يارى که بر جدايى اويم گمان نبود
ماهى نبود آن که شبى در ميان نبود
بيگانه وار از سر ما سايه وا گرفت
ما را ز آشنايى او اين گمان نبود
دامانش چون گذاشت حق صحبت قديم؟
گيرم که دست هيچ کسش در ميان نبود
گل آمد و به باغ رسيدند بلبلان
وان مرغ رفته را هوس آشيان نبود
زاميد وصل زيستنم بود آرزو
ورنه فراق يار به جانى گران نبود
جانم به جان و من نه ام از زندگان، از آنک
زو بود جمله زندگى من ز جان نبود
رفتم به بوى صحبت ياران به سوى باغ
گويى به باغ زان همه گلها نشان نبود
خسرو، اگر گل تو ز گلزار شد، منال
دانى که هيچ گه چمن بى خزان نبود