غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«نگین» در غزلستان
حافظ شیرازی
«نگین» در غزلیات حافظ شیرازی
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزل ها
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما
ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست
خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب
گل بر رخ رنگین تو تا لطف عرق دید
در آتش شوق از غم دل غرق گلاب است
با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل
کشت ما را و دم عیسی مریم با اوست
بیار باده که رنگین کنیم جامه زرق
که مست جام غروریم و نام هشیاریست
دهان تنگ شیرینش مگر ملک سلیمان است
که نقش خاتم لعلش جهان زیر نگین دارد
بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین
که فکری در درون ما از این بهتر نمی گیرد
من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم
که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد
از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار
صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد
کفر زلفش ره دین می زد و آن سنگین دل
در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود
آخر ای خاتم جمشید همایون آثار
گر فتد عکس تو بر نقش نگینم چه شود
من این مرقع رنگین چو گل بخواهم سوخت
که پیر باده فروشش به جرعه ای نخرید
دلق حافظ به چه ارزد به می اش رنگین کن
وان گهش مست و خراب از سر بازار بیار
ببرد از من قرار و طاقت و هوش
بت سنگین دل سیمین بناگوش
دانم سر آرد غصه را رنگین برآرد قصه را
این آه خون افشان که من هر صبح و شامی می زنم
بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح
شرمسار از رخ ساقی و می رنگینم
روی رنگین را به هر کس می نماید همچو گل
ور بگویم بازپوشان بازپوشاند ز من
ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو
زینت تاج و نگین از گوهر والای تو
گر تو فارغی از ما ای نگار سنگین دل
حال خود بخواهم گفت پیش آصف ثانی
به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند
چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی
گر انگشت سلیمانی نباشد
چه خاصیت دهد نقش نگینی
دل خسته من گرش همتی هست
نخواهد ز سنگین دلان مومیایی
سعدی شیرازی
«نگین» در غزلیات سعدی شیرازی
روی اگر پنهان کند سنگین دل سیمین بدن
مشک غمازست نتواند نهفتن بوی را
زهی اندک وفای سست پیمان
که آن سنگین دل نامهربانست
مثل زیرکان و چنبر عشق
طفل نادان و مار رنگینست
گر همه عالم ز لوح فکر بشویند
عشق نخواهد شدن که نقش نگینست
الغیاث از من دل سوخته ای سنگین دل
در تو نگرفت که خون در دل خارا بگرفت
هر چند نمی سوزد بر من دل سنگینت
گویی دل من سنگیست در چاه زنخدانت
بازت ندانم از سر پیمان ما که برد
باز از نگین عهد تو نقش وفا که برد
طالب عشقی دلی چو موم به دست آر
سنگ سیه صورت نگین نپذیرد
صورت سنگین دلی کشنده سعدیست
هر که بدین صورتش کشند نمیرد
عذرست هندوی بت سنگین پرست را
بیچارگان مگر بت سیمین ندیده اند
بر خسته نبخشاید آن سرکش سنگین دل
باشد که چو بازآید بر کشته ببخشاید
دل سنگینت آگاهی ندارد
که من چون دیگ رویین می زنم جوش
گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل
گل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گل
دگر به گوش فراموش عهد سنگین دل
پیام ما که رساند مگر نسیم شمال
کسی مانند من جستی زهی بدعهد سنگین دل
مکن کاندر وفاداری نخواهی یافت مانندم
تو با این لطف طبع و دلربایی
چنین سنگین دل و سرکش چرایی
جز این عیبت نمی دانم که بدعهدی و سنگین دل
دلارامی بدین خوبی دریغ ار مهربانستی
همچنانت ناخن رنگین گواهی می دهد
بر سرانگشتان که در خون عزیزان داشتی
سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی
آخر ای بدعهد سنگین دل چرا برداشتی
ای که صبر از من طمع داری و هوش
بار سنگین می نهی بر لاغری
دریغ بازوی تقوا که دست رنگینت
به عقل من به سرانگشت می کند بازی
کافر ار قامت همچون بت سنگین تو بیند
بار دیگر نکند سجده بت های رخامی
گیرم که برکنی دل سنگین ز مهر من
مهر از دلم چگونه توانی که برکنی
زنهار سعدی از دل سنگین کافرش
کافر چه غم خورد چو تو زنهار می کنی
صد نعره همی آیدم از هر بن مویی
خود در دل سنگین تو نگرفت سر موی
خیام نیشابوری
«نگین» در رباعیات خیام نیشابوری
هر ذره که در خاک زمینی بوده است
پیش از من و تو تاج و نگینی بوده است
مولوی
«نگین» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
بنما تو لعل روشنت بر كوری هر ظلمتی
تا بر سر سنگین دلان از عرش بارد سنگها
میان حلقه عشاق چون نگین باشی
اگر تو حلقه به گوش تكینی ای مولا
هر بت سنگین ز دمش زنده شد
تا چه دمست آن بت سحاره را
صورتی كاندر نگین او بدست
در بتان روم و چین جستیم نیست
خاتم ملك سلیمان جستنیست
حلقهها هست و نگین جستیم نیست
گه چو نگینم به مزد تا كه به من مهر نهد
گاه مرا حلقه كند دوزد او بر در خود
دلی همچون صدف خواهم كه در جان گیرد آن گوهر
دل سنگین نمیخواهم كه پندار گهر دارد
دل سنگین عشق ار نرم گردد
دل ار سنگست جوهر میتوان كرد
از حلقه برون نهایم ما نیز
هر چند كه آن شهان نگینند
سنگین جانی كه با چنین لعل
سودای كلوخ و سنگ دارد
ای تو رنگ عافیت زیرا كه ماه از خاصیت
سنگها را لعل سازد میوه را رنگین كند
مقیم همچو نگین شو به حلقه عشاق
كه غیر حلقه عشاق جمله ممتحنند
در صفای می نهان دیدیم
كه شما چون كدوی رنگینید
شاهدان فنا شما جمله
با لب لعل و جان سنگینید
در صفای می شهان دیدیم
كه شما چون كدوی رنگینید
شاهدان فانی و شما جمله
با لب لعل و جان سنگینید
عشق و خرد خانه درون جنگیند
عربده هر لحظه به كو میرسد
گر سلامی از لب شیرین او داری بگو
ور پیامی از دل سنگین او داری بیار
خاك و آب از عكس او رنگین شده
جان بباریده به ترك و زنگبار
آن میر دروغین بین با اسپك و با زینك
شنگینك و منگینك سربسته به زرینك
چو دیو و آدمی و جن همیبینی به فرمانم
نمیدانی سلیمانم كه در خاتم نگین دارم
بیا ای شمس تبریزی مكن سنگین دلی با من
كه با تو سنگ و لولو را نمیدانم نمیدانم
وای از دل سنگینش وز عشوه رنگینش
او نیست منم سنگین كاین فتنه همیشورم
در حلقه میقاتم ایمن شده ز آفاتم
مومم ز پی ختمت زان نقش نگین خواهم
دل سنگین خود را بر دلم نه
نمیبینی كه از غم سنگسارم
مرا هم تو به هر رنگی كه خوانی
اگر رنگین اگر ننگین ندانم
لباس و لقمهات گلهای رنگین
تو گل خواری نشایی میهمانم
در حلقه عاشقان قدسی
سرحلقه چو گوهر نگینیم
ناز هر بیگانه سنگین دلی
بهر یاری بردباری می كشم
جبریل پرده دار است مردان درون پرده
در حلقه شان نگینم در حلقه چون درآیم
گر سایه عاشق فتد بر كوه سنگین برجهد
نه چرخ صدقها زند تو منكری نك آزمون
سیلم سوی دریا روم روحم سوی بالا روم
لعلم به گوهرها روم یا تاج باشم یا نگین
دل سنگین او چون ریخت خونم
تو خون من ز سنگ خاره بستان
كه سنگین اگر آن زخم یابد
ز بند ما نیارد برجهیدن
بیامیز اندكی ای كان رحمت
كه تا گردد رخ زرد تو رنگین
نشناسند ز مستی ره ده از ره خانه
نشناسند كه مردیم عجب یا گل رنگین
بلك كشد از بت سنگین غذا
با همه كفرش به عبادت شمن
چو فتوی داد عشق تو به خون من نمیدانم
چه جوهردار تیغی تو چه سنگین دل نگاری تو
چو تو جمعیت جمعی تو در این جمع چو شمعی
چو در این حلقه نگینی مجه ای جان زمانه
جان زرین و جان سنگین را
چون كلوخ از برنج بگزیده
من دوش دیدم سر دل اندر جمال دلبری
سنگین دلی لعلین لبی ایمان فزایی كافری
افتاد دل و جانم در فتنه طراری
سنگینك جنگینك سر بسته چو بیماری
شب از مه او حیران مه عاشق آن سیران
نی بیمزه و رنگین پالوده بازاری
بر صورت سنگین بزند روح پذیرد
حیف است كز این روح تو محروم بمانی
از این تنگین قفص جانا پریدی
وزین زندان طراران رهیدی
دل سنگین چو یابد تاب آن چشم
شود در حال او در خوشابی
كی یارد با تو دیگر عهد كردن
كه تو سنگین دلی بیزینهاری
ای لعل تو از كدام كانی
در حلقه درآ كه خوش نگینی
شدهام چو موم ای جان به هوای مهر سلطان
برسان به موم مهرش كه گزیدهتر نگینی
این میوههای دنیا گل پارههاست رنگین
چه بود نعیم دنیا جز نان و نان ربایی
نگین عشق كاسیر ویند دیو و پری
ز دیو تن كی ستاند مگر سلیمانی
تو رنگرزی، تو نیلپزی
هان كینه را، زنگین نكنی
«نگین» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
بر یاد لبت لعل نگین میبوسم
آنم چو بدست نیست این میبوسم
این گلشن رنگین که جهان عاشق اوست
گلزار که پرخار شود هردم من
فردوسی
«نگین» در شاهنامه فردوسی
سر بخت و تختش برآمد به کوه
پلنگینه پوشید خود با گروه
یکایک بیامد خجسته سروش
بسان پری پلنگینه پوش
نگین زمانه سر تخت تست
جهان روشن از نامور بخت تست
ز یزدان همی خواستند آفرین
بران تاج و تخت و کلاه و نگین
چو پژمرده شد روی رنگین تو
نگردد دگر گرد بالین تو
خداوند شمشیر و گاه و نگین
چو ما دید بسیار و بیند زمین
دو سنگی دو جنگی دو شاه زمین
میان کیان چون درخشان نگین
سپردم شما را کلاه و نگین
بدین روی با من مدارید کین
فرستاده بر شاه کرد آفرین
که ای نازش تاج و تخت و نگین
زمین را ببوسید و کرد آفرین
بران تاج و تخت و کلاه و نگین
ستوده ز هندوستان تا به چین
میان بتان در چو روشن نگین
همه پشت پیلان به رنگین درفش
بیاراسته سرخ و زرد و بنفش
شود روز چون چشمه روشن شود
جهان چون نگین بدخشان شود
به میلاد بسپرد ایران زمین
کلید در گنج و تاج و نگین
بدو گفت مردی چو دیو سیاه
پلنگینه جوشن از آهن کلاه
برو آفرین کرد کاووس شاه
که بیتو مبادا نگین و کلاه
به پاسخ چنین گفت کاووس شاه
که از تو فروزد نگین و کلاه
زمین بنده و رخش گاه منست
نگین گرز و مغفر کلاه منست
همی یک به یک خواندند آفرین
بران برز و بالا و تیغ و نگین
چه جستی جز از تخت و تاج و نگین
تن آسانی و گنج ایران زمین
تن آسانی خویش جستی برین
نه افروزش تاج و تخت و نگین
به تاج و به تخت و نگین و کلاه
به گفتار با او نگردی ز راه
همی خواند بر شهریار آفرین
که بی تو مبادا کلاه و نگین
جزین هدیهها باشد و اسپ و زین
بزر افسر و خسروانی نگین
نگه کن که خلعت کرا داد شاه
ز گردان که جوید نگین و کلاه
برادرش را کشته بر بیگناه
بدشمن سپرده نگین و کلاه
ز نیکی دهش آفرین بر تو باد
فلک را گذر بر نگین تو باد
نهادند بر پشت شبرنگ زین
کمر خواست با پهلوانی نگین
و دیگر که پور گزین ترا
نگهبان گاه و نگین ترا
ز غزنین برو تا براه برین
چو گردد ترا تاج و تخت و نگین
فرامرز را ده کلاه و نگین
کسی کو بخواهد ز لشکر گزین
ز یزدان بران شاه باد آفرین
که نازد بدو تاج و تخت و نگین
بدو گفت با او برو همچنین
نیابی ز من گنج و تاج و نگین
ز دیبا و دینار و تاج و نگین
ز تخت و ز هرگونه دیبای چین
فرستادشان سوی آن بیدرفش
که کوس مهین داشت و رنگین درفش
چو اسفندیاری که فعفور چین
نویسد همی نام او بر نگین
بتآرای چون او نبیند به چین
میان بتان چون درخشان نگین
به خاک آمد از بر شده چوب عمود
تهی ماند زان مرغ رنگین عمود
ز چیزی که باشد طرایف به چین
ز زرینه و اسپ و تیغ و نگین
ز یاقوت سرخ از برش ده نگین
به فرمانبران داد و کرد آفرین
نوشتند بر نامهها همچنین
بدو داد فرمان و مهر و نگین
چو رنگین رخ تاجور تیره شد
ازان درد بهرام دل خیره شد
جهاندار بنهاد بر گل نگین
بدان باغبان داد و کرد آفرین
بمالید رنگین رخش بر زمین
همی کرد بر تاج و تخت آفرین
بخندید بهرام و کرد آفرین
رخش گشت همچون بدخشان نگین
نهادند بر نامهها بر نگین
فرستادگان خواست با آفرین
شتروار سیصد طرایف ز چین
فرستاد و یاقوت سیصد نگین
همی خواند لشکر برو آفرین
که بیتو مبادا کلاه و نگین
یکی نامداری چو خاقان چین
جهاندار با تاج و تخت و نگین
به نرسی چنین گفت یک روز شاه
کز ایدر برو با نگین و کلاه
درم داد و اسپ و نگین و کلاه
گرانمایه را کشور و تاج و گاه
بران نامه بنهاد مهر نگین
فرستاد پاسخ سوی شاه چین
بزرگان برو خواندند آفرین
که بیتو مبادا کلاه و نگین
سپردم به هرمز کلاه و نگین
همه لشکر و گنج ایران زمین
بدو داد و گفت این نگین را بدار
بود روز کاین را بود خواستار
چنین داد پاسخ به پرمایه شاه
که چون نو نبیند نگین و کلاه
تو را یار بادا جهان آفرین
بماناد روشن کلاه و نگین
دگر گفت چندست با او سپاه
ازیشان که دارد نگین و کلاه
ز اسبان چینی و دیبای چین
ز تخت وز تاج وز تیغ و نگین
همیدون بدش تاج و گنج و سپاه
همیدون نگین وهمیدون کلاه
بران مهر بنهاد قیصر نگین
فرستاده را داد وکرد آفرین
گل اندر زمان برنگینش نهاد
بیامد بران مرد جوینده داد
بدو گفت خاتون که خفتست مست
مگر گل نهم از نگینش بدست
نگینی برو نام پرویز شاه
نهادند بر مهر مشک سیاه
ازو باد بر شهریار آفرین
که زیبای تاجست و تخت و نگین
به ایران تو را زندگانی بس است
که تاج و نگین بهر دیگر کس است
که از تاج و ز تخت و مهر و نگین
همان جامهی روم و کشمیر و چین
کزیشان شد آباد روی زمین
فروزندهی تاج و تخت و نگین
بترس از خدای جهان آفرین
که تخت آفریدست و تاج و نگین
بهر سوی فرستاد مهر و نگین
همی رام گردد برو بر زمین