شماره ٧٧٣: بنشست عشق يار به جانم چنان درون

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
بنشست عشق يار به جانم چنان درون
کز عافيت نماند نشانى در آن درون
خوناب گشت و کشته نمى گرددم هنوز
آن آتشى که هست درين استخوان درون
هر کس زدى ز مردن فرهاد داستان
ما نيز آمديم در اين داستان درون
يارب، کسى بد که زبانم برون کشد
يک دم ز ناله مى نرود از دهان درون
گفتم چو ديدمش که به جانش درون کشم
او رفت بى اجازت من خود به جان درون
در هر دلى که در نرود دلبرى بسوز
آتش به خانه اش که نشد ميهمان درون
خوش وقت آن زمان که بود گاه مردنم
آن بت در آيد از در من ناگهان درون
مردم بر آستان و نرفتم درون، کنون
خاکم نگر که باد برد ز آستان درون
اى مرغ جان، بخند يکى تا برون پرد
مرغى که برنشست در اين آشيان درون
گفتى که خسروا، به دلم جاى کرده اى
خشنودم، از درم نبرى که يک زمان درون



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید