من آن خاکم که در راه وفا رو بر زمين دارم
ز سوداى بتان داغ غلامى بر جبين دارم
ز مردن غم ندارم، ليک روزى کز غمت ميرم
فراموشت شود از من به عالم غم، همين دارم
فدا کرديم در عشقت دل و دين و ز من مانده
همين جانى که آن هم بهر روز واپسين دارم
مرا گويند کاندر وصل او خوش باش، چون باشم؟
که چون هجران شبان روزى بلايى در کمين دارم
بسى گفتند خسرو را دل از مهر بتان بر کن
سخن نشنوده ام اکنون، نه دل دارم، نه دين دارم