تويى در پيش من يا خود مه و پروين نمى دانم
شب قدر من است امشب که قدر اين نمى دانم
روى در باغ و مى گويى که گل بين چون منم عاشق
همين روى تو مى بينم، گل و نسرين نمى دانم
چنانم لذت ياد تو بنشسته ست اندر جان
که زان پس ذوق تلخ و جان خود شيرين نمى دانم
خرد را گفتم اندر عاشقى دخلى بکن، گفتا
غريبم، رسم اين کشور من مسکين نمى دانم
به بالينم رسيده يار و من در مردن از سويش
کجايى در زبان و کيست در بالين نمى دانم؟
سؤال مى کنى از من که خسرو من کيم پيشت؟
شنيدم، ليک از حسرت جواب اين نمى دانم