شماره ٣٤٩: گر مرا با بخت کارى نيست، گو هرگز مباش

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
گر مرا با بخت کارى نيست، گو هرگز مباش
ور به سامان روزگارى نيست، گو هرگز مباش
سر به خشت محتنم خوش گشت، گر تاج سرى
بهر چون من خاکسارى نيست، گو هرگز مباش
من سگ خشک استخوانم بس که از تير قضا
بهر من فربه شکارى نيست، گو هرگز مباش
هر خسى را از گلستان جهان گلها شکفت
گر مرا بوى بهارى نيست، گو هرگز مباش
چهره زرين و سيمين سينه ترکان بسم
با زر و سيمم شمارى نيست گو هرگز مباش
آسمان وار است دامان مراد ناکسان
گر مرا پيوند دارى نيست، گو هرگز مباش
غم خود از عشق است، گو در جان من جاويد باد
گر غمم را غمگسارى نيست، گو هرگز مباش
عشقبازى باخيال يار هم شبها خوش است
با وى ار بوس و کنارى نيست، گو هرگز مباش
سرخوشم از درد و درد از ساقى عيش و طرب
بهر من چون درد خوارى نيست، گو هرگز مباش
من خراب و مست ياران هم، که بردارد مرا؟
گر به مجلس هوشيارى نيست، گو هرگز مباش
مجلس عيش است و جز خسرو همه مستند اگر
ناکسى و نابکارى نيست، گو هرگز مباش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید