نکنم ز عشق تو به که سر گناه دارم
چه کنم، نمى توانم دل خود نگاه دارم؟
چو نيايى و نيايد ز رهى جز آنکه پيشت
جگرى به خاک ريزم، نظرى به راه دارم
ز فراق شهر بندم، به کدام سو گريزم؟
که به گرد قلعه جان ز بلا سپاه دارم
شبکى ز سوز سينه کنمت چو شمع روشن
همه تيرگى که در دل ز شب سياه دارم
چه کنم که آب حسرت نکنم روان ز مژگان؟
که به سينه ز آتش دل همه دود آه دارم
چو فرو شدم به طوفان، چه کنم جفاى ديده؟
چو گذشت آبم از سر، چه غم کلاه دارم؟
ز ستم نهاد بر من قلم قدر خيالت
گرت استوار نآيد، خط تو گواه دارم
مکش، ار به نامه اى جان رقم وفا نوشتم
نه من سياه نامه به جز اين گناه دارم؟
نه که خسروم، غلامم، کمر نياز بسته
کرمى که بى ميانت کمرى دو تاه دارم