غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«ارجاسپ» در غزلستان
فردوسی
«ارجاسپ» در شاهنامه فردوسی
دگر اندریمان سوار دلیر
چو ارجاسپ اسپ افگن نره شیر
ز گشتاسپ و ارجاسپ بیتی هزار
بگفتم سرآمد مرا روزگار
مگر شاه ارجاسپ توران خدای
که دیوان بدندی به پیشش به پای
چو ارجاسپ بشنید گفتار دیو
فرود آمد از گاه گیهان خدیو
ز ارجاسپ سالار گردان چین
سوار جهاندیده گرد زمین
که ارجاسپ سالار ترکان چین
یکی نامه کردست زی من چنین
که پاسخ کنم جادو ارجاسپ را
پسند آمد این شاه گشتاسپ را
نوشتند نامه به ارجاسپ زشت
هم اندر خور آن کجا او نوشت
زی ارجاسپ ترک آن پلید سترگ
کجا پیکرش پیکر پیر گرگ
سوی رزم ارجاسپ لشکر کشید
سپاهی که هرگز چنان کس ندید
چو اندر میان بیند ارجاسپ را
ستایش کند شاه گشتاسپ را
پس ارجاسپ شاه دلیران چین
بیاراست لشکرش را همچنین
چو ارجاسپ دید آن چنان خیره شد
که روز سپیدش شب تیره شد
چو ارجاسپ دانست کان پورشاه
سپه را همی کرد خواهد تباه
چو ارجاسپ آن دید کامدش پیش
ابا نامداران و مردان خویش
به نفرین شد ارجاسپ ناآفرین
چنین است کار جهان آفرین
چو آگاه شد قیصر آن شاه روم
که فرخ شد آن شاه و ارجاسپ شوم
چو ارجاسپ آگاه شد شاد گشت
از اندوه دیرینه آزاد گشت
که ارجاسپ را بود مهتر پسر
به خورشید تابان برآورده سر
کنون زرم ارجاسپ را نو کنیم
به طبع روان باغ بی خو کنیم
چو بشنید ارجاسپ کامد سپاه
جهاندار گشتاسپ با تاج و گاه
سوی میسره کهرم تیغزن
به قلب اندر ارجاسپ با انجمن
چو ارجاسپ با لشکر آنجا رسید
بگردید و بر کوه راهی ندید
درودم از ارجاسپ آمد کنون
کز ایران همی دست شوید به خون
گر ایدونک پیروز گردم به جنگ
کنم روی گیتی بر ارجاسپ تنگ
بریزم ز تن خون ارجاسپ را
شکیبا کنم جان لهراسپ را
وزان روی ارجاسپ صف برکشید
ستاره همی روی دریا ندید
غمی شد در ارجاسپ را زان شگفت
هیون خواست و راه بیابان گرفت
بشد قلب ارجاسپ چون آبنوس
سوی راستش کهرم و بوق و کوس
به لشکر گه آمد که ارجاسپ بود
که ریزندها خون لهراسپ بود
چو ارجاسپ دید آن سپاه گران
گزیده سواران نیزهروان
نه ارجاسپ مانم نه خاقان چین
نه کهرم نه خلخ نه توران زمین
چو ارجاسپ آن دید با گرگسار
چنین گفت کز لشکر بیشمار
همان شب خبر نزد ارجاسپ شد
که فرزند نزدیک گشتاسپ شد
چو ارجاسپ پیکار زانگونه دید
ز غم پست گشت و دلش بردمید
چون ارجاسپ نشنید گفتار اوی
باید آن دل و رای هشیار اوی
به ارجاسپ گفتند کاسفندیار
به رزم اندرون بود با گرگسار
شوم باز خواهم ز ارجاسپ کین
نمانم بر و بوم توران زمین
سه راهست ز ایدر بدان شارستان
که ارجاسپ خواندش پیکارستان
ز ارجاسپ چندی سخن راندند
همه دفتر دژ برو خواندند
همه پیش ارجاسپ چون بندهاند
به فرمان و رایش سرافگندهاند
چو از تن ببرم سر ارجاسپ را
درخشان کنم جان لهراسپ را
که رزم آزماید به توران زمین
بخواهد به مردی ز ارجاسپ کین
بخندید ارجاسپ گفت این سخن
نگوید جهاندیده مرد کهن
چو بشنید جنگی زمین بوسه داد
بیامد ز ایوان ارجاسپ شاد
به نزدیک ارجاسپ شد چارهجوی
به دیبا بیاراسته رنگ و بوی
بیامد ببوسید روی زمین
بر ارجاسپ چندی بکرد آفرین
بخندید ارجاسپ و بنواختش
گرانمایهتر پایگه ساختش
همه جامه چاک و دو پایش به خاک
از ارجاسپ جانش پر از بیم و باک
پس از کلبه برخاست مرد جوان
به نزدیک ارجاسپ آمد دوان
چو ارجاسپ بشنید زان شاد شد
سر مرد نادان پر از باد شد
بپوشید ارجاسپ خفتان جنگ
بمالید بر چنگ بسیار چنگ
غمی شد دل ارجاسپ را زان سخن
که نو شد دگر باره کین کهن
برآویخت ارجاسپ و اسفندیار
از اندازه بگذشتشان کارزار
به زخم اندر ارجاسپ را کرد سست
ندیدند بر تنش جایی درست
چو شد کشته ارجاسپ آزردهجان
خروشی برآمد ز کاخ زنان
به درگاه ارجاسپ آمد دلیر
زرهدار و غران به کردار شیر
بپردخت ز ارجاسپ اسفندیار
به کیوان برآورد ز ایوان دمار
چو ارجاسپ از خواب بیدار شد
ز غلغل دلش پر ز تیمار شد
همان خواهران را بر اسپان نشاند
ز درگاه ارجاسپ لشکر براند
بجوشید ارجاسپ از جایگاه
بپوشید خفتان و رومی کلاه
بریده سر شاه ارجاسپ را
جهاندار و خونیز لهراسپ را
دو فرزند ارجاسپ گریان شدند
چو بر آتش تیز بریان شدند
چو ارجاسپ پردخته شد قلبگاه
مبادا کلاه و مبادا سپاه
به رویین دژ ارجاسپ و کهرم نماند
جز از مویه و درد و ماتم نماند
ز پوشیده رویان ارجاسپ پنج
ببردند بامویه و درد و رنج
جز از گنج ارجاسپ چیزی نماند
همه گنج خویشان او برفشاند
همه گنج ارجاسپ در باز کرد
به کپان درم سختن آغاز کرد
مرا گفت چون کین لهراسپ شاه
بخواهی به مردی ز ارجاسپ شاه
ز تن باز کردم سر ارجاسپ را
برافراختم نام گشتاسپ را
تو دانی که ارجاسپ از بهر دین
بیامد چنان با سواران چین
وزان پس که ارجاسپ آمد به جنگ
نبر گشتم از جنگ دشتی پلنگ
بدیدی همی تیغ ارجاسپ را
فگندی به خون پیر لهراسپ را
ازان پس که ارجاسپ آمد به جنگ
سپه چون پلنگان و مهتر نهنگ
گریزان شد ارجاسپ از پیش من
بران سان یکی نامدار انجمن
چو ارجاسپ آمد ز خلخ به بلخ
همه زندگانی شد از رنج تلخ
چهارم سخن کین ارجاسپ بود
که ریزنده خون لهراسپ بود