رفتن اسکندر به هندوستان

غزلستان :: نظامی :: شرف نامه

افزودن به مورد علاقه ها
بيا ساقى آن زر بگداخته
که گوگرد سرخست ازو ساخته
به من ده که تا زو دوائى کنم
مس خويش را کيميائى کنم
فرس خوشترک ران که صحرا خوشست
عنان درمکش بارگى دلکشست
به نيکوترين نام از اين جاى زشت
ببايد شدن سوى باغ بهشت
نبايد نهادن بر اين خاک دل
کزو گنج قارون فرو شد به گل
ره رستگارى در افکندگيست
که خورشيد جمع از پراکندگيست
همى تا بود را پر نيشتر
درو سود بازارگان بيشتر
چو ايمن شود ره ز خونخوارگان
درو کم بود سود بازارگان
در آن گنج خانه که زر يافتند
ره از اژدها پر خطر يافتند
همان چرب کو مرد شيرين گزار
چنين چربى انگيخت از مغز کار
که چون شه به غزنين درآمد ز بلخ
به يکسو شد از آب درياى تلخ
ز بس سرکه بر آستان آمدش
تمناى هندوستان آمدش
درين شغل با زيرکان راى زد
که دولت مرا بوسه بر پاى زد
همه ملک ايران مرا شد تمام
به هندوستان داد خواهم لکام
چو من سر سوى کيد هندو نهم
ازو کينه و کيد يکسو نهم
گر آيد به خدمت چو ديگر کسان
نباشم بر او جز عنايت رسان
وگر با من او در سر آرد ستيز
من و گردن کيد و شمشير تيز
ز پهلو به پهلو بگردانمش
نشيند بجائى که بنشانمش
چو مرکب سوى راه دور آورم
سرتيغ بر فرق فور آورم
چو از فور فوران ربايم کلاه
سوى خان خانان گرايم سپاه
وز آنجا شوم سوى چاچ و طراز
زمين را نوردم به يک ترکتاز
دليران لشکر بزرگان بزم
پذيرا شدندش بدان راى و عزم
به روزى که نيک اخترى يار بود
نمودار دولت پديدار بود
سکندر برافراخت سرير سپهر
روان کرد مرکب چو رخشنده مهر
ز غزنين درآمد به هندوستان
ره از موکبش گشت چون بوستان
بر آن شد که در مغز تاب آورد
سوى کيد هندو شتاب آورد
به تاراج ملکش درآيد چو ميغ
دهد ملک او را به تاراج تيغ
دگر ره به فرمان فرزانگان
نکرد آنچه آيد ز ديوانگان
جريده يکى قاصد تيزگام
فرستاد و دادش به هندو پيام
که گر جنگ رائى برون کش سپاه
که اينک رسيدم چو ابر سياه
وگر بر پرستش ميان بسته اى
چنان دان که از تيغ من رسته ئى
سرنرگس آنگه درآيد ز خواب
که ريزد بر او ابر بارنده آب
گل آنگه عمارى درآرد به باغ
که خورشيد را گرم گردد دماغ
بجوشم بجوشد جهان از شکوه
بجنبم بجنبد همه دشت و کوه
بجائى نخسبد عقاب دلير
که آبى توان بستن او را به زير
گر آنجا ز سر موئى انگيختست
بدين جا سر از موئى آويختست
وگر هست کوه شما تيغ دار
کند تيغ من کوه را غارغار
گر از بهر گنج آرم آنجا فريش
به مغرب زر مغربى هست بيش
گرم هست بر خوبرويان شتاب
به خوارزم روشنترست آفتاب
جواهر نجويم در اين مرز و بوم
کزين مايه بسيار دارم به روم
به هند آمدن تيغ هندى به دست
کباب ترم بايد از پيل مست
مخور عبره هند بى ياد من
که هندوتر از توست پولاد من
چوسر بايدت سر متاب از خراج
وگر نه نه سر با تو ماند نه تاج
فرستاده آمد به درگاه کيد
سخن در هم افکند چون دام صيد
فرو گفت با او سخنهاى تيز
گدازان تر از آتش رستخيز
چو کيد آنچنان آتش تيز ديد
ازو رستگارى به پرهيز ديد
که خوابى در آن داورى ديده بود
ز تعبير آن خواب ترسيده بود
دگر کز جهانگيرى شهريار
خبر داشت کورا سپهرست يار
گه کينه با شاه دارا چه کرد
ز حد حبش تا بخارا چه کرد
نه راى آمدش روى از او تافتن
ز فرمان سوى فتنه بشتافتن
بدانست کو را دران تاب تيز
چگونه ز خود باز دارد ستيز
به خواهش نمودن زبان بر گشاد
بسى آفرين شاه را کرد ياد
که چون در جهان اوست هشيارتر
جهاندارى او را سزاوارتر
همش پايه تخت بر ماه باد
هم آزرم را سوى او راه باد
نبودست جز مهر او کار من
سبب چيست کايد به پيکار من
اگر گنج خواهد فدا سازمش
گر افسر هم از سر بيندازمش
وگر ميل دارد به جان خوشم
به دندان گرفته به خدمت کشم
وگر بنده اى را فرستد ز راه
سپارم بدو گنج و تخت و کلاه
ز مولائى و چاکرى نگذرم
سکندر خداوند و من چاکرم
گر او نازش آرد من آرم نياز
مگر گردد از بنده خشنود باز
وگر باژگونه بود داورى
که شه ميل دارد به کين آورى
ز پرخاش او پيش گيرم رحيل
نيندازم اين دبه در پاى پيل
چو من سر بگردانم از رزم او
شود باطل از خون من عزم او
اگر راى دارد که کم گيردم
بپايم چه درد شکم گيردم
گر آرد سپه پاى من لنگ نيست
دگر سو گريزم جهان تنگ نيست
بلى گر کند عهد با من نخست
به شرطى که آن عهد باشد درست
که نارد به من غدر و غارتگرى
وزين در به يکسو نهد داورى
دهم چار چيزش که بى پنجمند
به نوباوگى برتر از انجمند
يکى دختر خود فرستم به شاه
چه دختر که تابنده خورشيد و ماه
دويم نوش جامى ز ياقوت ناب
کزو کم نگردد بخوردن شراب
سوم فيلسوفى نهانى گشاى
که باشد به راز فلک رهنماى
چهارم پزشگى خردمند و چست
که نالندگان را کند تندرست
بدين تحفه شه را شوم حق شناس
اگر شه پذيرد پذيرم سپاس
فرستاده پذيرفت کين هر چهار
اگر تحفه سازى بر شهريار
در اين کشورت شاه نامى کند
به پيوند خويشت گرامى کند
ز نام آوران برکشد نام تو
نتابد سر از جستن کام تو
چو هندو ملک ديدگان پاک مغز
ندارد بدين کار در پاى لغز
ز پيران هندو يکى نامدار
فرستاد با قاصد شهريار
بدين شرط پيمانى انگيخته
سخن چرب و شيرين برآميخته
فرستادگان بازگشتند شاد
همان قاصد پير هندو نژاد
سوى درگه شهريار آمدند
در آن باغ چون گل به بار آمدند
چو هندو سراپرده شاه ديد
مه خيمه بر خيمه ماه ديد
درآمد زمين را به تارک برفت
پيامى که آورد با شاه گفت
چو پيشينه پيغامها گفته شد
سخن راند از آنها که پذيرفته شد
صفت کرد از آن چار پيکر به شاه
که کس را نبود آنچنان دستگاه
دل شه در آن آرزو جوش يافت
طلب کرد چشم آنچه در گوش يافت
به عزمى که آن تحفه آرد به چنگ
نبود از شتابش زمانى درنگ
پس آنگاه با هندوى نرم گوى
به سوگند و پيمان شد آزرم جوى
بليناس را با دگر مهتران
فرستاد و سربسته گنجى گران
يکى نامه کالماس را موم کرد
همه هند را هندوى روم کرد
نبشت از سکندر به کيد دلير
ز تند اژدهائى به غرنده شير
فريبندگيها درو بى شمار
که آيد نويسندگان را به کار
بسى شرط بر عذر آزرم او
برانگيخته با دل گرم او
چو نامه نويس اين وثيقت نوشت
مثالى به کافور و عنبر سرشت
بليناس با کاردانان روم
سوى کيد رفتند از آن مرز و بوم
چو داناى رومى در آن ترکتاز
به لشگرگه هندو آمد فراز
دل کيد هندو پر از نور يافت
ز کيدى که هندو کند دور يافت
پرستش نمودش به آيين شاه
که صاحب کمر بود و صاحب کلاه
ببوسيد بر نامه و پيش برد
کليد خزانه به هندو سپرد
فرو خواند نامه دبير دلير
که از هيبت افتاد گردون به زير



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید