گر ز شوخى نيستت پرواى من
رحمتى بر چشم خون پالاى من!
ناگهان گر گشت کويت مى کنم
چشم من در غيرت است از پاى من
من چو جان بدهم، سگ خود را مگوى
تا نگهدارد به کويت جاى من
از دلم گر کرته تنگ آمد ترا
خود قبا کن اين دل يکتاى من
سوزش من از چراغ خانه پرس
کوست سوزان هر دم از سوداى من
سنگهايى کان به کويت مى خورم
گو گوارا باد بر رسواى من
جان خسرو در دو چشمت يک نظر
گر چه سرزد اين قدر کالاى من