شماره ١٧٧: سزد که صبر کنم بر فراق دلبر خويش

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
سزد که صبر کنم بر فراق دلبر خويش
ازآنکه وصلش ما را نديد در خور خويش
بلطف خواندن از خدمتش ندارم چشم
چو راضيم که نراند بعنفم از بر خويش
بود بآب دهانش نياز و خاک درش
مرا براى لب خشک و ديده تر خويش
مرا قلاده اميد کرد در گردن
زبس که همچو سگانم بداشت بر در خويش
ز بهر بوسه پايش که دست مى ندهد
مرا بسى بسخن دفع کرد از سر خويش
دهانم ار بلب او رسد چه غم باشد
ازآنکه طوطى خود پرورد بشکر خويش
دهد بنرخ سفال شکسته سيم درست
کسى که سکه مهرش نگاشت بر زر خويش
خبر نداشت ز خوبى خويش تا اکنون
که شد بميل من آگه ز حسن منظر خويش
ببوستان شد و لايق نديد ريحان را
بخادمى خط و زلف همچو عنبر خويش
اگر فداى تو کردند هرکسى مالى
بزر و سيم نمودند جمله جوهر خويش
چو مال نيست مرا جان همى دهم بپذير
که شرمسارم ازين تحفه محقر خويش
بسان سعدى راضى است سيف فرغانى
گرش قبول کنى ور برانى از بر خويش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید