غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«افراسیاب» در غزلستان
سعدی شیرازی
«افراسیاب» در غزلیات سعدی شیرازی
سعدی نگفتمت که مرو در کمند عشق
تیر نظر بیفکند افراسیاب را
فردوسی
«افراسیاب» در شاهنامه فردوسی
جهان پهلوان پورش افراسیاب
بخواندش درنگی و آمد شتاب
ز گفت پدر مغز افراسیاب
برآمد ز آرام وز خورد و خواب
به مغز پشنگ اندر آمد شتاب
چو دید آن سهی قد افراسیاب
پسر را چنین داد پاسخ پشنگ
که افراسیاب آن دلاور نهنگ
که افراسیاب اندر ایران زمین
دو سالار کرد از بزرگان گزین
ازان سخت شادان شد افراسیاب
بدید آنکه بخت اندر آمد به خواب
به لشکر نگه کرد افراسیاب
هیونی برافگند هنگام خواب
بشد بارمان نزد افراسیاب
شکفته دو رخسار با جاه و آب
ز قارن چو افراسیاب آن بدید
بزد اسپ و لشکر سوی او کشید
کجا خاستی گرد افراسیاب
همه خون شدی دشت چون رود آب
چو افراسیاب آن سپه را بدید
بزد کوس رویین و صف برکشید
ابا لشکر نوذر افراسیاب
چو دریای جوشان بد و رود آب
به پردهسرای رد افراسیاب
کسی را سر اندر نیامد به خواب
سواران بیاراست افراسیاب
گرفتش ز جنگ درنگی شتاب
چو قارن شنود آنکه افراسیاب
گسی کرد لشکر به هنگام خواب
چو افراسیاب آگهی یافت زوی
که سوی بیابان نهادست روی
شب تیره تا شد بلند آفتاب
همی گشت با نوذر افراسیاب
وزان پس بفرمود افراسیاب
که از غار و کوه و بیابان و آب
غمی گشت ازان کار افراسیاب
ازو دور شد خورد و آرام و خواب
بشد ویسه تا پیش افراسیاب
ز درد پسر مژه کرده پرآب
یکی مرد بینادل و پرشتاب
فرستم به نزدیک افراسیاب
ازیشان بشد خورد و آرام و خواب
پر از بیم گشتند از افراسیاب
ازان تیز گردد رد افراسیاب
دلش گردد از بستگان پرشتاب
چنین داد پاسخ به افراسیاب
که لختی بباید همی شرم و آب
چو بشنید افراسیاب این سخن
که دستان جنگی چه افگند بن
شبی زال بنشست هنگام خواب
سخن گفت بسیار ز افراسیاب
بیامد به خوار ری افراسیاب
ببخشید گیتی و بگذاشت آب
پیامی بیامد به کردار سنگ
به افراسیاب از دلاور پشنگ
یکی لشکری ساخت افراسیاب
ز دشت سپنجاب تا رود آب
ز زال آگهی یافت افراسیاب
برآمد ز آرام و از خورد و خواب
نهادند سر سوی افراسیاب
همه دل پر از خون و دیده پر آب
قباد از بزرگان سخن بشنوید
پس افراسیاب و سپه را بدید
که افراسیاب آن بد اندیش مرد
کجا جای گیرد به روز نبرد
به پیش سپاه آمد افراسیاب
چو کشتی که موجش برآرد ز آب
شما را سپردم ازان روی آب
مگر یابد آرامش افراسیاب
سپهدار ترکان دو دیده پرآب
شگفتی فرو ماند ز افراسیاب
بدین روزگار اندر افراسیاب
بیامد به تیزی و بگذاشت آب
گران لشکری ساخت افراسیاب
برآمد سر از خورد و آرام و خواب
برآشفت افراسیاب آن زمان
برآویخت با لشکر تازیان
به جنگش بیاراست افراسیاب
به گردون همی خاک برزد ز آب
سر بخت گردان افراسیاب
بران رزمگاه اندر آمد بخواب
همی تاج او خواست افراسیاب
ز راه خرد سرش گشته شتاب
ازیشان پسند آمدش کارکرد
به افراسیاب آن زمان نامه کرد
چو آگاهی آمد به افراسیاب
سرش پر ز کین گشت و دل پرشتاب
پس آگاهی آمد به افراسیاب
ازیشان شب تیره هنگام خواب
درفش جفاپیشه افراسیاب
همی تابد از گرد چون آفتاب
به نخچیرگاه رد افراسیاب
بپوشیم تابان رخ آفتاب
به نخچیرگاه رد افراسیاب
ز یک دست ریگ و ز یک دست آب
که از ما به افراسیاب این زمان
همانا رسید آگهی بیگمان
ز پیران بپرسید افراسیاب
که این دشت رزمست گر جای خواب
چو پیران ز افراسیاب این شنید
چو از باد آتش دلش بردمید
نگه کرد افراسیاب از کران
چنین گفت با نامور مهتران
شوم ره بگیرم به افراسیاب
نمانم که آید بدین روی آب
که بگذشته بود او ازین روی آب
به پیش سپاه اندر افراسیاب
ز رستم بترسید افراسیاب
نکرد ایچ بر کینه جستن شتاب
تهمتن برانگیخت رخش از شتاب
پس پشت جنگ آور افراسیاب
بدو گفت افراسیاب این سخن
نبایدکه داند ز سر تا به بن
بگیرم سر تخت افراسیاب
سر نیزه بگذارم از آفتاب
خبر شد به نزدیک افراسیاب
که افگند سهراب کشتی بر آب
چو افراسیاب آن سخنها شنود
خوش آمدش خندید و شادی نمود
کنون من به بخت رد افراسیاب
کنم دشت را همچو دریای آب
برآشفت چون آتش افراسیاب
که چندش چه گویی ز آرام و خواب
همی خواهد او جنگ افراسیاب
تو با او برو روی ازو برمتاب
به خواب و به آرامش آمد شتاب
بغلتید بر جامه افراسیاب
هیونی به نزدیک افراسیاب
برافگند برسان کشتی برآب
گریزان سپهرم بدان روی آب
بشدبا سپه نزد افراسیاب
به سغد است با لشکر افراسیاب
سپاه و سپهبد بدان روی آب
که افراسیاب آمد و صدهزار
گزیده ز ترکان شمرده سوار
مکن هیچ بر جنگ جستن شتاب
به جنگ تو آید خود افراسیاب
که دارد پی و تاب افراسیاب
مرا رفت باید چو کشتی بر آب
خروشی برآمد ز افراسیاب
بلرزید بر جای آرام و خواب
چنین گفت پرمایه افراسیاب
که هرگز کسی این نبیند به خواب
غمی شد چو بشنید افراسیاب
نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب
گر افراسیاب این سخنها که گفت
به پیمان شکستن بخواهد نهفت
بدو گفت خیره منه سر به خواب
برو تازیان نزد افراسیاب
ز من چون خبر یافت افراسیاب
سیه شد به چشم اندرش آفتاب
ندیدی بدیهای افراسیاب
که گم شد ز ما خورد و آرام و خواب
بیاید بجنگ تو افراسیاب
چو گردد برو ناخوش آرام و خواب
تو گفتی که بر جنگ افراسیاب
مران تیز لشکر بران روی آب
تو پاسخ فرستی به افراسیاب
که از کین اگر شد سرت پر شتاب
سپهبد سراندر نیارد به خواب
بیاید به جنگ تو افراسیاب
چو بشنید پیچان شد افراسیاب
دلش گشت پر درد و سر پر ز تاب
چو بشنید افراسیاب این سخن
یکی رای با دانش افگند بن
چنین گفت کز نزد افراسیاب
گذشتست پیران بدین روی آب
ترا چون پدر باشد افراسیاب
همه بنده باشیم زین روی آب
ازان گوی خندان شد افراسیاب
سر نامداران برآمد ز خواب
مگردان دل از مهر افراسیاب
مکن هیچگونه برفتن شتاب
ورا هر زمان پیش افراسیاب
فرونتر بدی حشمت و جاه و آب
پیاده به کوی آمد افراسیاب
از ایوان میان بسته و پر شتاب
از افراسیاب ار بخواهی رواست
چنو بت به کشمیر و کابل کجاست
ازان پس چنین گفت افراسیاب
که گردان جهان اندر آمد به خواب
پراندیشه شد جان افراسیاب
چنین گفت با دیده کرده پرآب
بدو داد جان و دل افراسیاب
همی بی سیاوش نیامدش خواب
ز کاووس وز تخم افراسیاب
چو آتش بود تیز یا موج آب
چنین گفت با شیده افراسیاب
که چون سر برآرد سیاوش ز خواب
وزان جایگه تا به افراسیاب
شدست آتش ایران و توران چو آب
چنین تا به درگاه افراسیاب
نرفت اندران جوی جز تیره آب
نمایم دلم را بر افراسیاب
درخشانتر از بر سپهر آفتاب
سر مرد کین اندرآمد ز خواب
بیامد به نزدیک افراسیاب
چو افراسیاب این سخن باز جست
همه گفت گرسیوز آمد درست
پس افراسیاب اندر آن بسته شد
غمی گشت و اندیشه پیوسته شد
ور ایدونک نزدیک افراسیاب
ترا تیره گشتست بر خیره آب
به کین سیاوش سیه پوشد آب
کند زار نفرین به افراسیاب
ز یک دست آتش ز یک دست آب
به پیش اندرون پیل و افراسیاب
که افراسیاب و فراوان سپاه
پدید آمد از دور تازان به راه
فراوان بپرسیدش افراسیاب
چو دیدش پر از رنج و سر پرشتاب
ازین پس به فرمان افراسیاب
مرا تیرهبخت اندرآید به خواب
چو بشنید افراسیاب این سخن
برو تازه شد روزگار کهن
چنین گفت زان پس به افراسیاب
که ای پرهنر شاه با جاه و آب
همی کند موی و همی ریخت آب
ز گفتار و کردار افراسیاب
چو گفتار گرسیوز افراسیاب
شنید و برآمد بلند آفتاب
بپرسید زو دخت افراسیاب
که فرزانه شاها چه دیدی به خواب
به آواز بر جان افراسیاب
همی کرد نفرین و میریخت آب
که دوزخ به از بوم افراسیاب
نباید بدین کشور آرام و خواب
جهانی بدو کرده دیده پرآب
ز کردار بدگوهر افراسیاب
بیامد دمان پیش افراسیاب
دل از درد خسته دو دیده پر آب
ز بهر سیاوش دو دیده پر آب
همی کرد نفرین بر افراسیاب
شب تیره هنگام آرام و خواب
کس آمد ز نزدیک افراسیاب
ز پیران چو بشینید افراسیاب
سر مرد جنگی درآمد ز خواب
بیامد به درگاه افراسیاب
جهانی برو دیده کرده پرآب
بیامد به نزدیک افراسیاب
نیا را رخ از شرم او شد پرآب
سپهبد برو کرد لختی شتاب
برون بردش از پیش افراسیاب
جهان پر شد از کین افراسیاب
به دریا تو گفتی به جوش آمد آب
چه داری ز افراسیاب آگهی
ز اورنگ و ز تاج و تخت مهی
چو بشنید افراسیاب این سخن
غمی شد ز کردارهای کهن
همیشه دل و جان افراسیاب
پر از درد باد و دو دیده پرآب
چو افراسیاب آن درفش بنفش
نگه کرد بر جایگاه درفش
نگون شد سر و تاج افراسیاب
همی کند موی و همی ریخت آب
برآویخت با سرکش افراسیاب
به پیگار خون رفت چون رود آب
چنین گفت با لشکر افراسیاب
که مارا بر آمد سر از خورد و خواب
ازو شاد شد جان افراسیاب
سر نیزه بگذاشت از آفتاب
چنین گفت با لشکر افراسیاب
که بیدار بخت اندر آمد به خواب
همه خویش و پیوند افراسیاب
همه دل پر از کین و سر پرشتاب
خبر شد ز ترکان به افراسیاب
که بیدار بخت اندرآمد به خواب
کزین پس نه نخچیر جویم نه خواب
نپردازم از کین افراسیاب
که بیزار گشتیم ز افراسیاب
نخواهیم دیدار او را به خواب
نهادند سر سوی افراسیاب
همه رخ ز کین سیاوش پر آب
گر افراسیاب از رهی بیدرنگ
یکی لشکر آرد به ایران به جنگ
به نزدیک افراسیاب آمدند
پر از درد و تیمار و تاب آمدند
وزان پس چو بشنید افراسیاب
که بگذشت رستم بران روی آب
ورا گفت هر کس که تاب آورد
وگر نام افراسیاب آورد
میاسای از کین افراسیاب
ز تن دور کن خورد و آرام و خواب
به دریای قلزم به جوش آرد آب
نخارد سر از کین افراسیاب
ازین آگهی یابد افراسیاب
نسازد بخورد و نیازد به خواب
چو زین یابد افراسیاب آگهی
بیندازد آن تاج شاهنشهی
فرنگیس را دید دیده پرآب
زبان پر ز نفرین افراسیاب
نماند برین بوم و بر خاک و آب
وزین داغ دل گردد افراسیاب
نجستند روز و شب آرام و خواب
وزین آگهی شد به افراسیاب
مرا با پسر دیده گردد پرآب
برد بسته تا پیش افراسیاب
چو از لشگر آگه شد افراسیاب
برو تیره شد تابش آفتاب
چو بشنید گفتارش افراسیاب
بدیده ز خشم اندرآورد آب
که من بیگمانم که افراسیاب
بیاید دمان تا لب رود آب
چو نزدیک رود آمد افراسیاب
ندید ایچ مردم نه کشتی برآب
ازان پس بفرمود افراسیاب
که بشتاب و کشتی برافگن به آب
ز بهر سیاووش ببارید آب
همی کرد نفرین بر افراسیاب
جهاندار کز تخم افراسیاب
نشانیم بخت اندر آید به خواب
نباشد جز از کام افراسیاب
سر بخت ترکان برآید ز خواب
یکی کینه خیزد که افراسیاب
هم امشب همی آن ببیند به خواب
بسی شهر بینی ز ایران خراب
تبه گشته از رنج افراسیاب
که پرکین کنی دل ز افراسیاب
دمی آتش اندر نیاری به آب
همه خستگانند از افراسیاب
همه دل پر از خون و دیده پرآب
کجا پهلوان خواند افراسیاب
به بیداری او شود سیر خواب
پیامی برد نزد افراسیاب
ز بیمش نیارد بدیده در آب
از افراسیاب اندر آمد نخست
دو رخ را به خون دو دیده بشست
فراوان سخن گفت ز افراسیاب
ز رنج تن خویش وز درد باب
وگر مرغ با ماهیان اندر آب
بخوانند نفرین به افراسیاب
هیونی برافگند هنگام خواب
فرستاد نزدیک افراسیاب
چو بشنید افراسیاب این سخن
سران را بخواند از همه انجمن
یکی لشکری ساخت افراسیاب
که تاریک شد چشمهی آفتاب
بجایست پیران و افراسیاب
بخواهد شدن خون من رود آب
اگر جنگ فرماید افراسیاب
نماند که چشم اندر آید بخواب
همه شهر ایران کنم رود آب
بکام دل خسرو افراسیاب
بزرگان و خویشان افراسیاب
که با گنج و تختند و با جاه و آب
کسی کو دل و مغز افراسیاب
تبه کرد و خون راند برسان آب
همی گفت هر کس که افراسیاب
ازین پس بزرگی نبیند بخواب
گر افراسیاب آید اکنون چو آب
نبینند جز سهم او را بخواب
اگر کین همی جوید افراسیاب
نه آرام باید که یابد نه خواب
هم از مادرش دخت افراسیاب
که مهر تو بیند همیشه بخواب
نه راه گریزست ز افراسیاب
نه جای دگر دارم آرام و خواب
چو باد از شگفتی هم اندر شتاب
بدیدار اسپ آمد افراسیاب
گلهدار اسپان افراسیاب
به بیشه درون سر نهاده بخواب
منیژه کجا دخت افراسیاب
درفشان کند باغ چون آفتاب
مگر چهرهی دخت افراسیاب
نماید مرا بخت فرخ بخواب
بایوان افراسیاب اندرا
ابا ماه رخ سر ببالین برا
غریویدن چنگ و بانگ رباب
برآمد ز ایوان افراسیاب
نجویم برین کینه آرام و خواب
من و گرز و میدان افراسیاب
برفتند با پند افراسیاب
برام پیر و جوان بر شتاب
بشویی دل از مهر افراسیاب
نبینی شب تیره او را بخواب
جفاپیشه بدگوهر افراسیاب
ز کینه نیاید شب و روز خواب
برافگند یپران هم اندر شتاب
نوندی بنزدیک افراسیاب
دلیران بدرگاه افراسیاب
ز بانگ تبیره نیابند خواب
که ما را سر از جنگ افراسیاب
نیابد همی خورد و آرام و خواب
دگر کز پی جنگ افراسیاب
زمانه همی بر تو گیرد شتاب
چو افراسیاب آن سخنها شنود
برافروخت از بخت و شادی نمود
نبیره فریدون بد افراسیاب
ز کندز برفتن نکردی شتاب
ازان درد بگریست افراسیاب
همی کند موی و همی ریخت آب
بزرگان ترکان افراسیاب
ز گفتن بکردند مژگان پر آب
بیامد پس لشکر افراسیاب
بر اندیشهی رزم بگذاشت آب
مه آرام بادا شما را مه خواب
مگر ساختن رزم افراسیاب
جهانجوی پر دانش افراسیاب
نشسته بکندز بخورد و بخواب
به ارچاسپ گفت ای بلند آفتاب
به زور و به تن همچو افراسیاب
به کین سیاوش ز افراسیاب
ز خون کرد گیتی چو دریای آب
چو من برگذشتم ز جیحون بر آب
ز توران به چین آمد افراسیاب
به ایران بد افراسیاب آن زمان
جهان پر ز درد از بد بدگمان
چو کیخسرو آمد از افراسیاب
ز خون کرد گیتی چو دریای آب
بر ایوانها چهر افراسیاب
نگاریده روشنتر از آفتاب
هم افراسیاب آن بداندیش مرد
کزو بد دل شهریاران به درد
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب
جز از مرز ایران نبینند به خواب
سزد گر ز خویشان افراسیاب
بدآموز دارد دو دیده پرآب
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب
زخاقان که بنشست ازان روی آب
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب
شده سغد یکسر چو دریای آب
دگر آنک بد گوهر افراسیاب
ز توران بدانگونه بگذاشت آب
همه روم ازو شد سراسر خراب
چناچون که ایران ز افراسیاب
فریدون فرخ ندید این به خواب
نه تورو نه سلم و نه افراسیاب
نگر تا سیاوش از افراسیاب
چه برخورد جز تابش آفتاب
دگر نامور گنج افراسیاب
که کس را نبودی به خشکی و آب
به گفتار گرسیوز افراسیاب
ببرد از روان و خرد شرم و آب