کارى چو برنيايد از آه صبح خيزم
تا چند هر زمانى با بخت بر ستيزم
از عزت در تو خواهم کشم به ديده
خاک درت که از وى خاشاک و خس نبيزم
در آرزوى خوابم کت گه گهى ببينم
ميرم چنان که هرگز تا حشر برنخيزم
از تيغ جور، جانا، گر خون من بريزى
مهرت ز دل نريزم، گر بر زمين بريزم
بر تيغ کند بايد کشتن چو من کسى را
زحمت بود که دارى مهمان به تيغ تيزم
از هول رستخيزم، والله، خبر نباشد
پيش آيد ار به ناگه در حشر رستخيزم
سوى تو مى گريزم آنگه که زنده مانم
بکشد مرا خيالت، گر سوى خود گريزم
بر ماست نظم خسرو ناوک زنى ندانم
کاهوى هندوم من يا اشتر حجيزم