به حق آن كه در این دل بجز ولای تو نیست
ولی او نشوم كو ز اولیای تو نیست
مباد جانم بیغم اگر فدای تو نیست
مباد چشمم روشن اگر سقای تو نیست
وفا مباد امیدم اگر به غیر تو است
خراب باد وجودم اگر برای تو نیست
كدام حسن و جمالی كه آن نه عكس تو است
كدام شاه و امیری كه او گدای تو نیست
رضا مده كه دلم كام دشمنان گردد
ببین كه كام دل من بجز رضای تو نیست
قضا نتانم كردن دمی كه بیتو گذشت
ولی چه چاره كه مقدور جز قضای تو نیست
دلا بباز تو جان را بر او چه میلرزی
بر او ملرز فدا كن چه شد خدای تو نیست
ملرز بر خود تا بر تو دیگران لرزند
به جان تو كه تو را دشمنی ورای تو نیست