شماره ٧٠: بر آن سرم که زدامن برون کشم پا را

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
بر آن سرم که زدامن برون کشم پا را
بجيب آبله ريزم غبار صحرا را
بسعى ديده حيران دل از طپش ننشست
گهر کند چقدر خشک آب دريا را
اثر گم است بگرد کساد اين بازار
همان بناله فروشيد درددلها را
زخويش گم شدنم کنج عزلتى دارد
که بار نيست دران پرده و هم عنقا را
زبان درد دل آسان نميتوان فهميد
شکسته اند بصد رنگ شيشه ما را
فضاى خلوت دل جلوه گاه غيرى نيست
شگافتيم بنام تو اين معما را
نگاه يار زپهلوى ناز ميبالد
بقدر نشه بلند است موج صهبا را
مخور فريب غنا از هوس گدازى ياس
مباد آب دهد مزرع تمنا را
زجوش صافى دل جسم جان تواند شد
بسعى شيشه پرى کرده اند خارا را
بغير عکس ندانم دگر چه خواهى ديد
اگر در آئينه بينى جمال يکتا را
بفقر تکيه زدى بگذر از تملق خلق
بمرگ ريشه دواندى دراز کن پا را
چسان بعشرت واماندگان رسى (بيدل)
بچشم آبله پا نديده ئى ما را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید