شماره ٧: ايا سلطان عشق تو نشسته بر سرير دل

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ايا سلطان عشق تو نشسته بر سرير دل
بلشکرهاى خود کرده تصرف در ضمير دل
رئيس عقل را گفتم سر خود گير اى مسکين
چو شاه عشق او بنهاد پايى بر سرير دل
ترا از حسن لشکرهاست اى سلطان سلطانان
که مى گيرند ملک جان و مى آرند اسير دل
ز سوزن بگذرد بى شک تن چون ريسمان من
اگر مقراض غم رانى ازين سان بر حرير دل
درين ملکى که من دارم خراب از دولت عشقت
غمت گو کار خود مى کن که معزولست امير دل
بدان رخسار چون آتش تنور عشق بر کردى
من ناپخته از خامى درو بستم خمير دل
چو مالک بى زيان باشد ز دوزخ هرکه او دارد
ز رضوان خيال تو بهشتى در سعير دل
اگر عيسى عشق تو نکردى چاره چشمش
بنور آتش موسى نديدى ره ضرير دل
در آ در خانقاه اى جان و در ده صوفيانش را
مى عشقت، که بيرون برد ازو سجاده پير دل
چو جان را آسياى شوق در چرخست از وصلت
بده آبى که در افلاک آتش زد اثير دل
ز عشقت خاتمى گر هست جان چون سليمان را
نگين مهر غير تو بخود نگرفت قير دل
مداد از خاطر و کاغذ کند از دفتر فکرت
براى ذکر تو، وز جان قلم سازد دبير دل
دلم بى غم غمت بى دل نبودستند واکنون شد
دل من ناگزير غم غم تو ناگزير دل
وراورا نيز دريابى چنان مگذار (و) مستش کن
که بى آن بدرقه در ره خطر دارد خطير دل
هنوز اين دايه گيتى نزاد از مادر فطرت
که نوزادان اندوهت همى خوردند شير دل
ز دست هستى خود سر نبردى سيف فرغانى
اگر زنجير عشق تو نبودى پاى گير دل



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید