شماره ٥٦٤: کس بدين روز مبادا که من بد روزم

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
کس بدين روز مبادا که من بد روزم
کس بدين گونه مسوزاد که من مى سوزم
دين نمانده ست که تا نامه عصمت خوانم
دل نمانده ست که تا تخته صبر آموزم
شبى بسى رفته به بيدارى و آن بخت نبود
که دمد صبح مرادى ز رخت يک روزم
آخر، اى چشمه خورشيد، يکى رو بنماى
چند گه تا به سحر همچو چراغ افروزم
ترک قتال و مرا گريه و زارى بسيار
آن گناهست که بر وى نکند فيروزم
چند گويند که رسوا شدى از دامن چاک
چاک دل را چه کنم، گير که دامن دوزم؟
غم نبود از دگران تا ره خسرو تو زدى
گشت معلوم حد طاقت خود امروزم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید