شماره ٧٠١: همى رفتى و مى گفتند اندر حسن فردست اين

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
همى رفتى و مى گفتند اندر حسن فردست اين
بت خانه نشين است اين، نه ماه خانه گردست اين
نگويم چشم و غمزه ست اين که بهر جان من دارى
که پيکان شکار است آن و شمشير نبردست اين
لبت گه گه بخنديدى به روى زعفران رنگم
چه شد آخر نه اکنون هم همان رخسار زردست اين؟
خوشم با آب چشم خويش تا گفتى که «غم مى خور»
و ليکن هم تو مى دانى که ناخوش آبخوردست اين
مرا دردى ست اندر جان که هم با جان رود بيرون
دگر درد آنکه همدردى نيابم، وه چه در دست اين
هر آن خاکى که مى ريزد به شرط از ديده بپذيرم
ولى شرطى که گويندم که از کوى تو گر دست اين
به شوخى مى زنى سنگم، گل است اين بر رخ عاشق
گل مردان مزن بر روى خسرو، چونکه مردست اين



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید