غزل شماره ۳۴۳

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ز همراهان جدایی مصلحت نیست
سفر بی‌روشنایی مصلحت نیست
چو ملك و پادشاهی دیده باشی
پس شاهی گدایی مصلحت نیست
شما را بی‌شما می‌خواند آن یار
شما را این شمایی مصلحت نیست
چو خوان آسمان آمد به دنیا
از این پس بی‌نوایی مصلحت نیست
در این مطبخ كه قربانست جان‌ها
چو دونان نان ربایی مصلحت نیست
بگو آن حرص و آز راه زن را
كه مكر و بدنمایی مصلحت نیست
چو پا داری برو دستی بجنبان
تو را بی‌دست و پایی مصلحت نیست
چو پای تو نماند پر دهندت
كه بی‌پر در هوایی مصلحت نیست
چو پر یابی به سوی دام حق پر
كه از دامش رهایی مصلحت نیست
همای قاف قربی ای برادر
هما را جز همایی مصلحت نیست
جهان جوی و صفا بحر و تو ماهی
در این جو آشنایی مصلحت نیست
خمش باش و فنای بحر حق شو
به هنبازی خدایی مصلحت نیست

آسمانآشناجهانخدادیدهمصلحت


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید