غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«هامون» در غزلستان
سعدی شیرازی
«هامون» در غزلیات سعدی شیرازی
جهانی در پیت مفتون به جای آب گریان خون
عجب می دارم از هامون که چون دریا نمی باشد
مولوی
«هامون» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
صاف جانها سوی گردون میرود
درد جانها سوی هامون میرود
از نغمه تو ذرهها گر رقص آرد چه عجب
نك طور موسی از وله رقصان در آن هامون خوش
چو دود از حرص بالا می دویدم
به معنی جز سوی هامون نبودم
دشت و هامون روح گیرد گر بیابد ذرهای
ز آنچ ما از نور او در دشت و هامون تاختیم
بدریدی همه هامون ز نقش لیلی و مجنون
ولی چشمش نمیخواهد گران جان را فریبیدن
ازیرا راه نتوان برد سوی آفتاب ای جان
مگر كان آفتاب از خود برآید سوی این هامون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بیپایان شود بیآب چون هامون
شكافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
كشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو این تبدیلها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد كه چون غرق است در بیچون
یك گوش به دست این یك گوش به دست آن
این می كشدم بالا وان می كشدم هامون
تو آن دری كه از دریا فزونی
تو آن كوهی كه در هامون نگنجی
دلا رو رو همان خون شو كه بودی
بدان صحرا و هامون شو كه بودی
چه ماه و چه گردون چه برج و چه هامون
همه رمز آنست دریاب ار آنی
فردوسی
«هامون» در شاهنامه فردوسی
که چون خواستی دیو برداشتی
ز هامون به گردون برافراشتی
ز دیدار چون خاور آمد پدید
به هامون کشیده سراپرده دید
گر آیند زی ما به جنگ آن گروه
شود کوه هامون و هامون کوه
بفرمود پس تا منوچهر شاه
ز پهلو به هامون گذارد سپاه
سراپردهی شاه بیرون کشید
درفش همایون به هامون کشید
همی رفت لشکر گروها گروه
چو دریا بجوشید هامون و کوه
که چون شب شود ما شبیخون کنیم
همه دشت و هامون پر از خون کنیم
سپه را ز دریا به هامون کشید
ز هامون سوی آفریدون کشید
بران دشت هامون فرود آمدند
بخفتند و یکبار دم بر زدند
خرامند مردم ازان شارستان
گرفته به هامون یکی خارستان
جهان سر به سر سبز گردد ز خوید
به هامون سراپرده باید کشید
سپاه جهاندار بیرون شدند
ز کاخ همایون به هامون شدند
به بیچارگی روی برگاشتند
به هامون برافگنده بگذاشتند
چو از پارس قارن به هامون کشید
ز دست چپش لشکر آمد پدید
برآمد سپه را به هامون کشید
سراپرده و پیل بیرون کشید
سپاه اندرآورد پیش سپاه
چو هامون شد از گرد کوه سیاه
چو افراسیابش به هامون بدید
شگفتید ازان کودک نارسید
اگر جنگ دریا کنی خون شود
از آوای تو کوه هامون شود
سراپرده از شهر بیرون کشید
سپه را همه سوی هامون کشید
نه دریا پدید و نه هامون و کوه
زمین آمد از پای اسپان ستوه
سپه را ز هامون به دریا کشید
بدان سو کجا دشمن آمد پدید
چنین داد پاسخ که کاووس کی
به هامون دگر نسپرد نیز پی
سپهبد چو لشکر به هامون کشید
سپاه سه شاه و سه کشور بدید
ز روی زمین تخت برداشتند
ز هامون به ابر اندر افراشتند
چو از کوه آتش به هامون گذشت
خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت
بفرمود تا جمله بیرون شدند
ز پهلو سوی دشت و هامون شدند
به غار و به کوه و به هامون بتاخت
بشمشیر و تیر و بنیزه بیاخت
ز پیش پدر سرخه بیرون کشید
درفش و سپه را به هامون کشید
همه غار و هامون پر از کشته بود
سر دشمن از رزم برگشته بود
سپهدار از گنگ بیرون کشید
سپه را ز تنگی به هامون کشید
بکشتند چندان ز هردو گروه
که شد خاک دریا و هامون چو کوه
دو لشکر به هامون همی تاختند
یک از دیگران بازنشناختند
همه غار و هامون پر از کشته بود
ز خون خاک چون ارغوان گشته بود
به هامون مرارفت باید کنون
فشاندن به شمشیر بر شید خون
از افگنده شد روی هامون چون کوه
ز یک تن شدند آن دلیران ستوه
مرا این سخن پیش بیرون شود
ز جنگ یلان کوه هامون شود
بفرمود کز شهر بیرون شوند
ز پهلو سوی دشت و هامون شوند
زمین گرد ببرید و برداشتش
ز هامون بگردون برافراشتش
چو گاو اندر آمد به هامون ز کوه
خروشی بد اندر میان گروه
بگفت این و لشکر به بیرون کشید
گوان و یلان را به هامون کشید
همی جست بر دشت جای نبرد
ز هامون به ابر اندر آورد گرد
سپه را به هامون فرود آورید
بزد کوس بر پیل و لشکر کشید
ز دریا به دریا سپه گسترید
که جایی کسی روی هامون ندید
ز هامون بیامد به کوه بلند
برادرش بسته بر اسپ سمند
ازان بارهی دژ چو بیرون شدند
سواران جنگی به هامون شدند
به کشتی برو بگذرد شهریار
چو آید به هامون ز بهر شکار
به صد سال گر ماند اندر حصار
ز هامون نیایدش چیزی به کار
ز هامون سوی او نهادند روی
دو پیل سرافراز و دو جنگجوی
سپهبد به جای دلیران رسید
به هامون و پرخاش شیران رسید
ازان کشته کس روی هامون ندید
جر اندام جنگاور و خون ندید
جهان سربسر گشت چون پر زاغ
ندانست کس باز هامون ز زاغ
ز هامون سوی دژ بیامد سپاه
شد از گرد خورشید تابان سیاه
چو نوشآذر او را به هامون بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
به ترکان همه گفت بیرون شوید
ز دژ یکسره سوی هامون شوید
چو من گفت از ایدر به بیرون شوم
خود و نامدارن به هامون شوم
همی برکشیدی ز دریا نهنگ
به دم در کشیدی ز هامون پلنگ
به دریا نهنگ و به هامون پلنگ
همان شیر جنگاور تیزچنگ
زمانه شد از درد او با خروش
تو گفتی که هامون برآمد به جوش
فرامرز چون سوک رستم بداشت
سپه را همه سوی هامون گذاشت
ز شاه نشاپور بستد گله
که بودی به کوه و به هامون یله
همان به کزین شهر بیرون شویم
ز تنگی و سختی به هامون شویم
همه جنگ را تیغها برکشید
وزین دشت هامون سر اندرکشید
بیاورد لشکر ز رود فرات
به هامون سپه بیش بود از نبات
بفرمود کو را به بیرون برند
ز پیش نشستش به هامون برند
سپاهی برین سان که هامون و کوه
همی گردد از سم اسپان ستوه
همه لشکر از شهر بیرون شدند
به دیدار رومی به هامون شدند
چو از آب حیوان به هامون شدند
ز تاریکی راه بیرون شدند
پدید آمد و شاد شد زان سپاه
که دریا و هامون بدیدند راه
بفرمود تا تخت بیرون برند
از ایوان شاهی به هامون برند
به هامون نهادند صندوق اوی
زمین شد سراسر پر از گفتوگوی
به هامون پدید آمد از دور گور
ازان لشکر گشن برخاست شور
بفرمود تا کوس بیرون برند
ز درگاه لشکر به هامون برند
به فرمان تو کوه هامون کنیم
به تیغ آب دریا همه خون کنیم
ز بس کشته شد روی هامون چو کوه
بشد خسته از زندگانی ستوه
چو کدبانو از شهر بیرون شود
بدان جشن خرم به هامون شود
به هامون سپاه و چلیپا نماند
به دژها صلیب و سکوبا نماند
شترمرغ و هامون و آن زخم تیر
ز قیر سیه تازه شد بر حریر
به موبد سپردند پس تاج و تخت
به هامون شد از شهر بیداربخت
چو بهرام و خسرو به هامون شدند
بر شیر با دل پر از خون شدند
به شبگیر سرگینش بیرون کنی
بروبی و خاکش به هامون کنی
دهم زر که تا خاک بیرون برد
وزین خانهی تو به هامون برد
یکی بارهیی تیزرو بر نشست
به هامون خرامید بازی به دست
برانگیخت اسپ از میان گروه
ز هامون همی تاخت تا پیش کوه
برآورده زو کاخهای بلند
همه راغ و هامون پر از گوسفند
زمین را به کندن گرفتند پاک
شد آن جای هامون سراسر مغاک
چنین تا به آباد جایی رسید
به هامون به نزد سرایی رسید
زن و مرد و کودک به هامون شدند
به هر کشور از خانه بیرون شدند
کنون تا لب رود جیحون تو راست
بلندی و پستی و هامون تو راست
به پیکند شد رزمگاهی گزید
که چرخ روان روی هامون ندید
ز بالا نگه کرد پس خوشنواز
سپه را به هامون نشیب و فراز
شب تیره از شهر بیرون شدند
ز دیدار دشمن به هامون شدند
بفرمود تا تخت بیرون برند
ز ایوان شاهی به هامون برند
همان نگنجند در پیش شاه
به هامون خرامد کندشان نگاه
ز هامون به کوهی برآمد بلند
یکی تازیی برنشسته سمند
به هامون کشیدند یکسر ز شهر
پر از جنگ سر دل پر از کین و زهر
ز هامون بر مرغزاری رسید
درخت و گیا دید و هم سایه دید
سپه را ز بغداد بیرون کشید
سراپردهی نور به هامون کشید
بفرمود تا کوس بیرون برند
درفش بزرگی به هامون برند
سپه بود برکوه و هامون وراغ
دل رومیان زو پر از درد و داغ
مقاتوره چون شد به دشت نبرد
ز هامون به ابر اندر آورد گرد
همه مردم از شهر بیرون کنند
همه ری بپی دشت و هامون کنند
که ملاح گشت از کشیدن ستوه
مرا بود هامون و دریا و کوه
هم آنگه ز بغداد بیرون شدند
سوی رزم جستن به هامون شدند
به گفتند و تابوت برداشتند
ز هامون سوی دخمه بگذاشتند