غزل شماره ۲۶۷۵

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بیاموز از پیمبر كیمیایی
كه هر چت حق دهد می‌ده رضایی
همان لحظه در جنت گشاید
چو تو راضی شوی در ابتلایی
رسول غم اگر آید بر تو
كنارش گیر همچون آشنایی
جفایی كز بر معشوق آید
نثارش كن به شادی مرحبایی
كه تا آن غم برون آید ز چادر
شكرباری لطیفی دلربایی
به گوشه چادر غم دست درزن
كه بس خوب است و كرده‌ست او دغایی
در این كو روسبی باره منم من
كشیده چادر هر خوش لقایی
همه پوشیده چادرهای مكروه
كه پنداری كه هست او اژدهایی
من جان سیر اژدرها پرستم
تو گر سیری ز جان بشنو صلایی
نبیند غم مرا الا كه خندان
نخوانم درد را الا دوایی
مباركتر ز غم چیزی نباشد
كه پاداشش ندارد منتهایی
به نامردی نخواهی یافت چیزی
خمش كردم كه تا نجهد خطایی

آشناجفاخندانشوقمعشوق


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید