شماره ٦٨٥: ز عشقت خواستم از جان و يک دم با تو ننشستم

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
ز عشقت خواستم از جان و يک دم با تو ننشستم
بريدم از جهان بهر تو و با تو نپيوستم
تو در ابرو گره بستى و گفتى «خون تو ريزم »
من اين فال مبارک را درون دل گره بستم
ندارم حد آن کز شب روان زلف تو لافم
وليکن اين قدر دانم که در کويت سگى هستم
چو ارزان نيست آن دولت که پيشت بار يابد کس
مرا اين دولت ارزانى که بر خاک درت بستم
تو در دل شستى و جان اين سخن گفت و برون آمد
«مبارک باد خصم خانه را منزل که من جستم »
بر بالاى همچو تير گر بنشست پهلويم
مرا تيرى ست در پهلو، چو پهلوى تو بنشستم
کسى را مست کن زان لب که هشيارى کند دعوى
مرا خود سالها باشد که هم بر ياد او مستم
به غمزه عاشقى را کش که او را زنده مى دانى
که من از دولت هجرت ز ننگ زيستن رستم
گله مى کرد خسرو کز جفا بشکستيم، گفتى
«چه شد، کردم سفالى خرد، در نعل تو بشکستم »



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید