غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«رخش» در غزلستان
حافظ شیرازی
«رخش» در غزلیات حافظ شیرازی
غبار خط بپوشانید خورشید رخش یا رب
بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد
ترک درویش مگیر ار نبود سیم و زرش
در غمت سیم شمار اشک و رخش را زر گیر
با چنین زلف و رخش بادا نظربازی حرام
هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش
در نهانخانه عشرت صنمی خوش دارم
کز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم
دوش سودای رخش گفتم ز سر بیرون کنم
گفت کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم
این جان عاریت که به حافظ سپرد دوست
روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم
مه جلوه می نماید بر سبز خنگ گردون
تا او به سر درآید بر رخش پا بگردان
زان می که داد حسن و لطافت به ارغوان
بیرون فکند لطف مزاج از رخش به خوی
لبش می بوسد و خون می خورد جام
رخش می بیند و گل می کند خوی
در آتش ار خیال رخش دست می دهد
ساقی بیا که نیست ز دوزخ شکایتی
مولوی
«رخش» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
با رستم زال تا نگویی
از رخش و ز تازیانه ما
پر در پر بافته رشك احد گرد رخش
جان احمد نعره زن از شوق او واشوقنا
دل به جا دار در آن طلعت باهیبت او
گر تو مردی كه رخش قبله گه مردانست
آفتاب رخش امروز زهی خوش كه بتافت
كه هزاران دل از او لعل بدخشان شده است
در عاشقی نگر كه رخش بوسه گاه او است
منگر بدانك زرد و ضعیف و مكرمش است
ای گل تو را اگر چه رخسار نازكست
رخ بر رخش مدار كه آن یار نازكست
در دل مدار نیز كه رخ بر رخش نهی
كو سر دل بداند و دلدار نازكست
زر او دهد كه رخش از فراق همچو زر است
چرا دهد زر و سیم آن پری كه سیمینست
هر كه رخش چنین بود شاه غلام او شود
گر چه كه بندهای بود خاصه كه در هوا بود
چون در ماجرا زنم خانه شرع وا شود
شاهد من رخش بود نرگس او گوا بود
وگر مصحف به كف گیرم ز حیرت افتد از دستم
رخش سرعشر من خواند لبش آیات من گردد
در پیش رخش چه رقص میكرد
وز آتش عشق جان چه میشد
از فراز عرش و كرسی بانگ تحسین میرسید
تا به پشت گاو و ماهی از رخش پرنور بود
پس این پرده ازرق صنمی مه روییست
كه ز نور رخش انجم همه زیور گیرند
شمس تبریز درآمد به عیان عذر نماند
دیده روح طلب را به رخش بسپارید
گلشن هر ضمیری از رخش پرگل آید
دامن هر فقیری از كفش پرزر آید
رخ بر رخش منه تو تا رویت از شهنشه
مانند آفتابی نور جلال گیرد
هر یك از این مثال بیانست و مغلطه است
حق جز ز رشك نام رخش والضحی نكرد
بنمای خانهای كه از او نیست پرچراغ
بنمای صفهای كه رخش پرصفا نكرد
بوسه به او رسد كه رخش همچو زر بود
او را نمیرسد كه رود مال و زر دهد
از لب یار شكر را چه خبر
وز رخش شمس و قمر را چه خبر
مه تو یار ندارد جز او تو یار مگیر
رخش كنار ندارد از او كنار مگیر
زیر و بالا از رخش پرنور بین
ز اهتزاز آن قد و بالا مپرس
گنج نهان دو كون پیش رخش یك جوست
بهر لكیسی دلا سرد بود این مكیس
گر لب او شكند نرخ شكر میرسدش
ور رخش طعنه زند بر گل تر میرسدش
در هر آن زندان كه درتابد رخش
كس نماند در همه زندان ترش
ای كه میش خوردهای از چه تو پژمردهای
باغ رخش دیدهای باز گشا پر و بال
والله كه مفری بجز از فر رخش نیست
كاندر خضر و گلشن او می نگریدیم
چون مست گشتم برجهم بر رخش دل زین برنهم
زیرا كه مشتاق شهم آن ماه از مهها مهین
عقل نخواهم و خرد دانش او مرا بس است
نور رخش به نیم شب غره صبحگاه من
بنگر اندر میزبان و در رخش شادی ببین
بر سر این خوان نشین و كاسه در روغن بزن
ای كه در باغ رخش ره بردی
گل تازه به زمستان بستان
آن روی بین كه بر رخش آثار روی او است
آن را نگر كه دارد خورشید بر جبین
از بس كه آفتاب دو رخ بر رخش نهاد
شهمات میشود ز رخش ماه بر زمین
میش هر دم همیگوید كه آب خضر را دركش
رخش هر لحظه میگوید كه گلزار مخلد بین
نقشی است بیمثل آن رخش پرنور پاك خالقش
زلفی است مشكین طرهاش یا طیلسان احمدی
هر دم به من گوید رخش داری چو من زیبارخی
هر دم بدو گوید دلم داری چو بنده چاكری
اینها همه باشد ولی چون پرده بردارد رخش
نی زهره ماند نی نوا نی نوحه گر را وه وهی
خمش چون نیست پوشیده فقیر باده نوشیده
كه هست اندر رخش پیدا فر و انوار سبحانی
آن مست در آن مستی گر آمدی اندر صف
هم قبله از او گشتی هم كعبه رخش خستی
جز حضرت او نیست فقیرانه حضوری
جز سایه خورشید رخش نیست امانی
صورت حشو خیالات ره ما بستند
تیغ خورشید رخش خفیه شده در خودی
آن پریی كز رخش گشت بشر چون ملك
یافت فراغت ز رنج وز غم درمان پری
دیده جان شمس دین مفخر تبریز و جان
شاد ز عشق رخش شادتر از جان پری
ز نوبهار رخش این جهان گلستانی
به پیش قامت زیباش آسمان پستی
«رخش» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
تا عرش ز سودای رخش ولولههاست
در سینه ز بازار رخش غلغلههاست
در آب رخش ستارگان پیدایند
بیآب وی آبم همه گل میگردد
رخ را به بهانه بر رخش بنهادم
یعنی که حدیث میکنم در گوشش
فردوسی
«رخش» در شاهنامه فردوسی
منوچهر یک هفته با درد بود
دو چشمش پر آب و رخش زرد بود
رخش پژمرانندهی ارغوان
جوان سال و بیدار و بختش جوان
گرانمایه سیندخت را خفته دید
رخش پژمریده دل آشفته دید
شکم گشت فربه و تن شد گران
شد آن ارغوانی رخش زعفران
همی رخش خوانیم بورابرش است
به خو آتشی و به رنگ آتش است
خداوند این را ندانیم کس
همی رخش رستمش خوانیم و بس
دل زال زر شد چو خرم بهار
ز رخش نوآیین و فرخ سوار
تهمتن ز رخش اندر آمد چو باد
چو بشنید از وی نشان قباد
من و رخش و کوپال و برگستوان
همانا ندارند با من توان
بگفت این و از جای برکرد رخش
به زخمی سواری همی کرد پخش
برانگیخت آن رخش رویینه سم
برآمد خروشیدن گاو دم
اگرچه به رنجست هم بگذرد
پی رخش فرخ زمین بسپرد
به نام جهانآفرین یک خدای
که رستم نگرداند از رخش پای
سر و مغز پولاد را زیر پای
پی رخش برده زمین را ز جای
چو رستم برخش اندر آورد پای
رخش رنگ بر جای و دل هم به جای
کنون کرد باید ترا رخش زین
بخواهی به تیغ جهان بخش کین
کمند و پی رخش و رستم سوار
نیابد ازو دام و دد زینهار
لگام از سر رخش برداشت خوار
چرا دید و بگذاشت در مرغزار
سوی رخش رخشان برآمد دمان
چو آتش بجوشید رخش آن زمان
چنین گفت با رخش کای هوشیار
که گفتت که با شیر کن کارزار
بدین سان همی رخش ببرید راه
بتابنده روز و شبان سیاه
تن رخش بسترد و زین برنهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
یکی رخش را تیز بنمود ران
تگ گور شد از تگ او گران
روانش چو پردخته شد ز آفرین
ز رخش تگاور جدا کرد زین
تهمتن به رخش سراینده گفت
که با کس مکوش و مشو نیز جفت
بخفت و بر آسود و نگشاد لب
چمان و چران رخش تا نیم شب
به بالین رستم تگ آورد رخش
همی کند خاک و همی کرد پخش
بدان مهربان رخش بیدار گفت
که تاریکی شب بخواهی نهفت
چراگاه بگذاشت رخش آنزمان
نیارست رفتن بر پهلوان
به تنها یکی کینهور لشکرم
به رخش دلاور زمین بسپرم
سوی رخش رخشنده بنهاد روی
دوان اسپ شد سوی دیهیم جوی
چو زور تن اژدها دید رخش
کزان سان برآویخت با تاجبخش
ابا رخش بر خیره پیکار کرد
ازان کاو سرخفته بیدار کرد
به اولاد چون رخش نزدیک شد
به کردار شب روز تاریک شد
لگام از سر رخش برداشت خوار
رها کرد بر خوید در کشتزار
بخفت و بیاسود از رنج تن
هم از رخش غم بد هم از خویشتن
سوی رستم و رخش بنهاد روی
یکی چوب زد گرم بر پای اوی
چو آمد به تنگ اندرون جنگجوی
تهمتن سوی رخش بنهاد روی
نشست از بر رخش و رخشنده تیغ
کشید و بیامد چو غرنده میغ
عنان رخش را داد و بنهاد روی
نه افراز دید از سیاهی نه جوی
چو آمد به شهر اندرون تاجبخش
خروشی برآورد چون رعد رخش
بدو گفت پنهان ازین جادوان
همی رخش را کرد باید روان
چو رخش اندر آمد بران هفت کوه
بران نره دیوان گشته گروه
چنان کن که گردد رخش پر ز شرم
به چشم اندر آرد ز شرم آب گرم
برانگیخت رخش دلاور ز جای
به چنگ اندرون نیزهی سر گرای
به رخش دلاور سپردم عنان
زدم بر کمربند گبرش سنان
خبر شد به شاه هماور ازین
که رستم نهادست بر رخش زین
برآورد گرز گران را به دوش
برانگیخت رخش و برآمد خروش
تو رخش درخشنده را ده عنان
بیارای گوشش به نوک سنان
تهمتن مران رخش را تیز کرد
ز خون فرومایه پرهیز کرد
تهمتن برانگیخت رخش از شتاب
پس پشت جنگ آور افراسیاب
چنین گفت با رخش کای نیک یار
مکن سستی اندر گه کارزار
چنان گرم شد رخش آتش گهر
که گفتی برآمد ز پهلوش پر
چو بر دشت مر رخش را یافتند
سوی بند کردنش بشتافتند
گرفتند و بردند پویان به شهر
همی هر یک از رخش جستند بهر
برافروخت چون گل رخ تاجبخش
بخندید وز جای برکند رخش
بخفت و برآسود از روزگار
چمان و چران رخش در مرغزار
که آمد پیادهگو تاجبخش
به نخچرگه زو رمیدست رخش
نماند پی رخش فرخ نهان
چنان بارهی نامدار جهان
چو این گفته شد مژده دادش به رخش
برو شادمان شد دل تاجبخش
بیامد بمالید وزین برنهاد
شد از رخش رخشان و از شاه شاد
و دیگر که از رخش داد آگهی
ندید ایچ فرجام جز فرهی
چو گرد پی رخش تو نیل نیست
همآورد تو در جهان پیل نیست
بفرمود تا رخش را زین کنند
دم اندر دم نای رویین کنند
به در شد به خشم اندرآمد به رخش
منم گفت شیراوژن و تاجبخش
زمین بنده و رخش گاه منست
نگین گرز و مغفر کلاه منست
همآورد او بر زمین پیل نیست
چو گرد پی رخش او نیل نیست
بفرمود تا رخش را زین کنند
سواران بروها پر از چین کنند
نهاد از بر رخش رخشنده زین
همی گفت گرگین که بشتاب هین
نشست از بر رخش و بگرفت راه
زواره نگهبان گاه و سپاه
به رزم اندرون رخش گویی خرست
دو دست سوار از همه بترست
بدین رخش ماند همی رخش اوی
ولیکن ندارد پی و پخش اوی
نشست از بر رخش رستم چو گرد
پر از خون رخ و لب پر از باد سرد
بدو گفت همزور تو پیل نیست
چو گرد پی رخش تو نیل نیست
ببوسید گرسیوز از دور خاک
رخش پر ز شرم و دلش پر ز باک
ز ایران دلش یاد کرد و بسوخت
به کردار آتش رخش برفروخت
پی رخش فرخ زمین بسپرد
به توران کسی را به کس نشمرد
رخش پر ز خون دل و دیده گشت
سوی آخر تازی اسپان گذشت
چو چشم گرامی به پیران رسید
شد از خون دیده رخش ناپدید
خردمند را دل برو بر بسوخت
به کردار آتش رخش برفروخت
زمانی نگه کرد و نیکو بدید
همی گشت رنگ رخش ناپدید
برآشفت گردافگن تاجبخش
بدنبال هومان برانگیخت رخش
به پیش تو آرم سر و رخش او
همان خود و تیغ جهان بخش او
دل خسرو از درد و رنجش بسوخت
به کردار آتش رخش برفروخت
فرنگیس چون روی بهزاد دید
شد از آب دیده رخش ناپدید
به خوشی بناز و به خوبی ببخش
مکن روز را بر دل خویش رخش
رخش گشت پرخون و دل پر ز درد
زکار سیاوش بسی یاد کرد
مهان و کهان را همه بنگرید
ز شادی رخش همچو گل بشکفید
بکردار آتش دلاور سوار
برانگیخت رخش از پس نامدار
چو بشنید پیران دلش خیره گشت
ز آواز ایشان رخش تیره گشت
یکی رخش دارد بزیر اندرون
که گویی روان شد که بیستون
فرود آمد و رخش را آب داد
هم از ماندگی چشم را خواب داد
به ایرانیان بر گله بخش کرد
نشست تن خویشتن رخش کرد
چراگاه رخش آمد و جای خواب
نمدزین برافگند بر پیش آب
نبود رخش رخشان بران مرغزار
جهانجوی شد تند با روزگار
برآشفت و برداشت زین و لگام
بشد بر پی رخش تا گاه شام
دمان رخش بر مادیانان چو دیو
میان گله برکشیده غریو
برانگیخت رخش دلاور ز جای
چو تنگ اندر آمد دگر شد برای
ز خاک پی رخش بر سرکشان
پدید آمد از دور پیدا نشان
همیدون نداد ایچ کس پاسخش
بشد خیره و زرد گشت آن رخش
چو آمد به در پس گو نامدار
رخش بود همچون گل اندر بهار
همی خواندندش خداوند رخش
جهانگیر و شیراوژن و تاجبخش
همی گشت رخش اندران مرغزار
درخت و گیا بود و هم جویبار
ازین سو خروشی برآورد رخش
وزان روی اسپ یل تاجبخش
ازان جایگه رخش را برنشست
دل خسته را اندر اندیشه بست
بفرمود تا رخش را زین کنند
همان زین به آرایش چین کنند
بزرگان که دیدند ببر مرا
همان رخش غران هژبر مرا
نشست از بر رخش چون پیل مست
یکی گرزهی گاو پیکر به دست
برین کوههی زین که آهنست
همان رخش گویی که آهرمنست
مرا یار در هفتخوان رخش بود
که شمشیر تیزم جهانبخش بود
چو دید آن درفشان درفش مرا
به گوش آمدش بانگ رخش مرا
ترا بر تگ رخش مهمان کنم
سرت را به گوپال درمان کنم
چو برگردد او از لب هیرمند
تو پای اندر آور به رخش بلند
بر رخش با هردو رانت به تیر
برآمیزم اکنون چو با آب شیر
چو رفتی همی چارهی رخش ساز
من آیم کنون گر بمانم دراز
چو او از کمان تیر بگشاد شست
تن رستم و رخش جنگی بخست
زواره ز پیش برادر برفت
دو دیده سوی رخش بنهاد تفت
بر رخش ازان تیرها گشت سست
نبد باره و مرد جنگی درست
فرود آمد از رخش رستم چو باد
سر نامور سوی بالا نهاد
همان رخش رخشان سوی خانه شد
چنین با خداوند بیگانه شد
زواره پی رخش ناگه بدید
کزان رود با خستگی در کشید
بفرمود تا رخش را پیش اوی
ببردند و هرکس که بد چارهجوی
چه اندیشم اکنون جزین نیست رای
که فردا بگردانم از رخش پای
سزد گر نمایی به من رخش را
همان سرفراز جهانبخش را
بفرمای تا رخش را همچنان
بیارند پیش من اندر زمان
بران همنشان رخش را پیش خواست
فرو کرد منقار بر دست راست
همانگه خروشی برآورد رخش
بخندید شادان دل تاجبخش
برو رخش رخشنده را برنشین
یکی خنجر آبگون برگزین
همان رخش گویی که بیجان شدست
ز پیکان تنش زار و بیجان شدست
چو بشنید رستم میان را ببست
وزان جایگه رخش را برنشست
همان بارکش رخش زیراندرش
ز پیکان نبود ایچ پیدا برش
چو گشتاسپ روی نبیره بدید
شد از آب دیده رخش ناپدید
براندازهی رستم و رخش ساز
به بن در نشان تیغهای دراز
بزد گام رخش تگاور به راه
چنین تا بیامد میان دو چاه
دل رستم از رخش شد پر ز خشم
زمانش خرد را بپوشید چشم
یکی تازیانه برآورد نرم
بزد نیک دل رخش را کرد گرم
بدرید پهلوی رخش سترگ
بر و پای آن پهلوان بزرگ
بفرمود تا رخش را زین کنند
همه دشت پر باز و شاهین کنند
همی رخش زان خاک مییافت بوی
تن خویش را کرد چون گردگوی
دو روز اندران کار شد روزگار
تن رخش بر پیل کردند بار
ازان پس تن رخش را برکشید
بشست و برو جامهها گسترید
پشوتن ز رودابه پردرد شد
ازان شیون او رخش زرد شد
هرآنچ آن پسندت نیاید ببخش
تو نامیتری از خداوند رخش
بشد ناخوشی بوی و کامش بسوخت
به کردار دیبا رخش برفروخت
بدو قیدروش آنچ دید و شنید
همی گفت و رنگ رخش ناپدید
ورا جان و دل بر برادر بسوخت
به کردار آتش رخش برفروخت
بگفت این و رنگ رخش زرد گشت
دل مرد برنا پر از درد گشت
بمالید رنگین رخش بر زمین
همی کرد بر تاج و تخت آفرین
بخندید بهرام و کرد آفرین
رخش گشت همچون بدخشان نگین
چو بشنید بهرام رنگ رخش
دگر شد که تا چون دهد پاسخش
چو بنشست با سوگ ماهی بلاش
سرش پر ز گرد و رخش پرخراش
چو بهرام روی شهنشاه دید
شد از خشم رنگ رخش ناپدید
چو از دربه نزدیک آتش رسید
شد از آب دیده رخش ناپدید
سپهدار چین کان سخنها شنید
شد از خشم رنگ رخش ناپدید
به چشم اندر آورد زو خسرو آب
به زردی رخش گشت چون آفتاب
ز فرزند رنگ رخش زرد شد
ز کار زمانه پراز درد شد
چو بشنید شیرین پراز درد شد
بپیچید و رنگ رخش زرد شد