شماره ٧٣١: ماهى گذشت و شب نخفت اين ديده بيدار من

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
ماهى گذشت و شب نخفت اين ديده بيدار من
يادى نکرد از دوستان يار فرامش کار من
فرياد شبهايم چنين کز درد مى آرد خبر
بسيار دلها خون کند، اين ناله هاى زار من
زين بخت بى فرمان خود در حيرت مرگم، دمى
بيرون نيايد چون کنم اين جان بدکردار من
يار ار چه از چشم نکو ديدن نمى آرد مرا
اى ديده بد، کور شو، گر ننگرى در يار من
هان، اى رقيب، ار مى کشى هم بر کفش نه تيغ را
مانا که شرمى آيدت از ديده خونبار من
بر جان من آخر هنوز، از چيست، بر آمد گره؟
بس نيست اين کان زلف زد چندين گره در کار من
گر تو نيآزاري، بگو تا خويش را قربان کنم
چه پرسى از آزار دل، مى بين به جان زار من
من خون خود کردم بحل، زان گونه کت بايد، بکش
باشد که خشمت کم شود، اى کافر خونخوار من
گفتى که راز اين درون سوزى ندارد آنچنان
تو راست مى گويي، ولى پيداست از گفتار من



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید