دلدار مرا بهره بجز غم نفرستاد
بر درد دل سوخته مرهم نفرستاد
چندين شب غم رفت که مهتاب جمالش
نورى به سوى زاويه غم نفرستاد
عمرم به سر آورد به اميد مى وصل
شربت که گه مرگ بود هم نفرستاد
ماييم و سر جوش جگر، جام لبالب
کز بزم وفا رطل دمادم نفرستاد
دى نرم ترى گفت سخن، تير عتابش
از سينه گذاشت، ار چه که محکم نفرستاد
لعلش که عطا کرد به شاهان در و ياقوت
در يوزه درويش مسلم نفرستاد
يک خنده نکرد از پى جان دارى بيمار
گرينده کسى نيز به ماتم نفرستاد
شادم به جگر سوزى هجرانش که بارى
اين مايه ز اقبال خودم کم نفرستاد
بويى به صبا ده که شده لنگر خسرو
تا باد برونش از حد عالم نفرستاد