شماره ١٤٥: به هيچ و پوچ مرا عمر چون شرر بسته است

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
به هيچ و پوچ مرا عمر چون شرر بسته است
ز خود برون شدن من به يک نظر بسته است
اثر ز جنت دربسته در جهان گر هست
ازان کس است که بر روى خلق در بسته است
شود ز روزن و در خانه ها غبارآلود
صفاى سينه به پوشيدن نظر بسته است
مرا رفيق موافق به وجد مى آرد
عزيمت سفر من به همسفر بسته است
کند جلاى وطن ديده ور عزيزان را
که تا به بحر بود، ديده گهر بسته است
به خرج آتش سوزنده مى رود چو شرار
چو غنچه در گره خويش هر که زر بسته است
جز اين که هر نفس از پيچ و تاب مى کاهد
چه طرف رشته ز نزديکى گهر بسته است؟
مرا ز داغ، دل تيره مى شود روشن
جلاى سوخته من به اين شرر بسته است
به آن سرد دل من چو غنچه باز شود
گشاد من به هوادارى سحر بسته است
به خون خويش محال است سرخ رو نشود
ستمگرى که ترا تيغ بر کمر بسته است
چنان که راحت چشم است در نديدنها
حضور گوش به شنيدن خبر بسته است
چرا غم دگران مى کند پريشانم
اگر نه رشته جانها به يکدگر بسته است؟
صداى طبل رحيل است شاديانه او
کسى که توشه به اندازه سفر بسته است
به خرج مى رود آخر درين جهان صائب
چو سکه هر که دل خويش را به زر بسته است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید