شماره ٣٩٧: گرم روزى به دست افتد کمند زلف دلبندش

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
گرم روزى به دست افتد کمند زلف دلبندش
ستانم داد اين سينه که بى دل داشت يک چندش
ز خوى تلخ او بر لب رسيده جان شيرينم
هنوز اين دل که خون بادا به صد جان آرزومندش
خزان ديده نهال خشک بود از روزگار اين جا
در آمد باد زلف نيکوان، از بيخ بر کندش
چه جاى پند بيهوده دل شرگشته ما را
نه آن ديوانه اى دارم که بتوان داشت در بندش
شتاب عمر من بيني، مبر از دوستان، ناجا
گره بگسل ز تن جان را که دشوارست پيوندش
حياتم بى تو دشوارست کاين دل بى تو بد خوشد
به جان و زندگانى چون توانم داشت خرسندش
نمى بينم خلاص جان نابخشوده خسرو
مگر بخشايش آرد از کرم کيش خداوندش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید