شماره ٢٤٠: دست ز کار شد مرا، دست به يار در نشد

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
دست ز کار شد مرا، دست به يار در نشد
لابه نمودمش بسي، هيچ به کار در نشد
آه که صبر چون کند اين دل بى قرار من
کز پى تنگى اندرو صبر و قرار در نشد
دل که به هديه دادمش کاين رخ زرد بنگرد
سکه قلب داشتم زر به عيار در نشد
جان بسپردمش که تا کشته خود شماردم
گر چه که کشتن رهى هم به شمار در نشد
تا که دهان تنگ تو با نفس نسيم زد
در سر غنچه بعد ازان باد بهار در نشد
دى به کرشمه مى شدى گشت چمن بسان گل
شوخى گل که از حيا باز به خار در نشد
گشت غبار خنگ تو سرمه چشم و هيچ گه
سرمه بدان نمط درين ديده تار در نشد
من به غبار خواستم در روم و نبينمش
ليک ز بس ضعيفيم تن به غبار در نشد
بر دل من فرس مران، زانکه به خانه گدا
شاه اگر چه شد درون، ليک سوار در نشد
ناله خسرو از غمش رفت به گوش آسمان
هيچ گهى به گوشت اين ناله زار در نشد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید