شماره ٥٥٣: وقت آن شد که خضر گويد و مردم دانند

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
وقت آن شد که خضر گويد و مردم دانند
که تويى آب حيات و دگران حيوانند
اهل صورت همه از معنى تو بى خبرند
واهل معنى همه در صورت تو حيرانند
عاشقان را که دل مرده زعشقت زنده است
تو چو جانى وهمه بى تو تن بى جانند
شود از شعله جهانسوز چراغ خورشيد
گر چو شمع قمرش با تو شبى بنشانند
طوطيانى که بياد تو دهان خوش کردند
ازبر خويش شکر را چو مگس مى رانند
خوب رويان همه چون انجم و خورشيد تويى
همه از پرتو رخساره تو پنهانند
خرد وعشق اگر چه نشود با هم جمع
مبتلاى غم عشق تو خرد مندانند
گر رسد تير بلايى زکمان حکمت
عاشقان همچو سپر روى نمى گردانند
عاشقانرا که چو من دست بزر مى نرسد
سر آن هست که در پاى تو جان افشانند
عمر عشاق تو مانند نمازست اى دوست
لاجرم در همه ارکانش ترا مى خوانند
دعوى چاکرى تو چو منى را نرسد
که غلامان ترا بنده خداوندانند
اين لطايف که در اوصاف تو من مى گويم
هوس آن همه را هست ولى نتوانند
سيف فرغانى از حرمت نام يارست
گر نويسند سخنهاى ترا ور خوانند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید