شماره ١٣٧: زلف تو به هر آب مصفا نتوان شست

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
زلف تو به هر آب مصفا نتوان شست
الا که به خونابه دلها نتوان شست
هر شب من و از گريه سر کوى تو شستن
بدبختى اين ديده که آن پا نتوان شست
دريا ز پى بخت بداز ديده چه ريزم
چون بخت بد خويش به دريا نتوان شست
عشق از دل ما کم نتوان کرد که ذاتى ست
چون مايه آتش که ز خارا نتوان شست
از دردى خم شوى مصلاى من امشب
کز آب دگر اين لته ما نتوان شست
نوشيم مى و بر سر خود جرعه فشانيم
هر جاى که جرعه چکد آنجا نتوان شست
اى دوست، به خسرو بر سان شربت دردى
کز زمزم کعبه دم سگ را نتوان شست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید