شماره ٦٨٤: چون ز تو مى نتوانم که شکيبا باشم

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
چون ز تو مى نتوانم که شکيبا باشم
چه غمت دارد بگذار که رسوا باشم
در فراق تو که داند که کجا خاک شوم؟
بخت آن کو که من اندر ته آن پا باشم؟
شب ندانم ز پى ديدن او چون گذرد
بس که تا روز در انديشه فردا باشم
اى خوش آن دم که برانى به گلويم شمشير
من در آن فرصت سويت به تماشا باشم
تا به جز من نخورد کس غم تو بيشترى
از پى خوردن غمهاى تو تنها باشم
رشکم آيد که سگان بر سر کويت گردند
گر بفرمايى من نيز همانجا باشم
وعده اى خواهم و در بند وفا نيز نيم
غرض آن است که بارى به تقاضا باشم
از سرم در گذران خواب خوشت خوش بادا
عاشقم من همه شب در غم و سودا باشم
حجت بندگى من خط يار است، از آنک
خسروم، من که غلام خط زيبا باشم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید