شماره ٧٠٦: دانسته ام غرور خريدار خويش را

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
دانسته ام غرور خريدار خويش را
خود همچو زلف مى شکنم کار خويش را
هر گوهرى که راحت بى قيمتى شناخت
شد آب سرد، گرمى بازار خويش را
در زير بار منت پرتو نمى رويم
دانسته ايم قدر شب تار خويش را
زندان بود به مردم بيدار، مهد خاک
در خواب کن دو ديده بيدار خويش را
ناديدنى است صورت بى معنى جهان
روشن مساز آينه تار خويش را
هر دم چو تاک بار درختى نمى شويم
چون سرو بسته ايم به دل بار خويش را
چون صبح داده ايم به يک جرعه شفق
خندان به پير ميکده دستار خويش را
اظهار فقر پيش فرومايگان مکن
پوشيده دار گوهر شهوار خويش را
(هرگز چنان نشد که توانيم فرق کرد
از رشته هاى زلف، دل زار خويش را)
در زير خاک و گرد کسادى نهفته ايم
از چشم خلق گوهر شهوار خويش را
از بينش بلند، به پستى رهانده ايم
صائب ز سيل حادثه ديوار خويش را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید