شماره ٣٠٠: بس که زند موج نور سرو روانش

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
بس که زند موج نور سرو روانش
هاله ماه است طوق فاختگانش
قطره اشکى به روى نامه سياهى است
چشمه حيوان ز انفعال دهانش
خشک چو سوزن شده است از عرق شرم
رشته مريم ز شرم موى ميانش
شهپر سيمرغ بسته است به بازو
ناوک بى بال وپر ز زور کمانش
حلقه گردون به خاک راه فتاده است
تا بربايد به قد همچو سنانش
گرچه لب غنچه سر به مهر حجاب است
نامه واکرده اى است پيش دهانش
چشمه خورشيد را سراب شمارد
هرکه ببيند رخ ستاره فشانش
هر که به دامان آن نگار زند دست
خوش گذرد چون حنا بهار و خزانش
شاهسوارى که من ربوده اويم
دست تصور نمى رسد به عنانش
هيچ نصيبى بغير داغ ندارد
صائب مسکين ز سير لاله ستانش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید