برسر حرف آمده است چشم سياهش
نو خط جوهر شده است تيغ نگاهش
آينه را پشت و رو ز هم نشناسد
ميشکند ديگرى هنوز کلاهش
گر چه لبش سر به مهر شرم و حجاب است
داد سخن مى دهد زبان نگاهش
با همه کس گرم الفت است چو خورشيد
ساده دل افتاده است روى چو ماهش
گرد برآورده است از صف دلها
گرچه ز طفلى است نى سوار سپاهش
دايره حيرت است حلقه زلفش
مرکز سرگشتگى است خال سياهش
نيست زسامان حسن خويش خبردار
سير سراپاى خود نکرده نگاهش
آه اسيران نگشته است به گردش
نيست حصارى ز هاله روى چو ماهش
دست کشيده است از تصرف دلها
زلف نکويان ز شرم موى کلاهش
گرنکند روى التفات به صائب
پرده شرم است عذر خواه نگاهش