غزل شماره ۹۸۴

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
هین كه هنگام صابران آمد
وقت سختی و امتحان آمد
این چنین وقت عهدها شكنند
كارد چون سوی استخوان آمد
عهد و سوگند سخت سست شود
مرد را كار چون به جان آمد
هله ای دل تو خویش سست مكن
دل قوی كن كه وقت آن آمد
چون زر سرخ اندر آتش خند
تا بگویند زر كان آمد
گرم خوش رو به پیش تیغ اجل
بانگ برزن كه پهلوان آمد
با خدا باش و نصرت از وی خواه
كه مددها ز آسمان آمد
ای خدا آستین فضل فشان
چونك بنده بر آستان آمد
چون صدف ما دهان گشادستیم
كابر فضل تو درفشان آمد
ای بسا خار خشك كز دل او
در پناه تو گلستان آمد
من نشان كرده‌ام تو را كه ز تو
دلخوشی‌های بی‌نشان آمد
وقت رحمست و وقت عاطفت است
كه مرا زخم بس گران آمد
ای ابابیل هین كه بر كعبه
لشكر و پیل بی‌كران آمد
عقل گوید مرا خمش كن بس
كه خداوند غیب دان آمد
من خمش كردم ای خدا لیكن
بی من از خان من فغان آمد
ما رمیت اذ رمیت هم ز خداست
تیر ناگه كز این كمان آمد

آتشآستینآسمانتیغخدادهانسوگندعقلمستپهلوانگلستان


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید