غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«بهرام» در غزلستان
حافظ شیرازی
«بهرام» در غزلیات حافظ شیرازی
کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار
که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش
خیام نیشابوری
«بهرام» در رباعیات خیام نیشابوری
بهرام که گور میگرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
بزمیست که وامانده صد جمشید است
قصریست که تکیهگاه صد بهرام است
مولوی
«بهرام» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
ای دل بیبهره از بهرام ترس
وز شهان در ساعت اكرام ترس
چو پر و بال برآرم ز شوق چون بهرام
به مسجد فلك هفتمین نماز كنم
سحر رسد ز ندای خروس روحانی
ظفر رسد ز صدای نقاره بهرام
در ركاب اسپ عشقش از قبیل روحیان
جز قباد و سنجر و كاووس یا بهرام كو
شكر آن بهره كه ما یافتهایم از در فضل
فرصت ار دست دهد هم بر بهرام بگو
نفس شكم خواره را روزه مریم دهی
تا سوی بهرام عشق مركب لاغر كشی
فردوسی
«بهرام» در شاهنامه فردوسی
خداوند کیوان و بهرام و هور
که هست آفرینندهی پیل و مور
چو طوس و چو گودرز کشوادگان
چو بهرام و چون گیو آزادگان
چو بهرام و چون زنگهی شاروان
چو فرهاد و برزین جنگآوران
چو طوس و چو گودرز کشواد و گیو
چو گرگین و بهرام و فرهاد نیو
ز بهرام و از رستم نامدار
ز هر کت بپرسم به من برشمار
چنین گفت بهرام نیکو سخن
که با مردگان آشنایی مکن
ز گردان جنگی و نامآوران
چو بهرام و چون زنگهی شاوران
ازان پس بفرمود بهرام را
که اندر جهان تازه کن کام را
همه سوی بهرام دارید روی
مپیچد دل را ز گفتار اوی
خداوند بهرام و کیوان و ماه
خداوند نیک و بد و فر و جاه
دو تن را ز لشکر ز کندآوران
چو بهرام و چون زنگهی شاوران
بفرمود بهرام گودرز را
که این نامور لشکر و مرز را
چو بهرام بشنید گفتار اوی
دلش گشت پیچان به تیمار اوی
چو بهرام و چون زنگهی شاوران
جزین نامدران کنداوران
چو بهرام و چون زنگهی شاوران
که نندیشد از گرز کنداوران
چو فرهاد و شیدوش و گرگین و گیو
چو بهرام و رهام و شاپور نیو
خداوند بهرام و کیوان و هور
خداوند فر و خداوند زور
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر
چو گرگین و گستهم و بهرام شیر
چو بهرام بر شد ببالای تیغ
بغرید برسان غرنده میغ
بدو گفت بهرام کای پهلوان
مکن هیچ برخیره تیره روان
بدو گفت بهرام کای نیکبخت
تویی بار آن خسروانی درخت
بدو گفت بهرام بر گوی هین
تو بر آسمانی و من بر زمین
سپهبد شد آشفته از گفت اوی
نبد پند بهرام یل جفت اوی
بدو گفت بهرام بنمای تن
برهنه نشان سیاوش بمن
بدو گفت بهرام سالار طوس
که با اختر کاویانست و کوس
بدیشان چنین گفت بهرام گرد
که این کار یکسر مدارید خرد
ز بهرام وز زنگهی شاوران
نشان جو ز گردان و جنگآوران
به بهرام بنمود بازو فرود
ز عنبر بگل بر یکی خال بود
بدو گفت کز چه ز بهرام نام
نبردی و بگذاشتی کار خام
چو بهرام داد از فرود این نشان
ز ره بازگشتند گردنکشان
درفشی کجا غرم دارد نشان
ز بهرام گودرز کشوادگان
بدو گفت بهرام کای شهریار
جوان و هنرمند و گرد و سوار
بدو گفت بهرام کای شیرمرد
چنین یاد بهرام با تو که کرد
که آمد سواری و بهرام نیست
مرا دل درشتست و پدرام نیست
بسالار بهرام گودرز گفت
که این کار بر من نشاید نهفت
چو بهرام برگشت با طوس گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
مرا گفت چون پیشت آید سپاه
پذیره شو و نام بهرام خواه
خداوند بهرام و کیوان و شید
ازویم نوید و بدویم امید
بویژه ز بهرام وز ریونیز
همی جان خویشم نیاید بچیز
بتندی مکن سهمگین کار خرد
که روشنروان باد بهرام گرد
ز بهرام وز تخم گودرزیان
ز هر کس که آمد بریشان زیان
شبی چون شبه روی شسته بقیر
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر
زریر سپهبد سپه را بماند
به بهرام گردنکش و خود براند
ز تخم زرسپ آنک بودند نیز
چو بهرام شیراوژن و ریونیز
چو بهرام و چون ساوه و ریونیز
کسی کو سرافراز بودند نیز
زن گازر و گازر و مهره را
بیارید بهرام و هم زهره را
چو بنشست بهرام ز اشکانیان
ببخشید گنجی با رزانیان
چو رنگین رخ تاجور تیره شد
ازان درد بهرام دل خیره شد
کنون کار دیهیم بهرام ساز
که در پادشاهی نماند دراز
بگسترد فرش اندر ایوان خویش
بفرمود کامدش بهرام پیش
چو بهرام بنشست بر تخت زر
دل و مغز جوشان ز مرگ پدر
یکی پور بودش دلارام بود
ورا نام بهرام بهرام بود
چو بهرام گیتی به بهرام داد
پسر مر ورا دخمه آرام داد
چو بهرام در سوک بهرامشاه
چهل روز ننهاد بر سر کلاه
چو بنشست بهرام بر تخت داد
برسم کیان تاج بر سر نهاد
پسر بود او را یکی شادکام
که بهرام بهرامیان داشت نام
کنون کار بهرام بهرامیان
بگویم تو بشنو به جان و روان
چو برگشت بهرام را روز و بخت
به نرسی سپرد آن زمان تاج و تخت
چو بنشست بهرام بهرامیان
ببست از پی داد و بخشش میان
چو بهرام دانست کامدش مرگ
نهنگی کجا بشکرد پیل و کرگ
تو از جای بهرام و نرسی به بخت
سزاوار تاجی و زیبای تخت
شب و روز و گردان سپهر آفرید
چو بهرام و کیوان و مهر آفرید
چنین گفت شاپور بدنام را
که از پرده چون دخت بهرام را
به هر سو همی رفت خوانندهیی
که بهرام را پرورانندهیی
هر اسپی که با باد همبر بدی
همه زیر بهرام بیپر شدی
نگه کرد از آغاز فرجام را
بدو داد پرمایه بهرام را
بپذرفت بهرام زو آن دو اسپ
فروزنده بر سان آذر گشسپ
چنین پاسخ آورد بهرام باز
که از من تو بیکار خوردی مساز
دو بگزید بهرام زان گلرخان
که در پوستشان عاج بود استخوان
چنان گشت بهرام خسرونژاد
که اندر هنر داد مردی بداد
بخندید بهرام و کرد آفرین
رخش گشت همچون بدخشان نگین
بدو گفت بهرام کای نیکنام
به نیکیت بادا همه ساله کام
چو بهرام دید آن بیامد به دشت
چپ و راست پیچید و چندی بگشت
کمان را به زه کرد بهرام گور
برانگیخت از دشت آرام شور
بزد دست بهرام و او را ز زین
نگونسار برزد به روی زمین
همی خواست منذر که بهرام گور
بدیشان نماید سواری و زور
همانگه چون منذر به ایوان رسید
ز بهرام رایش به کیوان رسید
سواری چو بهرام با یال و کفت
بلند اشتری زیر و زخمی شگفت
همه نامداران فروماندند
به بهرام بر آفرین خواندند
یکی نامه بنوشت بهرام گور
که کار من ایدر تباهست و شور
به منذر چنین گفت بهرام شیر
که هرچند مانیم نزد تو دیر
وزان پس فرستاده اندر نهفت
ز بهرام چندی به منذر بگفت
چو بهرام را دید بیدار شاه
بدان فر و آن شاخ و آن گردگاه
خردمند بهرام زان شاد شد
همه دردها بر دلش باد شد
به برزن درون جای نعمان گزید
یکی کاخ بهرام را چون سزید
شب و روز بهرام پیش پدر
همی از پرستش نخارید سر
بدو گفت منذر بسی رنج دید
که آزاده بهرام را پرورید
پدر آرزو کرد بهرام را
چه بهرام خورشید خودکام را
بدو گفت بهرام کو خود مباد
که گیرد ز شوم اخترش نیز یاد
فرستاد بهرام زی او پیام
که ای مرد بیدار گسترده کام
دلآزار بهرام زان شاد گشت
وزان بند بیمایه آزاد گشت
پیاده شدند آن دو آزادمرد
همی گفت بهرام تیمار و درد
سرافراز بهرام فرزند اوست
ز مغز و دل و رای پیوند اوست
به منذر چنین گفت بهرام گور
که اکنون چو شد روز ما تار و تور
ز بهرام بشنید منذر سخن
به مردی یکی پاسخ افگند بن
پس آگاهی آمد به بهرام گور
که از چرخ شد تخت را آب شور
که بهرام فرزند او همچو اوست
از آب پدر یافت او مغز و پوست
چو بشنید بهرام رخ را بکند
ز مرگ پدر شد دلش مستمند
ترا با شهنشاه بهرام گور
خرامید باید ابی جنگ و شور
چو بهرام را دید داننده مرد
برو آفریننده را یاد کرد
بدانست بهرام کو خیره شد
ز دیدار چشم و دلش تیره شد
شهنشاه بهرام گور ایدرست
که با فر و برزست و با لشکرست
خود و شاه بهرام با رایزن
نشستند و گفتند بیانجمن
نهادند بهرام را تخت عاج
به سر بر نهاده بهاگیر تاج
ز یک دست بهرام منذر نشست
دگر دست نعمان و تیغی به دست
غمی گشت زان کار بهرام سخت
به خاک پدر گفت کای شوربخت
ازان صد یکی نام بهرام بود
که در پادشاهی دلارام بود
جهانجوی منذر به بهرام گفت
که این بد بریشان نباید نهفت
ز پنجاه بهرام بود از نخست
اگر جست پای پدر گر نجست
ز سی نیز بهرام بد پیش رو
که هم تاجور بود و هم شیر نو
ز سی کرد داننده موبد چهار
وزین چار بهرام بد شهریار
چنین گفت بهرام کای مهتران
جهاندیده و سالخورده سران
نخواهیم گفتند بهرام را
دلیر و سبکسار و خودکام را
چنین گفت بهرام کری رواست
هوا بر دل هرکسی پادشاست
چنین گفت بهرام کای مهتران
جهاندیده و کارکرده سران
ز شاپور بهرام تا اردشیر
همه شهریاران برنا و پیر
به بهرام گفتند کای فرمند
به شاهی توی جان ما را پسند
گروهی به بهرام باشند شاد
ز خسرو دگر پاره گیرند یاد
بدان گشت بهرام همداستان
که آورد او پیش ازین داستان
اگر خود بگیرد سر گاه خویش
به گیتی که باشد ز بهرام بیش
بزد بر سرش گرز بهرام گرد
ز چشمش همی روشنایی ببرد
چو بهرام و خسرو به هامون شدند
بر شیر با دل پر از خون شدند
بدو گفت بهرام کری رواست
نهانی نداریم گفتار راست
بدو گفت بهرام کای دینپژوه
تو زین بیگناهی و دیگر گروه
چو بر تخت بنشست بهرام گور
برو آفرین کرد بهرام و هور
چنین گفت بهرام کای سرکشان
ز نیک و بد روز دیده نشان
چنین گفت بهرام با مهتران
که این نیکنامان و نیکاختران
یکی نامه بنویس با مهر و داد
که بهرام بنشست بر تخت شاد
به نزدیک منذر شدند این گروه
که بهرام شه بود زیشان ستوه
دل ما به بهرام ازان بود سرد
که از شاه بودیم یکسر به درد
همی مشک بر آتش افشاندند
به بهرام بر آفرین خواندند
رد و موبد و مرزبان هرک بود
که آواز بهرام زان سان شنود
به بهرام گفت ای گرانمایه مرد
بنه مهره بازی از بهر خورد
ازو بستد آن گوشت بهرام زود
برید و بر آتش خورشها فزود
همی خورد بهرام تا گشت مست
به خوردنش آنگه بیازید دست
به روز چهارم چو بفروخت هور
شد از خواب بیدار بهرام گور
چنین گفت لنبک به بهرام گور
که شب بی نوا بد همانا ستور
چو شب روز شد تیز لنبک برفت
بیامد به نزدیک بهرام تفت
بدو گفت بهرام کین خود مباد
که روز سه دیگر نباشیم شاد
چو بنشست بهرام لنبک دوید
یکی شهره شطرنج پیش آورید
خرید آنچ بایست و آمد دوان
به نزدیک بهرام شد شادمان
چو بشنید بهرام ازو این سخن
یکی تازه اندیشه افگند بن
ازان پس به بهرام گفت ای سوار
چو این داستان بشنوی یاد دار
بدو گفت بهرام کاین داستان
شنیدستم از گفتهی باستان
بدو گفت بهرام کاین بس شگفت
به گیتی مرین یاد باید گرفت
بدو گفت بهرام با او بگوی
کز ایدر گذشتن مرا نیست روی
چو از کوه خنجر برآورد هور
گریزان شد از خانه بهرام گور
بگفتند و بهرام گفت ار سپنج
نیابم بدین خانه آیدت رنج
بدو گفت بهرام شو پایکار
بیاور که سرگین کشد بر کنار
بدو گفت بهرام پیمان کنم
برین رنجها سر گروگان کنم
همان ماده آهنگ بهرام کرد
بغرید و چنگش به اندام کرد
چو شد مهربنداد شادان ز می
به بهرام گفت ای گو نیکپی
بدو گفت بهرام کری رواست
نگارنده بر چهرها پادشاست
چو بهرام برخاست از خوابگاه
بیامد بر او یکی نیکخواه
دل شاه بهرام ناشاد گشت
ز یزدان بترسید و پر داد گشت
نگه کرد فرخنده بهرام گور
جهان دید پرکشتمند و ستور
خوش آمد شهنشاه بهرام را
یکی تازه کرد اندرین کام را
شهنشاه بهرام داماد تست
به هر کشوری زین سپس یاد تست
ز هر چار پرسید بهرام گور
کزیشان به دلش اندر افتاد شور
چو بهرام را دید رخ را به خاک
بمالید آن پیر آزاده پاک
بدو گفت بهرام کاین هر چهار
به من ده وزین بیش دختر مکار
شکارش نباشد جز از شیر و گور
ازیراش خوانند بهرام گور
بدو گفت بهرام شاید مرا
که بیچیز ایشان بباید مرا
گسارنده آورد جام بلور
نهادند بر دست بهرام گور
بدو گفت بهرام کاین هر چهار
پذیرفتم از پاک پروردگار
یکی چامه گفتند بهرام را
شهنشاه با دانش و نام را
بیامد چو بهرام را دید گفت
که با تو سخن دارم اندر نهفت
عنان را بپیچید بهرام گور
ز دیدار لشکر برون راند دور
چو بشنید بهرام آنجا کشید
همه دشت پر سبزه و آب دید
می لعل رخشان به جام بلور
چو شد خرم و شاد بهرام گور
چو آن چامه بشنید بهرام گور
بخورد آن گران سنگ جام بلور
جهاندار بهرام هر هفت سال
بدان آب رفتی به فرخنده فال
پسانگاه گفتش به بهرام پیر
که ای شاه دشمنکش و شیرگیر
چو بهرام گور اندر آمد به باغ
یکی جای دید از برش تند راغ
ز برزین بخندید بهرام و گفت
که چیزی که داری تو اندر نهفت
یکی جام بر دست هر یک بلور
بدیشان نگه کرد بهرام گور
همی بود بهرام تا گشت مست
چو خرم شد اندر عماری نشست
ازان پس بیاورد جامی بلور
نهادند بر دست بهرام گور
جهاندار بهرام بستد نبید
از اندازهی خط برتر کشید
همه پایهی تخت زر و بلور
نشستنگه شاه بهرام گور
به زه داشت بهرام جنگی کمان
بخندید چون گور شد شادمان
همی بود بهرام تا گور نر
به مستی جدا شد یک از یک دگر
بدو داد و بهرام گورش بخواست
چو شب روز شد کار او گشت راست
به بهرام گفت ای گزیده سوار
به هر چیز مانندهی شهریار
چنین داد پاسخ که بگشای در
به بهرام گفت اندر آی ای پسر
شهنشاه بهرام بود آنک دوش
بیامد سوی خان گوهرفروش
یکی سرشبان دید بهرام را
بر او دوید از پی نام را
کسی کو ندیدست بهرام را
خنیده سوار دلارام را
به پوزش بیاراست پس میزبان
به بهرام گفت ای گو مرزبان
بفرمود بهرام خادم چهل
همه ماهچهر و همه دلگسل
بدو گفت بهرام کاین گوسفند
که آرد بدین جای ناسودمند
تو گویی به بهرام ماند همی
چو جانست و با او نشستن دمی
بدو گفت بهرام تیره شبان
که یابد چنین تازهرو میزبان
بدو گفت بهرام کاین هر دو شیر
تبه شد به پیکان مرد دلیر
به گفتار دختر بسنده نکرد
به بهرام گفت ای سوار نبرد
به بهرام داد آن دلارای جام
بدو گفت میخواره را چیست نام
چو بشنید بهرام بالای خواست
یکی جامهی خسرو آرای خواست
بدو گفت بهرام کاین بیهدهست
زدن فال بد رای و راه به دست
هماکنون بدین با تو پیمان کنم
به بهرام شاهت گروگان کنم
شب تیرهگون رفت بهرام گور
پرستنده یک تن ز بهر ستور
بدو گفت بهرام با کام خویش
چرا نان نجویی بدین نام خویش
کجا نام آن مرد بهرام بود
سواری دلیر و دلارام بود
یکی نامه بنوشت بهرام هور
به نزد شهنشاه بهرام گور
به یاران چنین گفت بهرام گرد
که تیر و کمان دارم و دست برد
چو نان خورده شد شاه بهرام گور
بفرمود جامی بزرگ از بلور
چنین داد پاسخ که این ایزدیست
کزو بگذری زور بهرام چیست
برانگیخت شبدیز بهرام را
همی تیز کرد او دلارام را
چنین گفت با میزبان شهریار
که بهرام ما را کند خواستار
چو بشنید بهرام زو این سخن
بشد آرزوی نبید کهن
چو بهرام برخاست از خواب خوش
بشد نزد آن بارهی دستکش
چو شاگرد دیدش به بهرام گفت
که امروز با من به بد باش جفت
بشد نزد بهرام گفت ای سوار
همی خایه کردی تو دی خواستار
چو نان خورده شد جام پر میببرد
نخستنی به بهرام خسرو سپرد
بیاراست خوان پیش بهرام برد
به بازارگان گفت بهرام گرد
بشد شاه بهرام و رخ را بشست
کزان اژدها بود ناتن درست
بگفتند با شاه بهرام گور
که شد دیر هنگام نخچیر گور
چو بهرام دست از خورشها بشست
همی بود بیخواب و ناتندرست
بران مرد بسیار بگریست زار
وزان زهر شد چشم بهرام تار
بدو گفت بهرام کاین است و بس
ازو دادجویی نبینند کس
زنی دید بر کتف او بر سبوی
ز بهرام خسرو بپوشید روی
بدو گفت بهرام کای روزبه
ترا دادم این مرز و این خوب ده
بدو گفت بهرام کایدر سپنج
دهید ار نه باید گذشتن به رنج
حصیری بگسترد و بالش نهاد
به بهرام بر آفرین کرد یاد
چو آسوده شد سر بخوردن نهاد
کسی را نیامد ز بهرام یاد
درم داد و سر سوی ایران نهاد
کسی را نیامد ز بهرام یاد
همه پیش بهرام گور آمدند
پر از خشم و پیکار و شور آمدند
دل شاه بهرام بیدار بود
ازین آگهی پر ز تیمار بود
چو بهرام پیروز بهرامیان
خزروان رهام با اندیان
چو بهرام رخ سوی دریا نهاد
رسولی ز قیصر بیامد چو باد
که بهرام را دل به بازیست بس
کسی را ز گیتی ندارد به کس
وزان روی بهرام بیدار بود
سپه را ز دشمن نگهدار بود
چو بهرام بشنید زان شاد شد
همه رنجها بر دلش باد شد
هرانکس کزیشان گریزان برفت
پساندر همی تاخت بهرام تفت
همه پیش بهرام رفتند خوار
پیاده پر از خون دل خاکسار
دل شاه بهرام زیشان بسوخت
به دست خرد چشم خشمش بدوخت
خداوند پیروزی و دستگاه
خداوند بهرام و کیوان و ماه
بفرمود بهرام تا برنشست
گرفت آن زمان دست او را به دست
خداوند بخشایش و فر و زور
شهنشاه بخشنده بهرام گور
به موبد چنین گفت بهرام گور
که یزدان دهد فر و دیهیم و زور
به بهرام گفت ای جهاندار شاه
ز یزدان برینبر فزونی مخواه
چو بهرام بشنید شادی نمود
به دلش اندرون روشنایی فزود
بپرسید بهرام و بنواختش
بر تخت پیروزه بنشاختش
به عنوانش بر نام بهرام کرد
که دادش سر هر بدی رام کرد
چو آواز بهرام بشنید شاه
بفرمود زرین یکی زیرگاه
خرامان همی رفت بهرام گور
یکی خانه دید آسمانش بلور
چنین گفت زان کو ز شاهان مهست
جهاندار بهرام یزدانپرست
بدو گفت بهرام کای نامدار
اگر مهتری کام کژی مخار
چو بشنید بهرام بر پای خاست
به مردی خم آورد بالای راست
به بهرام فرمود تا بر نشست
کمان کیانی گرفته به دست
چو بشنید شنگل به بهرام گفت
که رای تو با مردمی نیست جفت
کمان را به زه کرد بهرام گرد
عنان را به اسپ تگاور سپرد
بیاسود بهرام تا نیمروز
چو بر اوج شد تاج گیتی فروز
بشد تیز بهرام و بر خوان نشست
بنان دست بگشاد و لب را ببست
چو برداشت بهرام جام بلور
به مغزش نبید اندرافگند شور
چو بشنید بهرام رنگ رخش
دگر شد که تا چون دهد پاسخش
بدو گفت بهرام کای شاه هند
فرستادگان را مکن ناپسند
دگر آنک دانی تو بهرام را
جهاندار پیروز خودکام را
پسانگاه دستور را پیش خواند
ز بهرام با او سخن چند راند
گر این مرد بهرام را خویش نیست
گر از پهلوان نام او بیش نیست
بیامد جهاندیده دستور شاه
بگفت این به بهرام و بنمود راه
ز بهرام شنگل شد اندرگمان
که این فر و این برز و تیر و کمان
ز بهرام زان پس بپرسید نام
که بینام پاسخ نبودی تمام
بخندید و بهرام را گفت شاه
که ای پرهنر با گهر پیشگاه
برفتند هر مهتری با نثار
به بهرام گفتند کای نامدار
به بهرام گفت ای پسندیده مرد
برآید به دست تو این کارکرد
بدو گفت بهرام پاکیزهرای
که با من بباید یکی رهنمای
چو بنمود و برگشت و بهرام رفت
خرامان بدان بیشهی کرگ تفت
چو بر تخت بنشست پرمایه شاه
نشاندند بهرام را پیش گاه
به ایرانیان گفت بهرام گرد
که این را به دادار باید سپرد
گر از نزد ما سوی ایران شود
ز بهرام قنوج ویران شود
بگفت این و بهرام را پیش خواند
بسی داستان دلیران براند
بدو گفت بهرام کای پادشا
بهند اندرون شاه و فرمانروا
به بهرام گفتند کای شهریار
تو این را چو آن کرگ پیشین مدار
بیاورد یاران بهرام را
سواران بازیب و با نام را
سپینود با شاه بهرام گور
چو می بود روشن به جام بلور
به بهرام گفت ای دلارای مرد
توانگر شدی گرد بیشی مگرد
فروماند بهرام وا ندیشه کرد
ز تخت و نژاد و ز ننگ و نبرد
به بهرام گور آن زمان گفت رو
بیارای دل را به دیدار نو
بشد تیز بهرام و او را بدید
ازان ماهرویان یکی برگزید
چو نامه بیامد به بهرام گور
به دلش اندر افتاد زان نامه شور
شهنشاه بهرام گورست و بس
چنو در زمانه ندانیم کس
همان اختر شاه بهرام بود
که با فر و اورند و بانام بود
ز بهرام دارم به بخشش سپاس
نیایش کنم روز و شب در سه پاس
بدانگه که بهرام شد سوی راه
چنین گفت با زن که ای نیکخواه
چو بهرام با دخت شنگل بساخت
زن او همی شاه گیتی شناخت
چو شب تیره شد شاه بهرام گفت
که آمد گه رفتن ای نیک جفت
بدو گفت بهرام پس چاره کن
وزین راز مگشای بر کس سخن
ز گفتار او گشت بهرام شاد
نخفت اندر اندیشه تا بامداد
نشست از بر باره بهرام گور
همی راند با ساز نخچیر گور
چو بازارگان روی بهرام دید
شهنشاه لب را به دندان گزید
بدو گفت بهرام کای بدنشان
چرا تاختی باره چون بیهشان
بدو گفت بهرام چون دانیم
بداندیش و بدساز چون خوانیم
به دیدار بهرام شد شادکام
بیاراست خوان و بیاورد جام
همه لشکر خویش را برنشاند
پس شاه بهرام لشکر براند
برآورد بهرام راز از نهفت
سخنهای ایرانیان باز گفت
بدینگونه تا پیش دریا رسید
سپینود و بهرام یل را بدید
بدیدش سپینود و بهرام را
مران مرد بیباک خودکام را
چو بهرام را دید فرزند اوی
بیامد بمالید بر خاک روی
چنین هم بگوی و به نخچیر و سور
زمانی نبودی ز بهرام دور
به نخچیر شد شاه بهرام گرد
شهنشاه هندوستان را ببرد
چو بشنید بهرام و اندیشه کرد
ز دانش غم نارسیده نخورد
چو آن نامه بر خواند بهرام گور
به دلش اندر افتاد زان کار شور
همیبشکند عهد بهرام گور
بدان تازه شد کشتن و جنگ و شور
بگویش که تا پیش رود برک
شما را فرستاد بهرام چک
به داد و به مردی چو بهرام شاه
کسی نیز ننهاد بر سر کلاه
تو دانی که پیروز بیدادگر
ز بهرام بیشی ندارد هنر
نشانی که بهرام یل کرده بود
ز پستی بلندی برآورده بود
بگویم که آن کرد بهرام گور
به مردی و دانایی و فر و زور
نیای تو زین خاندان زنده بود
پدر پیش بهرام پاینده بود
نباشد مرا سوی ایران بسیچ
تو از عهد بهرام گردن مپیچ
به کشتی شهنشاه را بیگناه
نبیره جهاندار بهرام شاه
به بهرام روز و بخرداد شهر
که یزدانش داد از جهان تاج بهر
چوشد مرز هیتالیان پر ز شور
بجستند از تخم بهرام گور
همه بدسگالان به نزد تواند
به بهرام روز اورمزد تواند
چو بهرام آذرمهان آن شنید
که آن پاکدل مرد شد ناپدید
بدو گفت بهرام کایدون کنم
ازین بد که گفتی صدافزون کنم
که بهرام را پیش شاه آورد
بدان نامور بارگاه آورد
چو بهرام آذرمهان پیشرو
چو سیمان برزین و گردان نو
شب تیره بهرام را پیش خواند
به چربی سخن چند با او براند
به بهرام آذرمهان گفت شاه
که سیمای برزین بدین بارگاه
بدو گفت بهرام کای ترک زاد
به خون ریختن تا نباشی تو شاد
بدانست بهرام آذرمهان
که آن پرسش شهریار جهان
شنید آن سخنهای بیکام را
به زندان فرستاد بهرام را
بدو گفت بهرام آذرمهان
که تخمی پراگندهای در جهان
میان تنگ خون ریختن را ببست
به بهرام آذرمهان آخت دست
ولیکن نگه کن بروشن روان
که بهرام چو بینه شد پهلوان
چوبشنید بهرام لشکر براند
جهاندیدگان را برخویش خواند
چوبشنید بهرام کز روزگار
چه آمد بران نامور شهریار
سه ترک دلاور ز خاقانیان
بران کین بهرام بسته میان
ازان ماند بهرام اندر شگفت
بپژمرد واندیشه اندر گرفت
دگر آنک بهرام در قلبگاه
بود بیشتر گر میان سپاه
چو بهرام بر دشمن اسپ افکند
بدریا دل اژدها بشکند
بخوانم به آواز بهرام را
سپهدار بدنام خودکام را
ورا گفت بهرام کای بدنشان
به گفتار و کردار چون بیهشان
جهاندار چون دید بهرام را
بدانستش آغاز و فرجام را
بدو گفت بهرام کای بدکنش
نزیبد همی بر تو جز سرزنش
زجای نیایش بیامد چوگرد
به بهرام چوبینه آواز کرد
برین گونه آراسته لشکری
بپرخاش بهرام یل مهتری
بدو گفت بهرام کان گاه شاه
منوچهر بد با کلاه و سپاه
چنین پاسخش داد بهرام باز
که ای بی خرد ریمن دیوساز
بپرسید بهرام یل را ز دور
همیجست هنگامهی رزم سور
بدو گفت بهرام کز راه داد
تواز تخم ساسانی ای بد نژاد
رسیدند بهرام و خسرو بهم
گشاده یکی روی و دیگر دژم
بدو گفت بهرام کای مرد گرد
سزا آن بود کز تو شاهی ببرد
سخنهاش بشنید بهرام گرد
عنان بارهی تیزتگ را سپرد
بدو گفت بهرام کاندر جهان
شبانی ز ساسان نگردد نهان
چو بهرام روی شهنشاه دید
شد از خشم رنگ رخش ناپدید
بدو گفت بهرام جنگی منم
که بیخ کیان را زبن برکنم
چو خسرو ز بهرام پاسخ شنید
برخساره شد چون گل شنبلید
کجا گفته بودند بهرام را
که ما روز جنگ از پی نام را
چنین گفت خسرو که ای سرکشان
ز بهرام چوبین که دارد نشان
کنون نام چوبینه بهرام گشت
همان تخت سیمین تو را دام گشت
بخواهر چنین گفت بهرام گرد
که او را زشاهان نباید شمرد
چو گویند چوبینه بدنام گشت
همه نام بهرام دشنام گشت
بدو گفت بهرام کاینست راست
برین راستی پاک یزدان گواست
که بهرام را دیدهام در سخن
سواریست اسپ افگن وکارکن
شنیدند گردنکشان این سخن
که بهرام جنگ آور افگند بن
وزین روی بنشست بهرام گرد
بزرگان برفتند با او وخرد
پس اندر همیتاخت بهرام شیر
کمندی بدست اژدهایی بزیر
ز لشکر گزین کرد بهرام شیر
سپاهی جهانگیر وگرد دلیر
چو بهرام برگشت خسرو چوگرد
پل نهروان سر به سر باز کرد
پس اندر همیراند بهرام گرد
به جنگ از جهان روشنایی ببرد
رسیدند بهرام و خسرو بهم
دلاور دو جنگی دو شیر دژم
همیگشت بهرام چون شیر نر
سلیحش نیامد برو کارگر
پس اندر همیتاخت بهرام تیز
سری پر ز کینه دلی پر ستیز
همی شاه خوانند بهرام را
ندیدند آغاز فرجام را
اگر نه چنین نرم راندن چراست
که بهرام نزدیک پشت شماست
بیاییم با تو به راه دراز
به نزدیک بهرام گردن فراز
دگر روز بندوی بربام شد
ز دیوار تا سوی بهرام شد
چنین گفت بهرام با مهتران
که کاریست این هم سبک هم گران
وگر کشته آید به دشت نبرد
برآرد ز ما نیز بهرام گرد
چو پور سیاووش دیدش ببام
منم پیش رو گفت بهرام نام
چوبشنید بهرام کامد سپاه
سوی روم شد خسرو کینه خواه
جهانجوی بندوی را پیش خواند
همی خشم بهرام با او براند
بدو گفت بهرام من زین گناه
که کردی نخواهمت کردن تباه
چو بهرام بشنید زو این سخن
دل مرد برنا شد از غم کهن
بگفت این و بنشست گریان بدرد
ز گفتار او گشت بهرام زرد
که بهرام شاهست و ماکهتریم
سر دشمنان را بپی بسپریم
کشیده چو بهرام شمشیر دید
خردمندی و راستی برگزید
چو آواز دارندهی پاس خاست
قلم خواست بهرام و قرطاس خواست
که بهرام شاهست و پیروزبخت
سزاوار تاج است و زیبای تخت
بیامد یکی مرد پیروزبخت
نهاد اندر ایوان بهرام تخت
گوایی نوشتند یکسر مهان
که بهرام شد شهریار جهان
چو بشنید بهرام شد تازه روی
هم اندر زمان بند برداشت زوی
نگهبان بندوی بهرام بود
کزان بند او نیک ناکام بود
که بهرام پوشید پنهان زره
برافگند بند زره را گره
چوشد روز بهرام چوبینه روی
به میدان نهاد و بچوگان و گوی
نماند به بهرام هم تاج وتخت
چه اندیشد این مردم نیک بخت
زمیدان چو بهرام بیرون کشید
همی دامن ازخشم در خون کشید
فرستاده آمد ز بهرام زود
به نزدیک پور سیاوش چودود
بدو گفت بهرام گر شهریار
مرا داد خواهد به جان زینهار
زنی بود بهرام یل را نه پاک
که بهرام را خواستی زیر خاک
چوبشنید بهرام سوگند او
بدید آن دل پاک و پیوند او
به دل دوست بهرام چوبینه بود
که از شوی جانش پر از کینه بود
بدریای آب اندرون نم نماند
که بهرام را شاه بایست خواند
همیبود بندوی بسته چو یوز
به زندان بهرام هفتاد روز
فرستاد نزدیک بهرام کس
که تن را نگه دار و فریاد رس
ز بهرام چوبین یکی نامه داشت
همان نامه پوشیده در جامه داشت
به جنبید قیصر به بهرام روز
به نیک اختر و فال گیتی فروز
به خسرو بگفت آنچ بر وی رسید
همان مردمی کو ز بهرام دید
چوآمد به بهرام زین آگهی
که تازه شد آن فر شاهنشهی
کجا نام او بود دانا پناه
که بهرام را او بدی نیک خواه
به دل گفت با این چنین شهریار
نخواهد ز بهرام یل زینهار
بدو گفت کای مرد بسیاردان
تو بهرام را نزد من خوار دان
چو نزدیک شد خواست بهرام را
برافراخت زانگونه زونام را
همیخواندندیش بهرام چید
ببرید خسرو ز رومی امید
یلان سینه بهرام را بانگ کرد
که بیدارباش ای سوار نبرد
چو بهرام بشنید تیغ از نیام
برآهخت چون باد و برگفت نام
نهاده بکوت و به بهرام چشم
دو دیده پر از آب و دل پر ز خشم
چو آواز تیغش به خسرو رسید
بخندید کان زخم بهرام دید
چو بهرام جنگی بدان بنگرید
یکی خنجر آبگون برکشید
وزان روی بهرام آواز داد
کهای نامداران فرخ نژاد
نگه کرد خسرو پس پشت خویش
ازان چار بهرام را دید پیش
چو بهرام جنگی شکسته شود
وگر نیز در جنگ خسته شود
نه جای درنگ ونه جای گریز
پس اندر همیرفت بهرام تیز
سپه رابه بهرام فرخ سپرد
همیرفت با چارده مرد گرد
هم آنگاه بهرام بالای خواست
یکی مغفر خسرو آرای خواست
چو آن دید بهرام خیره بماند
جهان آفرین را فراوان بخواند
هم آنگه خروش آمد از دیدهگاه
به بهرام گفتند کامد سپاه
همان تیرباران گرفتند باز
برآشفت بهرام گردن فراز
وزان روی بهرام شد پر ز درد
پشیمان شده زان همه کارکرد
چو بهرام را دید خسرو ز راه
به ایرانیان گفت کامد سپاه
بدو گفت بهرام کای بیپدر
به خون برادر چه بندی کمر
چو بهرام جنگی برانگیخت اسپ
یلان سینه و گرد ایزد گشسپ
چوبشنید بهرام زو بازگشت
برآشفت و با او دژم ساز گشت
همه دشت بیمرد و خرگاه بود
که بهرام زان شب نه آگاه بود
بدان خیمهها در ندیدند کس
جز از ویژه یاران بهرام و بس
چو بهرام زان لشکر آگاه گشت
بیامد بران خیمهها برگذشت
وزان روی بهرام لشکر براند
به روز اندرون روشنایی نماند
سبک شهریار اندر آمد دمان
به بهرام چوبینهی بد نشان
که این از خرد بود بهرام را
وگر برگزید از هوا کام را
همیراند بهرام پیش اندرون
پشیمان شده دل پر از درد و خون
چونستود را دید بهرام گرد
عنان بارهی تیزتگ را سپرد
ندانی که بهرام پور گشسپ
چوبا پور هرمز بر انگیزد اسپ
یلان سینه به رسم به بهرام داد
نیامد همی در غم از واژ یاد
بدو گفت بهرام من چون تو مرد
نخواهم که باشد به دشت نبرد
بدو گفت بهرام گر آرزوی
چنین کرد گو میخوران در کدوی
بدو گفت بهرام چون می بود
ازان خوبتر جامها کی بود
وزان بیشه بهرام شد تابری
ابا او دلیران فرخنده پی
چو از دور دیدند بهرام را
چنان لشکرگشن و خودکام را
زن پیر رفت و بیاورد جام
ازان جام بهرام شد شادکام
همیراند نستود دل پر ز درد
نبد مرد بهرام روز نبرد
به بهرام گفتند انوشه بدی
ز راه نیستان چرا آمدی
بدو گفت بهرام کای پاک زن
مرا اندرین داستانی بزن
همان نیز بهرام با لشکرش
نبود ایمن از راه وز کشورش
چنین گفت بهرام کایدر سوار
نباشد جز از لشکر شهریار
ازین سوی خسرو بران رزمگاه
بیامد که بهرام بد با سپاه
بدو گفت بهرام که ای جنگوی
چرا تیزگشتی بدین گفت وگوی
چو بهرام برتخت سیمین نشست
گرفت آن زمان دست خاقان بدست
به بهرام گفت این نشان منست
برزم اندرون ترجمان منست
بدین نیز بهرام سوگند خواست
زیان بود بر جان او بند خواست
چو بشنید بهرام شد تیز چنگ
یکی تیر پولاد پیکان خدنگ
برین گونه بر بود خاقان چین
همیخواند بهرام را آفرین
همیدید بهرام یک چندگاه
به خاقان همیکرد خیره نگاه
بدو گفت بهرام که اکنون پگاه
چو آید مقاتوره دینار خواه
کنون داستانهای دیرینه گوی
سخنهای بهرام چوبینه گوی
زمانی همیبود بهرام دیر
که تاشد مقاتوره از رزم سیر
بدو گفت بهرام کای برمنش
هم اکنون به خاک اندر آید تنش
فرستاده از پیش خاقان ببرد
به گنجور بهرام جنگی سپرد
چو بهرام بشنید بالای خواست
یکی جوشم خسرو آرای خواست
به بهرام گردنکش آواز داد
که اکنون ز مردی چه داری بیاد
بدو گفت بهرام پیشی تو کن
کجا پی تو افگندهای این سخن
بدو گفت بهرام فردا پگاه
بیایم ببینم من این جشنگاه
بدو گفت کهتر که دوری ز کام
که بهرام یل راندانی بنام
بزرگانش خوانند بهرام گرد
که از خسروان نام مردی ببرد
فرستاد بهرام یل رابخواند
چو آمدش برتخت زرین نشاند
چو خاتون پس پرده آوا شنید
بشد تیز و بهرام یل را بدید
چو بهرام جنگ مقاتوره کرد
وزان مرد جنگی برآورد گرد
بدو گفت بهرام فرمان تو راست
برین آرزو کام و پیمان تو راست
پیاده فراوان به پیش اندرون
همیراند بهرام با رهنمون
بدو گفت بهرام کاری رواست
جهاندار بر بندگان پادشاست
قژ آگند پوشید بهرام گرد
گرامی تنش را به یزدان سپرد
به بهرام داد آن زمان دخترش
به فرمان او شد همه کشورش
کمان را بمالید بهرام گرد
به تیر از هوا روشنایی ببرد
بزرگان چینی و گردنکشان
ز بهرام یل داشتندی نشان
دگر تیر بهرام زد بر سرش
فرو ریخت چون آب خون ازبرش
همیخورد بهرام و بخشید چیز
برو بر بسی آفرین بود نیز
به بهرام برآفرین خواندند
بسی گوهر و زر برافشاندند
که رو پیش بهرام جنگی بگوی
که نزدیک ما یافتی آب روی
چو من دست بهرام گیرم بدست
وزان پس به مهر اندرم آرم شکست
بگوید که بهرام روز نخست
که بود و پس از پهلوانی چه جست
چو بهرام داماد خاقان بود
ازو بد سرودن نه آسان بود
که بهرام را پادشاهی و گنج
ازان تو بیش است نابرده رنج
برآید ببخت تو این کار زود
سخنهای بهرام باید شنود
چو بشنید بهرام دل تازه شد
بخندید و بر دیگر اندازه شد
همیشه به بهرام دارید چشم
چه هنگام شادی چه هنگام خشم
برآمد ز درگاه بهرام کوس
رخ خورشد از گرد چون آبنوس
ازان پس چو بشنید بهرام گرد
کز ایران به خاقان کسی نامه برد
بدیشان بگفت آنچ بهرام گفت
همه رازها برگشاد از نهفت
که بهرام دادش به ایران امید
سخن گفتن من شود باد و بید
که بهرام چوبینه داماد اوست
و زویست بهرام را مغز وپوست
سپاهی بیاورد بهرام گرد
که از آسمان روشنایی ببرد
همیگفت بهرام بدگوهرست
از آهر من بد کنش بدترست
چو گوید چه رازست با من بگوی
تو بشتاب و نزدیک بهرام پوی
وزان روی بهرام شد تا به مرو
بیاراست لشکر چو پر تذرو
به نزدیک بهرام باید شدن
به مروت فراوان بباید بدن
نگه دار از آن ماه بهرام روز
برو تا در مرو گیتی فروز
مرا دخمه در شهرایران کنید
بری کاخ بهرام ویران کنید
بگوید بخاقان که بهرام رفت
به زاری و خواری و بیکام رفت
همیبود تا روز بهرام شد
که بهرام را آن نه پدارم شد
چنین گفت بهرام کورا بگوی
که هم زان در خانه بنمای روی
چو بهرام گفت آه مردم ز راه
برفتند پویان به نزدیک شاه
به نزدیک بهرام بازآمدند
جگر خسته و پرگداز آمدند
چو بشنید خاقان که بهرام را
چه آمد بروی از پی نام را
بگفت آنک بهرام یل را رسید
بشد زار و گریان هران کوشنید
بیک چند با سوک بهرام بود
که خاقان ازان کار بدنام بود
چو بهرام باد آنک با مهر تو
نخواهد که رخشان بود چهر تو
چو بهرام باشد به دشت نبرد
کزو ترک پیرش برآورد گرد
بدان نامداری که بهرام بود
مر ازو همه رامش و کام بود
که کسهای بهرام یل را ببین
فراوان برایشان بخواند آفرین
جهانجوی با نامور رام شد
به نزدیک کسهای بهرام شد
بدو گفت بهرام را دیدهای
سواری و رزمش پسندیده ای
بدان تا تو باشی و را یادگار
ز بهرام شیر آن گزیده سوار
نخستین سخن گفت بهرام گرد
به تیمار و درد برادر بمرد
ازآن پس به آرام بنشست شاه
چو برخاست بهرام جنگی ز راه
که سالار بودی تو بهرام را
ازو یافتی در جهان کام را
زبان تیز با گردیه بر گشاد
همیکرد کردار بهرام یاد
وزان روی گستهم بشنید نیز
که بهرام یل را پر آمد قفیز
بیامد بر گردیه پر ز درد
فراوان ز بهرام تیمار خورد
چو بهرام چوبینه گم کرد راه
همیشه بدی گردیه نیک خواه
سرنامه گفت آنک بهرام کرد
همه دوده و بوم بدنام کرد
بدان مجلس اندر یکی جام بود
نوشته برو نام بهرام بود
گرفتند نفرین به بهرام بر
بران جام و آرندهی جام بر
فرستاد کس زشت رخ رابخواند
همان خشم بهرام با او براند
بگرد جهان در بیآرام بود
که کارش همه رزم بهرام بود
بدو کرده پیدانشان سپهر
چو بهرام و کیوان و چون ماه و مهر
چو ایران و توران به آرام گشت
همه کار بهرام ناکام گشت
بدانم که بهرام بسته میان
ابا او یکی گشته ایرانیان
گنهکار بهرام خود با سپاه
بیاراست در پیش من رزمگاه
نه پرخاش بهرام یکباره بود
جهانی بران جنگ نظاره بود
ز بهرام و زهرهست ما را گزند
نشاید گذشتن ز چرخ بلند
چنان فاش گردد غم و رنج و شور
که شادی به هنگام بهرام گور
خداوند گردنده بهرام وهور
خداوند پیل و خداوند مور
چو بهرام چوبینه آمد پدید
ز فرمان دیهیم ما سرکشید
چو بهرام چو بین که سیصد هزار
عناندار و بر گستوان ور سوار