شماره ١١٩

غزلستان :: سیف فرغانی :: قصايد و قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
دلا گر دولتى دارى طلب کن جاى درويشان
که نوردوستى پيداست در سيماى درويشان
برون شو از مکان و کون تا زيشان نشان يابى
چو در کون و مکان باشى نيابى جاى درويشان
بر ايشان که بشناسند گوهرهاى مردم را
توانگر گر بود چون زر نگيرد جاى درويشان
چو مهر خوب رويانست در هر جان ترا جانى
اگر دولت ترا جا داد در دلهاى درويشان
مقيم مقعد صد قند درويشان بى مسکن
بنازد جنت ار فردا شود مأواى درويشان
مبر از صحبت ايشان که همچو باد در آتش
در آب و خاک اثر دارد دم گيراى درويشان
فلک را گرچه بازيهاست بر بالاى اوج خود
زمين را سرفرازيهاست زير پاى درويشان
بتقدير ارچه گردون را همه زين سو بود گردش
بگردد آسمان زآن سو که گردد راى درويشان
شب قدرست و روز عيد هر ساعت مه و خور را
اگر خود را بگنجانند در شبهاى درويشان
اگر چه جان ز مستورى چو صورت در نظر نايد
بتن در روى جان بيند دل بيناى درويشان
بزير پاى ايشانست در معنى سر گردون
بصورت گرچه گردونست بر بالاى درويشان
ز درهاى سلاطين ار گدايان نان همى يابند
سلاطين ملک مى يابند از درهاى درويشان
چو مردان سيف فرغانى مکن بيرون اگر مردى
ز دل اندوه درويشى ز سر سوداى درويشان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید