غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«کاووس» در غزلستان
حافظ شیرازی
«کاووس» در غزلیات حافظ شیرازی
که آگه است که کاووس و کی کجا رفتند
که واقف است که چون رفت تخت جم بر باد
کی بود در زمانه وفا جام می بیار
تا من حکایت جم و کاووس کی کنم
تکیه بر اختر شب دزد مکن کاین عیار
تاج کاووس ببرد و کمر کیخسرو
خیام نیشابوری
«کاووس» در رباعیات خیام نیشابوری
یک جرعه می ز ملک کاووس به است
از تخت قباد و ملکت طوس به است
مرغی دیدم نشسته بر باره طوس
در پیش نهاده کله کیکاووس
فردوسی
«کاووس» در شاهنامه فردوسی
نخستین چو کاووس باآفرین
کی آرش دوم و دگر کی پشین
سر ماه کاووس کی را بخواند
ز داد و دهش چند با او براند
بسر شد کنون قصهی کیقباد
ز کاووس باید سخن کرد یاد
چو کاووس بگرفت گاه پدر
مرا او را جهان بنده شد سر به سر
چو کاووس بشنید از او این سخن
یکی تازه اندیشه افگند بن
همی گفت کاووس خودکامه مرد
نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد
برون آمد از پیش کاووس شاه
شده تیره بر چشم او هور و ماه
به جایی که کاووس را دسترس
نباشد ندارم مر او را به کس
چو کاووس را دید دستان سام
نشسته بر اورنگ بر شادکام
چنین پاسخ آورد کاووس باز
کز اندیشهی تو نیم بینیاز
جهانجوی کاووس شان پیش رو
یکی لشگری جنگ سازان نو
چو تاریک شد چشم کاووس شاه
بد آمد ز کردار او بر سپاه
همی رفت کاووس لشکر فروز
به زدگاه بر پیش کوه اسپروز
همه پهلوانان فرخنده پی
نشستند بر تخت کاووس کی
به کاووس بردند از او آگهی
ازان خرمی جای و آن فرهی
یکی از دو راه آنک کاووس رفت
دگر کوه و بالا و منزل دو هفت
بپویم همی تا مگر کردگار
دهد شاه کاووس را زینهار
از ایدر به نزدیک کاووس کی
صد افگنده بخشیده فرسنگ پی
ازان سو کجا هست کاووس کی
مرا راه بنمای و بردار پی
بدانجا که کاووس لشکر کشید
ز دیوان جادو بدو بد رسید
به جایی که بستست کاووس کی
کسی کاین بدیها فگندست پی
به جایی که بستست کاووس شاه
بگویم ترا یک به یک شهر و راه
گرفتش به آغوش کاووس شاه
ز زالش بپرسید و از رنج راه
که نزدیک کاووس شد پیلتن
همه نره دیوان شوند انجمن
تهمتن ز اولاد پرسید راه
به شهری کجا بود کاووس شاه
به نزدیک کاووس شد پیلتن
همه سرفرازان شدند انجمن
به رستم چنین گفت کاووس کی
که ای گرد و فرزانهی نیک پی
برین گونه یک هفته با رود و می
همی رامش آراست کاووس کی
به لشکر چنین گفت کاووس شاه
که اکنون مکافات کرده گناه
به اولاد داد آن کشیده جگر
سوی شاه کاووس بنهاد سر
رسید آنگهی نزد کاووس کی
یل پهلو افروز فرخنده پی
برو آفرین کرد کاووس شاه
که بیتو مبادا نگین و کلاه
چو بشنید کز نزد کاووس شاه
فرستادهای باهش آمد ز راه
ببردند فرهاد را نزد شاه
ز کاووس پرسید و ز رنج راه
چنین گفت کاووس با پیلتن
کزین ننگ بگذارم این انجمن
به پاسخ چنین گفت کاووس شاه
که از تو فروزد نگین و کلاه
چنین داد پاسخ به کاووس کی
که گر آب دریا بود نیز می
به شاه آگهی شد که کاووس کی
فرستادن نامه افگند پی
نگه کرد و بنشاند اندر خورش
ز کاووس پرسید و از لشکرش
برویش نگه کرد کاووس شاه
ندیدش سزاوار تخت و کلاه
سپهدار کاووس در قلبگاه
ز هر سو رده برکشیده سپاه
به دستوری شاه دیوان برفت
به پیش سپهدار کاووس تفت
بدو گفت کاووس کاین کار تست
از ایران نخواهد کس این جنگ جست
به هشتم جهاندار کاووس شاه
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه
رسید اندر آن جای کاووس شاه
ابا پیل و کوس و درفش و سپاه
چو آگاهی آمد به کاووس شاه
که تنگ اندر آمد ز دیوان سپاه
چو کاووس در شهر ایران رسید
ز گرد سپه شد هوا ناپدید
چنان کز پس عهد کاووس شاه
نباشد بران تخت کس را کلاه
به گیتی خبر شد که کاووس شاه
ز مازندران بستد آن تاج و گاه
بماندند یکسر همه زین شگفت
که کاووس شاه این بزرگی گرفت
بجنبید کاووس در قلبگاه
سپاه اندرآمد به پیش سپاه
همه پیش کاووس شاه آمدند
جگرخسته و پرگناه آمدند
ز اسپ و سلیح و ز تخت و کلاه
فرستد به نزدیک کاووس شاه
ببخشود کاووس و بنواختشان
یکی راه و آیین نو ساختشان
ز گوینده بشنید کاووس کی
برین گفتها پاسخ افگند پی
ز کاووس کی روی برتافتند
در کهتری خوار بگذاشتند
خبر شد بدیشان که کاووس شاه
برآمد ز آب زره با سپاه
چو کاووس لشکر به خشکی کشید
کس اندر جهان کوه و صحرا ندید
ازان پس چنین کرد کاووس رای
که در پادشاهی بجنبد ز جای
ز کاووس دادش فروان سلام
ازان پس بگفت آنچ بود از پیام
غمی گشت و سودابه را پیش خواند
ز کاووس با او سخنها براند
چو آمد به نزدیک کاووس شاه
دل آرام با زیب و با فر و جاه
نگه کرد کاووس و خیره بماند
به سودابه بر نام یزدان بخواند
ازان پس به کاووس گوینده گفت
که او دختری دارد اندر نهفت
بجنبید کاووس را دل ز جای
چنین داد پاسخ که اینست رای
چو کاووس را بند باید کشید
مرا بیگنه سر بباید برید
گرفتند ناگاه کاووس را
چو گودرز و چون گیو و چون طوس را
که ما را ز بدها تو باشی پناه
چو گم شد سر تاج کاووس شاه
چو کاووس بر خیرگی بسته شد
به هاماوران رای پیوسته شد
چو یابم ز کاووس شاه آگهی
کنم شهر ایران ز ترکان تهی
بدان دژ فرستاد کاووس را
همان گیو و گودرز و هم طوس را
پس آگاهی آمد ز کاووس شاه
ز بند کمینگاه و کار سپاه
همان مهتران دگر را به بند
ابا شاه کاووس در دژ فگند
به کاووس کی گفت کاین رای نیست
ترا خود به هاماوران جای نیست
جدایی نخواهم ز کاووس گفت
وگر چه لحد باشد او را نهفت
به کاخ اندرون تخت زرین نهاد
نشست از بر تخت کاووس شاد
اگر شاه کاووس یابد رها
تو رستی ز چنگ و دم اژدها
چنین داد پاسخ که کاووس کی
به هامون دگر نسپرد نیز پی
فرستاده بشنید و آمد دوان
به نزدیک کاووس کی شد نهان
پیام تهمتن همه باز راند
چو بشنید کاووس خیره بماند
یکی مرد بیدار جوینده راه
فرستاد نزدیک کاووس شاه
بیاراست کاووس خورشید فر
بدیبای رومی یکی مهد زر
به پیمان که کاووس را با سران
بر رستم آرد ز هاماوران
چو از دژ رها کرد کاووس را
همان گیو و گودرز و هم طوس را
فرستاده برگشت مانند باد
سخنها به کاووس کی کرد یاد
چو بشنید کاووس گفتار اوی
بیاراست لشکر به پیکار اوی
بکوشید و هم پشت جنگ آورید
جهان را به کاووس تنگ آورید
مهان پیش کاووس کهتر شدند
همه تاجدارنش لشکر شدند
بیامد سوی پارس کاووس کی
جهانی به شادی نوافگند پی
شنیدم که کاووس شد بر فلک
همی رفت تا بر رسد بر ملک
شود جان کاووس بیره کند
به دیوان برین رنج کوته کند
شنیدند و بر دل گرفتند یاد
کس از بیم کاووس پاسخ نداد
بیامد بر او زمین بوس داد
یکی دستهی گل به کاووس داد
نشست از بر تخت کاووس شاه
که اهریمنش برده بد دل ز راه
چو کاووس نشنیدم اندر جهان
ندیدم کس از کهتران و مهان
فروماند کاووس و تشویر خورد
ازان نامداران روز نبرد
به درگاه کاووس شاه آمدند
وزان سرکشیدن به راه آمدند
زواره چو بلبل به کف برنهاد
هم از شاه کاووس کی کرد یاد
گراین هفت یل را بچنگ آوریم
جهان پیش کاووس تنگ آوریم
به کف بر نهاد آن درخشنده جام
نخستین ز کاووس کی برد نام
نوشتند نامه به کاووس شاه
ز ترکان وز دشت نخچیرگاه
برانگیزم از گاه کاووس را
از ایران ببرم پی طوس را
به رستم دهم تخت و گرز و کلاه
نشانمش بر گاه کاووس شاه
زمین را به خنجر بشوید همی
کنون رزم کاووس جوید همی
سه دیگر سحرگه بیاورد می
نیامد ورا یاد کاووس کی
که کاووس تندست و هشیار نیست
هم این داستان بر دلش خوار نیست
به کاووس کی گفت رستم چه کرد
کز ایران برآوردی امروز گرد
تو دانی که کاووس را مغز نیست
به تیزی سخن گفتنش نغز نیست
تهمتن چنین پاسخ آورد باز
که هستم ز کاووس کی بینیاز
خود از جای برخاست کاووس کی
برافروخت برسان آتش ز نی
چرا دارم از خشم کاووس باک
چه کاووس پیشم چه یک مشت خاک
که از پیش کاووس بیرون برد
مگر کاندر آن تیزی افسون برد
بدو گفت کاووس کامروز بزم
گزینیم و فردا بسازیم رزم
چو خشم آورم شاه کاووس کیست
چرا دست یازد به من طوس کیست
بدو گفت کاووس کین کار تست
که بیدار دل بادی و تن درست
همه نامداران آن مرز را
چو طوس و چو کاووس و گودرز را
از ایران نیاید کسی کینه خواه
بگیرد سر تخت کاووس شاه
غمی گشت کاووس و آواز داد
کزین نامداران فرخ نژاد
بشد طوس و پیغام کاووس برد
شنیده سخن پیش او برشمرد
گهی گنج بودی گهی ساز بزم
ندیدم ز کاووس جز رنج رزم
ازان پس خروشید سهراب گرد
همی شاه کاووس را بر شمرد
چرا کردهای نام کاووس کی
که در جنگ نه تاو داری نه پی
کز ایران نمانم یکی نیزهدار
کنم زنده کاووس کی را به دار
دل رستم اندیشهای کرد بد
که کاووس را بیگمان بد رسد
چو کاووس کی پهلوان را بدید
بر خویش نزدیک جایش گزید
بدو گفت کاووس یزدان پاک
دل بدسگالت کند چاک چاک
غمی گشت رستم ز گفتار اوی
بر شاه کاووس بنهاد روی
به کاووس کی تاختند آگهی
که تخت مهی شد ز رستم تهی
بفرمود کاووس تا بوق و کوس
دمیدند و آمد سپهدار طوس
ازان پس بدو گفت کاووس شاه
کز ایدر هیونی سوی رزمگاه
بیامد سپهبد بکردار باد
به کاووس یکسر پیامش بداد
بدو گفت کاووس کز انجمن
اگر زنده ماند چنان پیلتن
شنیدی که او گفت کاووس کیست
گر او شهریارست پس طوس کیست
پیامی ز من پیش کاووس بر
بگویش که مارا چه آمد به سر
همه پهلوانان کاووس شاه
نشستند بر خاک با او به راه
به رستم چنین گفت کاووس کی
که از کوه البرز تا برگ نی
چو کاووس روی کنیزک بدید
بخندید و لب را به دندان گزید
بگفتند با شاه کاووس کی
که برخوردی از ماه فرخندهپی
چو آمد به کاووس شاه آگهی
که آمد سیاووش با فرهی
چو کاووس را دید بر تخت عاج
ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج
ز سودابه بوی می و مشک ناب
همی یافت کاووس بوی گلاب
پراندیشه شد جان کاووس کی
ز فرزند و سودابهی نیکپی
به کاووس گویم که این از منند
چنین کشته بر دست اهریمنند
بدانگه که شد پیش کاووس باز
فرود آمد از باره بردش نماز
چو بشنید کاووس از ایوان خروش
بلرزید در خواب و بگشاد گوش
رخ شاه کاووس پر شرم دید
سخن گفتنش با پسر نرم دید
دل شاه کاووس شد بدگمان
برفت و در اندیشه شد یک زمان
جهانی نهاده به کاووس چشم
زبان پر ز دشنام و دل پر ز خشم
ازان پس نگه کرد کاووس شاه
کسی را که کردی به اختر نگاه
چو کاووس کی در شبستان رسید
نگه کرد سودابه او را بدید
فرود آمد از اسپ کاووس شاه
پیاده سپهبد پیاده سپاه
نهان داشت کاووس و باکس نگفت
همی داشت پوشیده اندر نهفت
دل شاه کاووس ازان تنگ شد
که از بزم رایش سوی جنگ شد
بشد با کمر پیش کاووس شاه
بدو گفت من دارم این پایگاه
ز پهلو برون رفت کاووس شاه
یکی تیز برگشت گرد سپاه
دو دیده پر از آب کاووس شاه
همی بود یک روز با او به راه
سوی گاه بنهاد کاووس روی
سیاوش ابا لشکر جنگجوی
مرا پیش کاووس بردی دوان
یکی بادسر نامور پهلوان
یکی تخت بودی چو تابنده ماه
نشسته برو پور کاووس شاه
نه کاووس خواهد ز من نیز کین
نه آشوب گیرد سراسر زمین
چو بیرون شد از پیش کاووس طوس
بفرمود تا لشکر و بوق و کوس
همانست کاووس کز پیش بود
ز تندی نکاهد نخواهد فزود
چو بنوشت نامه یل جنگجوی
سوی شاه کاووس بنهاد روی
چو کاووس بشنید شد پر ز خشم
برآشفت زان کار و بگشاد چشم
ز کاووس وز خام گفتار او
ز خوی بد و رای و پیگار او
و دیگر که کاووس شد پیرسر
ز تخت آمدش روزگار گذر
هیونی بیاراست کاووس شاه
بفرمود تا بازگردد به راه
نبینی که کاووس دیرینه گشت
چو دیرینه گشت او بباید گذشت
بگفت آنک با پیلتن رفته بود
ز طوس و ز کاووس کاشفته بود
چنان دان که کاووس بر تو به مهر
بران گونه یک روز نگشاد چهر
شوم کشوری جویم اندر جهان
که نامم ز کاووس ماند نهان
یکی کشوری جویم اندر جهان
که نامم ز کاووس ماند نهان
به جان و سر شاه کاووس گفت
که با من تو باشی همآورد و جفت
بزرگی و فرزند کاووس شاه
سر از بس هنرها رسیده به ماه
پس از مرگ کاووس ایران تراست
همان تاج و تخت دلیران تراست
همی بود با او شب و روز شاد
نیامد ز کاووس و دستانش یاد
اگر من به ایران نخواهم رسید
نخواهم همی روی کاووس دید
ازان پس به پیران چنین گفت رد
که کاووس تندست و اندک خرد
ز کاووس وز تخم افراسیاب
چو آتش بود تیز یا موج آب
فرستاده آمد ز کاووس شاه
نهانی بنزدیک او چند گاه
ز روم و ز چین نیزش آمد پیام
همی یاد کاووس گیرد به جام
به جان و سر شاه توران سپاه
به فر و به دیهیم کاووس شاه
کنون زنده بر گاه کاووس شاه
چو دستان و چون رستم کینه خواه
چه بری سری را همی بیگناه
که کاووس و رستم بود کینه خواه
فریبرز کاووس درنده شیر
که هرگز ندیدش کس از جنگ سیر
چو آمد به نزدیک کاووس کی
سرش بود پرخاک و پرخاک پی
نگه کرد کاووس بر چهر او
بدید اشک خونین و آن مهر او
چو آگاهی آمد به کاووس شاه
که شد روزگار سیاوش تباه
به خنجر به دو نیم کردش به راه
نجنبید بر جای کاووس شاه
چو این گفته بشنید کاووس شاه
سر نامدارش نگون شد ز گاه
فریبرز کاووس درنده شیر
گرازه که بود اژدهای دلیر
پراگند کاووس بر یال خاک
همه جامهی خسروی کرد چاک
به درگاه کاووس بنهاد روی
دو دیده پر از آب و دل کینه جوی
بیابد بران پیر کاووس دست
شود کام و آرام ما جمله پست
فریبرز کاووس را تاج زر
فرستاد و دینار و تخت و کمر
که کاووس بیدست و بی فر و پای
نشستست بر تخت بیرهنمای
برفتند زان بیشه هر دو به راه
بپرسید خسرو ز کاووس شاه
ز کاووس کش سال بفگند فر
ز درد پسر گشت بی پای و پر
خردمند مردی و جوینده راه
فرستاد نزدیک کاووس شاه
چو آمد به نزدیک کاووس شاه
ز شادی خروش آمد از بارگاه
به کاووس گفت ای جهاندار شاه
تو دل را مگردان ز آیین و راه
به هشتم سوی شهر کاووس شاه
همه شاددل برگرفتند راه
بدو گفت کاووس کاین رای نیست
که فرزند هر دو به دل بر یکیست
چو کاووس کی روی خسرو بدید
سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید
فریبرز کاووس در قلبگاه
به پیش اندرون طوس و پیل و سپاه
چو از تخت کاووس برخاستند
به ایوان نو رفتن آراستند
یکی نامه نزدیک کاووس شاه
فرستادهای چست بگرفت راه
فریبرز کاووس فرزند شاه
سزاوارتر کس به تخت و کلاه
فرستاده شد نزد کاووس کی
ز یال هیونان بپالود خوی
چو زو آگهی یافت کاووس کی
که آمد ز ره پور فرخنده پی
چو کاووس بر تخت زرین نشست
گرفت آن زمان دست خسرو به دست