شماره ١٥١: ز گرد سرمه نتوان ديد درچشم سخندانش

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
ز گرد سرمه نتوان ديد درچشم سخندانش
مگر اين گردرا بشکافدازهم تيرمژگانش
شکوه حسن او بى دست و پا دارد تماشارا
ازان خواب فراغت مى کند دايم نگهبانش
زطفلى گر چه پشت وروى تيغ ازهم نمى داند
سراسر مى رود در سينه ها زخم نمايانش
به چشم من سيه کرده عالم راسيه چشمى
که گيرد صبح محشر نسخه از چاک گريبانش
ز بيمارى ندارد چشم اوپرواى دل بردن
ولى در صيد دلهاپنجه شيرست مژگانش
چه گل چيند ز رخسار حجاب آلود او عاشق ؟
که گلچين مى رود بادست خالى از گلستانش
کجا افتد به فکر ما اسيران ناز پرورى
که باشد يوسف مصر از فراموشان زندانش
چرا از دست مى رفتم،چرا بيمار مى بودم؟
اگر مى بود بربالين من سيب زنخدانش
مرا سيمين برى آتش به خرمن مى زند صائب
که برگ گل نمايد کار اخگر درگريبانش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید