شماره ٤٣: چو شمع تا سحر افسانه ميشود تب و تاب

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
چو شمع تا سحر افسانه ميشود تب و تاب
نگاه برق خرام است جلوه درياب
اگر غناطلبى مشق خاکسارى کن
حضور گنج براتيست سرنوشت خراب
بفيض کاهلى آماده است راحت ما
که سايه راست ز پهلوى عجز بستر خواب
فريب جلوه نيرنگ زندگى نخورى
که شسته اند ازين صفحه غير نقش سراب
در آن بساط که از رنگ آرزو پرسند
چو ياس در نفس ما شکسته است جواب
بدل اگر برسى جستجو نمى ماند
تحير است در آئينه شوخى سيماب
نماند در دل ما خونى از فشار غمت
بغنچگى ز گل ما گرفته اند گلاب
ز شرم حلقه آن زلف حيرتى دارم
که ناف آهوى مشکين چرا نشد گرداب
عجب که رشته پروين زهم نمى گسلد
چنين که از عرق روى اوست در تب و تاب
ز موج رنگ بد و ران نشه نگهت
خط شکسته توان خواند از جبين شراب
غرور هستى او را فناى ما سست دليل
خم کلاه محيط است در شکست حباب
کسى چه چاره کند سرنوشت را (بيدل)
نشست سر خط موج از جبين دريا آب



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید