من و شبها و ياد آن سرکويى که من دانم
دلم رفته ست و جان هم مى رود سويى که من دانم
صبا بوهاى خوش مى آرد از هر بوستان، ليکن
که خواهد زيست، چون مى نارد آن بويى که من دانم
سر خود گير و رو، اى جان دل برداشته، از تن
که اين سر خاک خواهد گشت در کويى که من دانم
اگر تن مو شد و گر بگسلد جان نيز، گو بگسل
مرا از دل نخواهد رفت آن مويى که من دانم
بسوزى هر چه هست، اى باد، اگر آن سو رسي، اما
به تندى نگذرى زنهار بر رويى که من دانم
چو کشتن رسم خوبانست، جان، گر حيله مى دارم
ذخيره مى کنم از بهر بدخويى که من دانم
چه پيچم بر درازيهاى شب تهمت، چه مى دانم؟
که هست اين پيچش خسرو ز گيسويى که من دانم