شماره ٢٢٦: تمثال خياليم چه زشتى چه نکوئى

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
تمثال خياليم چه زشتى چه نکوئى
اى آينه بر ما نتوان بست دوروئى
ناموس حيا بر تو بنازد که پس از مرگ
با خاک اگر حشر زند جوش نروئى
هوشى که چها دوخته از نفسى چند
چاک دو جهان را بهمين رشته رفوئى
ترطيب دماغت بهوس راست نيايد
خود را مگر اى غنچه کنى جمع و ببوئى
از صورت ظاهر نکشى تهمت غائب
باور مکن اينحرف که گويند تو اوئى
زين خرقه برون تاز و در غلغله واکن
چون نى به نيستان همه تن بند گلوئى
حسن تو مبر از عيوبست وليکن
تا چشم بخود دوخته آبله روئى
هر چند که اظهار جمال از تو نهفتند
اما چه توان کرد که پر آينه خوئى
گر يکمژه جوشى بزبان نم اشکى
سيراب ترا زسبزه طرف لب جوئى
تا چينى دل کاسه به خوان تو نچيند
گر خود سر فغفور برائى دو سه موئى
تا آب تونم دارد و گرديست زخاکت
در معبد عرفان نه تيمم نه وضوئى
کو جوش خمستان و تماشاى بهارت
زين ساز که گل در سبد و مى بسبوئى
غواصى رازت بدلائل چه جنون است
در قلزم تحقيق شنا خوانده کدوئى
اى شمع خيال آينه از زنگ بپرداز
رنگى که ندارى عرقى کن که بشوئى
فهمى بکتاب لغز وهم ندارى
آنروز که پرسند چه چيزى تو چه گوئى
اى مرکز جمعيت پرکار حقيقت
گر از همه سو جمع کنى دل همه سوئى
(بيدل) من و ما از تو ببالد چه خيال است
هر چند تو او نيستى آخر نه ازوئى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید