يک سخن گر زان لب شکرفشان بيرون کشم
صد دل گمگشته را از وى نشان بيرون کشم
آرزو دارم ميانت بنگرم بى پيرهن
ماه من بگذار تارى از کتان بيرون کشم
نيم مزد روى تو صد جان بود، آن هم چو نيست
نيم جانى هست، اگر گويي، همان بيرو ن کشم
ملک جان بدهم لبت را درب هاى بوسه اى
هم به بوسه جان ديگر زان دهان بيرون کشم
خط تو در چشم من بنشست، تدبيرى بساز
تا گليم خود مگر ز آب روان بيرون کشم
چون جهان را بيم طوفان است ز آب چشم من
رخت هستى گر توانم، زين جهان بيرون کشم
بس که آه آتشينم در جهان دارد گذر
آبله، بيني، سراسر از زبان بيرون کشم
اى ترا صد کشته چون من، چند گويى کز جفا
خون بهمان ريزم و جان فلان بيرون کشم
يک شبى مهمان خسرو باش تا از جور تو
سينه را خالى کنم، راز نهان بيرون کشم