شماره ٥٦٣: گر چه از عقل و ديده و جان برخيزم

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
گر چه از عقل و ديده و جان برخيزم
حاش لله که ز سوداى فلان برخيزم
يک زمان پيش من، اى جان و جهانم، بنشين
تا بدان خوشدلى از جان و جهان برخيزم
گفتيم يا ز من و يا ز سر جان برخيز
از تو نتوانم، ليک از سر جان برخيزم
از پس مرگ اگر بر سر خاکم گذرى
بانگ پايت شنوم، نعره زنان برخيزم
به گه حشر چو از خاک برانگيزندم
هم ز بهر تو به هر سو نگران برخيزم
هوسم هست که پيش تو دمى بنشينم
وز سر هر چه بگويي، پس ازان برخيزم
مردم ديده مرا بهر تو در خون بنشاند
من به رويت نگرم، وز سر جان برخيزم
ناتوان گشتم ازان گونه که نتوان برخاست
ور مرا دست بگيرى تو روان برخيزم
خسروم بيهده مپسند که هر دم با تو
شادمان شينم و با آه و فغان برخيزم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید