شماره ٣٣٤: نبرى گمان که يعنى بخدا رسيده باشى

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
نبرى گمان که يعنى بخدا رسيده باشى
تو زخود نرفته بيرون بکجا رسيده باشى
سرت ار بچرخ سايد نخورى فريب عزت
که همان کف غبارى بهوا رسيده باشى
بهواى خودسريها نروى زره که چون شمع
سر ناز تا ببالد ته پا رسيده باشى
زدن آينه بسنگت زهزار صيقل اولى
که بزشتى جهانى زجلا رسيده باشى
خم طره اجابت بعرو بى نيازيست
تو بوهم خويش دستى بدعا رسيده باشى
همه تن شکست رنگيم مگذر زپرسش ما
که بدرد دل رسيدى چو بما رسيده باشى
برو اى سپند امشب سر و برگ ما خموشيست
تو که سوختند سازت بنوا رسيده باشى
نه ترنمى نه وجدى نه طپيدنى نه جوشى
بخم سپهر تا کى مى نارسيده باشى
نگه جهان نوردى قدمى زخود برون آ
که زخويش اگر گذشتى همه جا رسيده باشى
زشکست رنگ هستى اثر تو (بيدل) اين بس
که بگوش امتيازى چو صدا رسيده باشى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید