غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«نخچیر» در غزلستان
فردوسی
«نخچیر» در شاهنامه فردوسی
دد و مرغ و نخچیر گشته گروه
برفتند ویله کنان سوی کوه
بدان ایزدی جاه و فر کیان
ز نخچیر گور و گوزن ژیان
ز نخچیر کامد سوی خانه باز
به دلش اندر اندیشه آمد دراز
چو سیراب شد ساز نخچیر کرد
کمر بست و ترکش پر از تیر کرد
چو از دشتبان این شگفتی شنید
به نخچیر گه بر پی شیر دید
بکردار نخچیر باید شدن
بناگاه لشکر برایشان زدن
سحرگه بدان دشت توران شویم
ز نخچیر و از تاختن نغنویم
یکی چاره سازد بیاید بجنگ
کند دشت نخچیر بر یوز تنگ
به نخچیر و خوردن نهادند روی
نکردند کس یاد پرخاشجوی
بدان دشت نخچیر باز آمدند
ز هر نیکویی بینیاز آمدند
سواران ترکان تنی هفت و هشت
بران دشت نخچیر گه برگذشت
غمی بد دلش ساز نخچیر کرد
کمر بست و ترکش پر از تیر کرد
سوی مرز توران چو بنهاد روی
جو شیر دژاگاه نخچیر جوی
به تیر و کمان و به گرز و کمند
بیفگند بر دشت نخچیر چند
برهنه چو تیغ تو بیند عقاب
نیارد به نخچیر کردن شتاب
تهمتن به توران سپه شد به جنگ
بدانسان که نخچیر بیند پلنگ
همی کرد نخچیر و یادش نبود
ازان کس که با او نبرد آزمود
به نخچیر گوران به دشت دغوی
ابا باز و یوزان نخچیر جوی
نپرد ز پستان نخچیر شیر
شود آب در چشمهی خویش قیر
گر آیی که دل شاد و خرم کنیم
روان را به نخچیر بیغم کنیم
سیاوش هیمدون به نخچیر بور
همی تاخت و افگند در دشت گور
به هر جایگه بر یکی توده کرد
سپه را ز نخچیر آسوده کرد
که در جنگ مازندران داشتی
به نخچیر بر شیر بگذاشتی
برین کوه ما نیز نخچیر هست
ز جام زبرجد می و شیر هست
ابی پر و پیکان یکی تیر کرد
به دشت اندر آهنگ نخچیر کرد
همی کرد نخچیر آهو نخست
بر شیر و جنگ پلنگان نجست
کنون نزد او جنگ شیر دمان
همانست و نخچیر آهو همان
چنین داد پاسخ که نخچیر نیست
مرا خود کمان و پر تیر نیست
چنان بد که روزی زواره برفت
به نخچیر گوران خرامید تفت
کزین پس نه نخچیر جویم نه خواب
نپردازم از کین افراسیاب
وزان پس به نخچیر به ایوز و باز
برآمد برین روزگاری دراز
به نخچیر شد شهریار جهان
ابا رستم نامور پهلوان
همه کوهسارانش نخچیر بود
به جوی آبها چون می و شیر بود
چو رفتی به نخچیر آهو ز شهر
به ره بر به هیشوی دادی دو بهر
همه کار گشتاسپ نخچیر بود
همه ساله با ترکش و تیر بود
ز هرگونهیی چند نخچیر داشت
همی رفت و ترکش پر از تیر داشت
به نخچیر دارد همی روی و رای
نیندیشد از تخت خاور خدای
ز نخچیر گشتاسپ زانسو کشید
نگه کرد هیشوی و اورا بدید
بدو گفت جوشن کجا یافتی
کز ایدر به نخچیر بشتافتی
به شاخی که کرگس برو نگذرد
بدو گور و نخچیر پی نسپرد
بدان بد که گردون بگیرد به چنگ
بران سان که نخچیر گیرد پلنگ
همه دشت نخچیر و مرغ اندر آب
اگر دیر مانی بگیرد شتاب
به یک هفته نخچیر کردم همی
به جای بره گور خوردم همی
همی بود بهمن به زابلستان
به نخچیر گر با می و گلستان
یکی جای دارم برین دشت و کوه
به هر جای نخچیر گشته گروه
به نخچیر لشکر پراگنده شد
اگر کنده گر سوی آگنده شد
بداختر چو از شهر کابل برفت
بدان دشت نخچیر شد شاه تفت
دگر صد سگ و یوز نخچیر گیر
که آهو ورا پیش دیدی ز تیر
ازار یکی چرم نخچیر بود
گیا پوشش و خوردن آژیر بود
که این کم خرد نورسیده جوان
چو رفتی به نخچیر با اردوان
چنان بد که یک روز شاه اردشیر
به نخچیر بر گور بگشاد تیر
به نخچیر شد شاه روزی پگاه
خردمند شاپور با او به راه
به هر سو سواران همی تاختند
ز نخچیر دشتی بپرداختند
به نخچیر شد هفت روز اردشیر
بشد نیز شاپور نخچیرگیر
به نخچیر بردیش با خویشتن
شدی لشکر بیشمار انجمن
به نخچیر شیران شکار ویاند
دد و دام در زینهار ویاند
دو بازی بهم در نباید زدن
می و بزم و نخچیر و بیرون شدن
چو بر گاه رفت اورمزد بزرگ
ز نخچیر کوتاه شد چنگ گرگ
دو پیکان به ترکش یکی تیر داشت
به دشت اندر از بهر نخچیر داشت
چو او زیر پای هیون در سپرد
به نخچیر زان پس کنیزک نبرد
همه روز نخچیر بد کار اوی
دگر اسپ و میدان و چوگان و گوی
چنان بد که روزی به نخچیر شیر
همی رفت با چند گرد دلیر
همی کرد نخچیر تا شب ز کوه
برآمد سبک بازگشت از گروه
کنام دد و دام و نخچیر باد
به جوی اندرون آب چون قیر باد
چو یک سال بگذشت و آمد بهار
بران ره به نخچیر شد شهریار
چو آمد به هنگام خرم بهار
سوی دشت نخچیر شد شهریار
ز نخچیر کوه و ز نخچیر دشت
گرفتن ز اندازه اندر گذشت
پدرمان یکی آسیابان پیر
بدین کوه نخچیر گیرد به تیر
هماندر زمان آسیابان ز کوه
بیاورد نخچیر خود با گروه
دگر هفته با موبدان و ردان
به نخچیر شد شهریار جهان
زبون بود چنگال او را کلنگ
شکاری چو نخچیر بود او پلنگ
دلم شد ازان مرغ گیرنده تنگ
که مرغان چو نخچیر بد او پلنگ
سراپرده و خیمهها ساختند
ز نخچیر دشتی بپرداختند
کسی را نیامد بران دشت خواب
می و گوشت نخچیر و چنگ و رباب
ز نخچیر دشت و ز مرغان آب
همی یافت خواهنده چندان کباب
ازیشان گزین کرد گردنکشان
کسی کو ز نخچیر دارد نشان
همی خواست زد بر سر اسپ اوی
بزد پاشنه مرد نخچیر جوی
چو با مهرگانی بپوشیم خز
به نخچیر باید شدن سوی جز
بدان دشت نخچیر کاری کنیم
که اندر جهان یادگاری کنیم
دگر روز چون تاج بفروخت هور
جهاندار شد سوی نخچیر گور
دگر هفته تنها به نخچیر شد
دژم بود با ترکش و تیر شد
ز خورشید تابنده شد دشت گرم
سپهبد ز نخچیر برگشت نرم
به نخچیر شد شهریار دلیر
یکی اژدها دید چون نره شیر
بگفتند با شاه بهرام گور
که شد دیر هنگام نخچیر گور
به تدبیر نخچیر کشمیهن است
که دستورش از کهل اهریمنست
چو خاقان ز نخچیر بیدار شد
به دست خزروان گرفتار شد
به یک روز و یک شب به آموی شد
ز نخچیر و بازی جهانجوی شد
بزرگان همه باژ دار ویاند
به نخچیر شیران شکار ویاند
بدان جای نخچیر گوران بود
به قنوج در عود سوزان بود
نشست از بر باره بهرام گور
همی راند با ساز نخچیر گور
به نخچیر شد شاه بهرام گرد
شهنشاه هندوستان را ببرد
چو از دشت نخچیر باز آمدند
خجسته پی و بزمساز آمدند
چنین هم بگوی و به نخچیر و سور
زمانی نبودی ز بهرام دور
به نزدیک شاپور رازی شود
برآواز نخچیر و بازی شود
سر کوه و آن بیشهها بنگرید
گل و سنبل و آب و نخچیر دید
چنان بد که شاه جهان کدخدای
به نخچیر گوران همیکرد رای
جهاندار دشواری آسان گرفت
همه ساز نخچیر و میدان گرفت
شده گرسنه مرد ناهاروسست
کمان را بزه کرد نخچیر جست
از ایوان بشد نزد آن جشنگاه
که خاقان به نخچیر بد با سپاه
هر آنگه که گشتی ز نخچیر باز
به رخشنده روز و شب دیر یاز
ز نخچیر و از می به یکسو کشید
بدان چندگه روی کس را ندید
ز نخچیر و ز گوی و رامشگران
ز کاری که اندر خور مهتران
که او را به باید به یوز و به سگ
که در دشت نخچیر گیرد به تگ