شماره ٩٥: عاشقم بر تو و بر صورت جان پرور تو

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
عاشقم بر تو و بر صورت جان پرور تو
من ازين معنى کردم دل و جان در سر تو
همچو بازان نخورم گوشت ز دست شاهان
استخوان مى طلبم همچو سگان از در تو
اى علم کرده ز خورشيد سپاه حسنت
مه استاره حشم يک نفر از لشکر تو
دل اشکسته که چون پسته گشادست دهان
قوت جان مى طلبد از لب چون شکر تو
تا بمعنى نظرم بر خط و رويت افتاد
عاشقم بر قلم قدرت صورت گر تو
گردنم کز پى پاى تو کشد بار سرى
طوق دارد ببقاى ابد از خنجر تو
پرده بردار که از پشت زمين هر ذره
آفتابى شود از روى ضياگستر تو
بر ز آغوش و بر تو بخورم گر يکشب
بخت بيدار بخواباندم اندر بر تو
ترک خرگاه جهانى و برآرد شب و روز
مه و خورشيد سر از خيمه چون چادر تو
حسن کو جلوه خود ميکند اندر مه و خور
هر نفس صورت او جان خوهد از پيکر تو
گر بدانم که دلت را بسماعست نشاط
از رگ جان کنم ابريشم خنياگر تو
سيف فرغانى پندار که شعر تو زرست
گر ببازار رود هيچ نيارد زر تو



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید