردند نامی به تیر و کمان
که آن جای گرزست و تیر و کمان
نباشیم بیتاختن یک زمان
به یاران چنین گفت بهرام گرد
که تیر و کمان دارم و دست برد
کمان را به زه بر نهاده سپاه
پس لشکر اندر همی رفت شاه
چنین گفت هرکو کمان را به دست
بمالد گشاید به اندازه شست
که با کیست زینگونه تیر و کمان
بداندیش گر مرد نیکی گمان
همه لشکر از شاه دارند شرم
ز تیر و کمانشان شود دست نرم
کمان را به زه کرد و تیر خدنگ
بزد بر بر اژدها بیدرنگ
کمان را به زه کرد بهرام گرد
عنان را به اسپ تگاور سپرد
ببردند با شاه تیر و کمان
همی تاخت بر آرزو یک زمان
به بهرام فرمود تا بر نشست
کمان کیانی گرفته به دست
چنین گفت شنگل که تیر و کمان
ستون سواران بود بیگمان
تو با شاخ و یالی بیفراز دست
به زه کن کمان را و بگشای شست
ز بهرام شنگل شد اندرگمان
که این فر و این برز و تیر و کمان
برادر توی شاه را بیگمان
بدین بخشش و زور و تیر و کمان
کمان را به زه کرد مرد جوان
تو گفتی همی خوار گیرد روان
کمان کیانی گرفته به چنگ
ز ترکش برآورد تیر خدنگ
چو دانست کو را سرآمد زمان
برآهیخت خنجر به جای کمان
کمان را به زه کرد و بگزید تیر
که پیکانش را داده بد زهر و شیر
بیامد ز میدان چو تیر از کمان
بر دختر خویش رفت آن زمان
زمانهبرست از بد بدگمان
به هرجای بر زه نهاده کمان
به گرز و به شمشیر و تیر و کمان
بدانند پیچید با بدگمان
همه با سلیح و کمان و کمند
بدیوان بابک شوید ارجمند
به بازو کمان و بزین بر کمند
میان را بزرین کمر کرده بند
به کوپال و تیغ و بتیر و کمان
بگشتند گردنکشان یک زمان
کمانکش نبودی به لشکر چنوی
نه ازنامداران چنان جنگجوی
کمان بر گرفت آن سپهدار گرد
بتیر از هوا روشنایی ببرد
چوخسرو و را دید برگشت شاد
دو زاغ کمان را بزه برنهاد
بیارید گفتا کمان مرا
به جنگ اندرون ترجمان مرا
کمانش ببرد آنک گنجور بود
بران کار گستهم دستور بود
ز در چون رسیدند نزدیک تخت
زهی از کمان باز کردند سخت
شده گرسنه مرد ناهاروسست
کمان را بزه کرد نخچیر جست
گر ای دون که قیصر به میدان شود
کمان خواهد ار نی به چوگان شود
از ایرانیان آنک بد روزبه
کمان برنهادند یکسر بزه
پیاده زبهرام بگریختند
کمانهای چاچی فروریختند
برادر چوروی برادر بدید
کمان را بزه کرد واندرکشید
برین پیل برتیرباران کنید
کمان را چوابر بهاران کنید
ز لشکر بر شاه شد خیره خیر
کمان را بزه کرد و یک چوبه تیر
مقاتوره کرد از جهاندار یاد
دو زاغ کمان را به زه برنهاد
کمند و کمان برد و شش چوبه تیر
یکی نیزه دو شاخ نخچیرگیر
کمان را بمالید وبر زه نهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد باد
کمان را بمالید بهرام گرد
به تیر از هوا روشنایی ببرد
هر آنگه که دیدی شکست سپاه
کمان را بر افراشتی تا به ماه
بفرمای تا اسپ و زین آورند
کمان و کمند و کمین آورند
بدو گفت شاها به باغ اندرست
زره پوش مردی کمانی بدست
تواین جوشن و خود و گبر و کمان
چه داری همی کیستت بد گمان
کمان رابه بازو همیدرکشید
گهی در بروگاه بر سرکشید
دو ابرو کمان و دو نرگس دژم
دهن پر ز باد ابروان پر زخم